۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

احمد کربلایی شد

احمد کربلایی شد

احمد کربلایی شد

جزئیات

گفت‌و‌گو با حجت‌الاسلام و المسلمین مجید مکیان پدر شهید احمد مکیان/ به مناسبت ۱۸ خرداد، سالروز شهادت شهید مدافع حرم احمد مکیان در حلب سوریه، سال ۱۳۹۵

18 خرداد 1402
با تشکر از وقتی که در اختیار ما گذاشتید لطفا خودتان را معرفی بفرمایید؟
شیخ مجید مکیان هستم، پدر شهید احمد. اصالتا اهل ابادان، و در حال حاضر ساکن قم هستیم.

علت مهاجرت شما به قم چه بود؟
من چون حوزوی هستم در آن زمان در آبادان فقط تا پایه ششم وجود داشت و برای ادامه تحصیل مجبور شدیم به قم مهاجرت کنیم. ما ابتدا ساکن ماهشهر بودیم و شهید احمد در سال ۷۳ آنجا به دنیا آمد. تا سه سالگی او ماهشهر بودیم و بعد از آن برای ادامه تحصیل به آبادان رفتیم و بعد از سه سال عازم قم شدیم و ۲۲ سال است که ساکن قم هستیم.

شما چند فرزند دارید و شهید احمد چندمین فرزند شما بود؟
با احمدم شش فرزند دارم. پنج پسر و یک دختر. نخستین فرزند ما؛ شهید احمد در سال ۷۳ در ماهشهر به دنیا آمد. بعد از شهید احمد دوسال بعد خداوند دوقلو به ما داد به نام‌های محمدحسن و محمدحسین، چهار سال بعد علی آقا که نوزده سال دارد، به دنیا آمد. بعد از چهار سال فاطمه خانم و بعد از دوسال خداوند محمدرسول را به ما داد.

شهید مدافع حرم احمد مکیانرابطه میان شهید احمد با خواهر و برادرانش چطور بود؟
من چون مبلغ بودم بیش‌تر فعالیت‌ها و تبلیغاتم بیرون شهر بود به همین دلیل چون شهید احمد فرزند ارشد خانواده بود تا زمان شهادت رابطه نزدیکی با خواهر برادرانش داشت. زمانی که من نبودم او آنان را پارک و مسافرت می‌برد. به همین دلیل رابطه بسیار قوی داشتند. در واقع اکنون هم به همین شکل است و رابطه میان خواهر و برادر در خانواده ما زیاد است.

کودکی شهید احمد به چه شکل گذشت؟
زمانی‌که احمد متولد شد ما ماهشهر بودیم در آن زمان من هم حوزه می‌رفتم و هم مدرس قرآن و احکام بچه‌ها در پایگاه بسیج و در مسجد بودم. زمانی‌که او به دنیا آمد کلاس‌های آموزش احکام و قرآن را به خانه خودم منتقل کردم. بچه‌ها بعد از نماز به خانه ما برای آموزش می‌آمدند. به دلیل اینکه کلاس‌های آموزشی را در خانه برگزار می‌کردم احمد از یک ماهگی در کلاس‌ها حضور پیدا کرد. گاهی در زمان تدریس گریه هم می‌کرد. احمد راه رفتن را در کلاس و مسجد یاد گرفت. سه سال به همین شکل گذشت زمان‌هایی که می‌خواستم از خانه بیرون بروم او نمی‌گفت که بابا کجا می‌خوای بری می‌گفت: «بابا می‌خوای بری مسجد من هم می‌آیم.» بعد از سه سال که به آبادان منتقل شدیم روال کلاس‌های‌مان تغییر نکرد. در آبادان ما در شهرکی به نام قائم زندگی می‌کردیم که در آنجا مسجد و حسینیه وجود نداشت. تصمیم گرفتیم که یکی از اتاق‌ها را به آموزش برای بچه‌های منطقه اختصاص دهیم. احمد بین سه تا چهارسالگی نخستین سوره قرآن را در همین کلاس یاد گرفت و خواند. من خیلی خوشحال شدم. جریان را از مادر او پرسیدم گفتم، مادرش او گفت: «من زمانی‌که قرآن می‌خواندم احمد علاقه نشان می‌داد و بعضی از کلمات را تکرار می‌کرد برای همین میزان تکرار را بیش‌تر کردم و او سوره توحید و کوثر را حفظ شد» در آبادان امکانات ضعیفی داشتیم ولی برای قرآن او کار کردم و احمد توانست کم‌تر از یک ماه روخوانی کل قرآن را در چهارسالگی یاد بگیرد و برای مردم بخواند. کم‌کم هم شروع به حفظ قرآن کرد و تا قبل شهادتش حافظ کل قرآن شد.

**او چگونه با موضوع سوریه و مدافعان حرم آشنا شد؟
در سال ۹۲ یک روز اخبار رسانه ملی داشت درباره حضور داعش در عراق و سوریه صحبت می‌کرد. با احمد اخبار را گوش می‌دادیم که او خیلی ناراحت شد و گفت: «داعشی‌ها اکنون به حرم می‌رسند و آنجا را خراب می‌کنند.» به او گفتم: «مدافعان اکنون در آنجا هستند.» او گفت: «یعنی ما هم می‌توانیم برویم؟» به او گفتم: «بله اگر می‌توانید شما هم بروید، حمایت کنید.» احمد حرف من را جدی گرفت. او به سپاه رفت برای اینکه بتواند به سوریه اعزام شود. پاسخ سپاه این بود که بازنشستگان، کارکنان و بسیجی‌ها اکنون در صف اعزام هستند و نوبت‌شان نرسیده است. چه برسد به تو که اکنون در حال تحصیل هستی، برو درس‌هایت را بخوان. خلاصه خیلی به آنان التماس می‌کند تا او به سوریه اعزام کنند. سپاه بعد از التماس‌هایی که احمد انجام داد یک شرط را برای او گذاشت و آن شرط این بود که احمد باید استخدام سپاه می‌شد. زمانی که او برای استخدام به گزینش سپاه مراجعه کرد به او گفتند: «باید قد و وزن تو به استاندارد لازم برسد.» پسرم حرف آنان را سند می‌گیرد و با استاد ورزشش مشورت می‌کند. بعد از
مشورت با استاد تربیت بدنی، او با دو کیسه پر از تخم‌مرغ و سیب‌زمینی به خانه آمد. موضوع را پرسیدم او شرط سپاه برای اعزام را توضیح داد. خلاصه از آن روز خورد و خوراک احمد شده بود تخم‌مرغ پخته و سیب‌زمینی آب‌پز. کم‌تر از دو ماه قد و وزن او به استاندارد مورد نظر برای استخدام در سپاه رسید. زمانی که مجدد برای پذیرش در سپاه مراجعه کرد آنان از تعجب خنده‌شان گرفت که در طول مدت کم او توانسته بود استاندارد مورد نظر را به دست بیاورد. مسئولان از سواد او پرسیدند و گفتند که اگر تحصیلات مناسب نداشته باشی رسمی نمی‌شوی. با حال ناراحت آمد سراغ من و گفت: «اگر من بخواهم درسم را بخوانم خیلی طول می‌کشد به نظر شما چه راه دیگری وجود دارد.» کمی فکر کردم گفتم: «فقط توسل به امام زمان(عج) می‌تواند راه را برای تو باز کند.» بعد از آن احمد هر شب با دوستانش به جمکران می‌رفتند. گاهی پیش می‌آمد که کرایه رفت و برگشت را نداشتند و مسیر جمکران تا منزل ما را که حدود ۱۳ تا ۱۴ کیلومتر بود پیاده برمی‌گشتند. کم‌تر از سی شب یک بعد روز به خانه آمد و گفت: «بابا این برگه را امضا کن می‌خواهم به زیارت بروم.» من برگه را گرفتم و در ذهن خودم این بود که او می‌خواهد به زیارت مشهد برود؛ اما در بالای برگه شهید مدافع حرم احمد مکیاننوشته بود گردان‌های فاطمیون. از او علت را پرسیدم و او درخواست کرد که بلند صحبت نکنیم که مادرش متوجه نشود. او ادامه داد که «بابا امام زمان(عج) راه رفتن به سوریه را به من نشان داده است، من توانسته‌‌ام یک واسطه پیدا کنم و از طریق تیپ فاطمیون به سوریه اعزام شوم.» برای اعزام باید دو هفته در یکی از پادگان‌ها آموزش می‌دیدند. قبل رفتنش مادر یکی از دوستانش با خانم من صحبت کرد و گفت بچه‌ها می‌خواهند به سوریه بروند. مادر احمد ناراحت شد و به من گفت که «باید بری او را برگردانی.» رفتم که او را برگردانم؛ اما او گفت: «به مادرم سلام برسان و بگو بعد از دو هفته آموزشی می‌آیم و خودم موضوع که را توضیح می‌دهم.» هفته اولی که این‌ها برای آموزشی رفته بودند مصادف بود با یکی از عملیات‌های آزادسازی در سوریه و تصاویر ناراحت‌کننده‌ای از شهدا در فضای مجازی پخش می‌شد و مادران بچه‌ها خیلی ناراحت بودند و ابراز نگرانی می‌کردند. مادران آن‌ها از من درخواست کردند که هر طور شده باید بچه‌ها را از اردوهای آموزشی به خانه بیاوری. با مشقتی توانستم محل آموزش بچه‌ها را در شمال پیدا کنم. زمانی که رفتم به دنبال بچه‌ها مسول پادگان آموزشی گفت «چرا به بچه‌ها اجازه دادی اگر مخالف بودی؟» به او گفتم اجازه احمد دست امام زمان(ع) بود. خلاصه قرار شد یکی از افراد آنجا که با ما رفت و آمد خانوادگی داشت و احمد را می‌شناخت او را پیدا کند و برگرداند. دو روز دنبال احمد گشته بود اما نتوانسته بود که او را پیدا کند. به ما خبر داد که اسم احمد در فهرست آموزشی وجود ندارد. ما گفتیم حتما او به سوریه اعزام شده است؛ بعد از گذشت یک هفته احمد به خانه بازگشت علت نبود اسم را از او پرسیدیم و او گفت چون قرار است ما را به اسم افغانستانی اعزام کنند؛ لذا فامیلی من را به عباسی تغییر داده‌اند و فهرست اسم من احمد عباسی ثبت شده است.

شهید احمد چه سالی اعزام شد؟ ماموریت‌های او چند روزه بود؟
نخستین اعزام او به سوریه در سال ۹۳ بود. و تا زمان شهادت هشت‌بار اعزام شد. ماموریت‌های او ۶۰ روزه بود. به این نحو که دو ماه در سوریه بودند، یک ماه و گاهی کم‌تر استراحت می‌کردند و دوباره اعزام می‌شدند.

احمد از ماموریت‌هایش در سوریه در خانه صحبت می‌کرد؟
احمد در نخستین ماموریت خود موضوعی را مطرح کرد که ما بسیار نگران و ناراحت شدیم. او گفت ما موقع اعزام ۲۶۰ تن بودیم و در موقع برگشت ۶۰ تن برگشتیم؛ یعنی ۲۰۰ تن به شهادت رسیدند. ما فکر می‌کردیم بعد از اینکه دوستانش که اکثر آنان مشهدی بودند و برخی نیز از قم به شهادت رسیدند او دیگر فکر رفتن را از سر خود بیرون می‌کند. ما هم به او گفتیم که یکبار رفتی و جهاد از گردن تو ساقط شده است، او هم چیزی نگفت. یک ماه گذشت و دوباره دیدیم که احمد ساکش را بست و گفت فردا اعزام داریم، هرچه مادرش با او صحبت کرد فایده‌ای نداشت و از رفتن منصرف نشد.

اعضای خانواده و خویشاوندان از رفتن او خبر داشتند؟
در سفر اول و دوم فردی خبر نداشت. در ماموریت سوم برخی از اقوام خبردار شدند و به ما اعتراض کردند و گفتند که شما دنبال پول هستید. ما پیش خودمان می‌گفتیم پول به چه درد ما می‌خورد زمانی‌که فرزند ما جلوی ترکش داعش قرار دارد. احمد آدم بیکاری نبود در همینجا او می‌توانست بیش‌تر از این پول درآمد داشته باشد. قبل از اعزام او با کارهایی که انجام می‌داد توانست ماشین برای خودش بخرد و همچنین در فکر خرید زمین بود که دیگر اعزام شد. حتی زمانیکه او از ماموریت برمی‌گشت در آن یک ماه کار می‌کرد. او و برادرانش بیکار نبودند. ما نیازی به پول نداشتیم.

شهید مدافع حرم احمد مکیانچند خاطره از شهید تا قبل از شهادت برای ما بگویید؟
یک خاطره‌ای که به نظرم جالب آمد این است که بعد از ازدواج روزی سر سفره نشسته بودیم و احمد با حالت ناراحتی گفت: «بابا چرا برای من دعا نمی‌کنید؟» مادرش گفت: «پدرت هم برات دعا می‌کند و هم نظر کرده که بعد از پایان ماموریت زمانیکه برگشتی برایت یک گوسفند قربانی کند.» احمد گفت: « پدرم می‌داند که من چه دعایی می‌خواهم.» مادرش از من پرسید که او چه می‌خواهد؟ گفتم: «احمد می‌گوید که برای شهادتم دعا کنید.» مادرش شروع به گریه کردن کرد. قبل از تولد احمد مادر او یک خوابی دیده بود که فقط یکبار برای من تعریف کرده بود و آن خواب را فراموش کرده بود. او تعریف کرد که خواب دیدم که در حال قدم زدن در باغی هستم و به زمین خوردم. خیلی نگران بودم که به بچه داخل شکمم ضربه نخورد. در همان زمان دو سید سمت من آمدند و گفتند که «دخترم نگران فرزند شهیدت نباش» در عالم خواب به آنان گفتم: «اسم فرزند من شهید نیست اسم او را می‌خواهیم علی بگذاریم». آنان لبخند زنان دور شدند و رفتند. علت اینکه آن دو سید همسرم را دخترم خطاب کردند این است که او سیده است. به او گفتم که خواب خوبی دیدی. بعد از بیست سال مادرش این خواب را یادش آمد و برای احمد جریان خواب را تعریف کرد. احمد خیلی خوشحال شد و به مادرش گفت که خوابت صادق صادق است.

ماموریت آخر احمد چه زمانی بود و چطور به شهادت رسید؟
آخر ماه شعبان بود و به همراه خانواده برای تبلیغ به آبادان آمده بودیم. احمد قرار بود قبل از ماه رمضان به سوریه برگردد. احمد تماس گرفت و گفت: «من می‌خواهم قبل از رفتن شما را ببینم.» از قم به آبادان آمد. زمانی‌که او داشت خداحافظی می‌کرد احساس کردم که خداحافظی آخر اوست و دیگر احمد را نخواهم دید. چرا که این خداحافظی او با تمام خداحافظی‌های قبلش فرق داشت. مادرش به من زنگ زد و گفت که من خواب دیدم که احمد با لباس خاکی آمده است و من به او گفتم که اینبار زود آمده‌ای هنوز دو ماه نشده است. احمد گفت که مادر دلم برات تنگ شده و آمده‌ام ببینمت. همینکه مادرش این خواب را برای من تعریف کرد متوجه شدم که احمد شهید خواهد شد. زمانی‌که تلفن قطع شد به دوست احمد که برای ازدواج به ماموریت نرفته بود، زنگ زدم و گفتم: «از احمد برای من خبر بیار.» مهدی زنگ زد و گفت: «نتوانستم از او خبری به دست بیارم.» حالا نمی‌دانم راست گفته بود یا اینکه نمی‌خواست به ما خبری دهد. فردای آن روز با حالت ناراحتی به او گفتم: «شماره تلفن مسئول‌تان را بده تا من خودم به آنان زنگ بزنم.» بعد از آن زنگ زد به من گفت: «احمد زخمی شده و برایش دعا کنید.» همانجا به او گفتم: «احمد زخمی نشده بلکه شهید شده و تو نمی‌خواهی به من بگویی.» من شماره فرمانده احمد را داشتم یک ساعت بعد از افطار در منزل تنها بودم و پیام گذاشتم برای فرمانده‌اش و به او گفتم: «ما خبر را شنیدیم لطفا جواب دهید.» بعد از آن فرمانده پاسخ تلفن را داد. به او گفتم: «به من گفته‌اند که احمد زخمی شده ولی من می‌دانم که او شهید شده است.» فرمانده ابتدا گفت که احمد زخمی شده با اصرار من او گفت احمد شهید شده است. گوشی از دست من افتاد ولی می‌شنیدم که او می‌گفت که احمد کربلایی شد، کربلایی شد، کربلایی شد.

شهید مدافع حرم احمد مکیانمادرش خبر شهادت را چه زمانی متوجه شد؟
من نمی‌توانستم خبر را به خانواده بدهم به این دلیل که اول ماه رمضان بود و یک هفته طول می‌کشید که پیکر احمد بخواهد از سوریه به تهران منتقل شود. به تهران رفتم. وقتی پرس‌و‌جو کردم گفتند که ما مدافع حرمی به اسم احمد مکیان نداریم. خلاصه با اسم احمد عباسی او را پیدا کردیم و قرار شد زمانی‌که پیکر او به ایران منتقل شد او را به آبادان بیاورند. در این زمان خانواده قم بودنذ و باید بدون اینکه از خبر اطلاع پیدا کنند به آبادان بیایند. خلاصه به هر ترفندی که بود آنان را به آبادان بردم. روز دوم بود که زنگ زدند و گفتند: «احمد وصیت کرده که در قم در قطعه ۳۱ کنار دوستانش دفن شود.» من هم دوبار وصیت‌نامه را خواندم و فقط این عبارت به چشمم خورد. تا پیکر را از قم به آبادان منتقل کنیم در شش محله آبادان، سربندر، ماهشهر، پردیسان در خانه خودمان و تا قطعه ۳۱ تشییع کردیم. زمانیکه وصیت‌نامه او به دست ما رسید روز دهم بود. دوباره آن را خواندم دیدم نوشته که من را غریبانه بگیرید و غریبانه دفن کنید؛ چرا که من از حضرت زهرا(س) و شهدای گمنام خجالت می‌کشم. اما من خیلی دیر این عبارت را دیدم. در آنجا اشک‌های من جاری شد و به خودم گفتم که او تشییع نخواسته اما خداوند شش تشییع برای او مقدر کرده بود.

نویسنده: حدیث خوشنویس

مقاله ها مرتبط