دومینباری که اعزام گرفتم، حاجذاکر را توی قرارگاه توپخانه دیدم و همین مقدمه آشناییمان شد. البته او را از قبل، دورادور میشناختم. او مسئول اطلاعات بود و من نیروی واحد توپخانه، اما کمکم روابطمان صمیمیتر شد و رفاقتمان گل کرد. در طول مدت نسبتا کوتاه رفاقتمان، جلوههای متفاوتی از منش و اخلاق حاجذاکر برایم روشن شد. او انسان وارسته، بسیار شجاع و مخلصي بود که کاملا مشخص بود هیچ تعلقی به این دنیا ندارد.
***

جنگ سوریه سختیهای خودش را داشت، اما حاجذاکر در اوج این سختیها همیشه طمانینه و آرامش عمیقی داشت. در اوج درگیری که ممکن است هر کسی دچار اضطراب درونی شود، وقتی به چهرهاش نگاه میکردم هیچ نشانی از ترس و تشویش در صورتش نبود. جذاب بود و با وجود ید طولایی که از حضور در جنگ و هشت سال دفاع مقدس داشت، بهشدت متواضع و افتاده بود. چهرهاش همیشه بشاش بود و لبخند از لبش نمیافتاد. اهل ذکر، دعا و شبزندهداری بود. در یک کلام بگویم دلداده خدا بود. در کوچکترین فرصتی که دست میداد، حتما از دوستان شهیدش یاد میکرد و با حسرت ازشان نام میبرد. مخصوصا شهید سمائی که مشهدی بود و قبل از خودش مسئول اطلاعات منطقه بود. خیلی دلتنگش بود و با غصه و آه نامش را میبرد. یک تکيهکلام همیشگی داشت. در هر حالی که بود از عمق جانش میگفت «خدایا! عاقبت همه ما را به شهادت ختم کن.» همین منش حاجذاکر روز به روز بیشتر مرا شیفتهاش میکرد.
***
حاجذاکر یک نیروی توپخانه باسابقه بود و مدت زیادی در یگانهای توپخانه خدمت کرده بود. به همین خاطر، کاملا روی بحث توپخانه اشراف داشت. ما در منطقه، تقریبا دوازدهتا دیدگاه داشتیم و حاجذاکر مداوم به این دیدگاهها سرکشی و نظارت میکرد. به نیروها روحیه میداد، نیازهایشان را بررسی میکرد و اطلاعات لازم را برای ما جمعآوری میکرد.
یکی از مشکلات اساسی ما در سوریه، کمبود مهمات بود. به همین خاطر، حاجذاکر همیشه با بچهها خصوصا دیدهبانها و آتشبارها صحبت میکرد که در استفاده از مهمات صرفهجویی کنند. روی نگهداری و حفظ کردن سلاحها خیلی تاکید میکرد. روی مسئله بیتالمال هم بهشدت حساس بود. سعی میکرد از کمترین امکانات استفاده کند تا خدای نکرده استفاده غیرضروری از بیتالمال نکرده باشد.
حاجذاکر با این که در عمق نبرد با داعش و تکفیریها بود، اما از فضای بیرون از جنگ هم غافل نبود. شاید این بهخاطر عطوفت و مهربانی زیادش بود. هر وقت بچههای جنگزده سوری را میدید، با همان زبان عربی نصفه و نیمه، با مهربانی سراغشان میرفت و احوالشان را میپرسید. با کسبه و مردم هم همینطور. جوری با مردم سوریه معاشرت میکرد که اگر کسی نمیشناختش تصور میکرد با همشهریهای خودش خوشوبش میکند.
***
نوزدهم یا بیستم آذر بود و درگیری در حلب شدت پیدا کرده بود. گروههای تکفیری میخواستند هرطور شده نیروهایشان را از حلقه محاصره در منطقه رامسه و شیخسعید خارج کنند. بچههای ما هم بهشدت در برابرشان مقاومت میکردند. به همین خاطر، شدت درگیری لحظه به لحظه بیشتر میشد. میخواستیم با حاجذاکر توی منطقه دوری بزنیم و ببینیم بچهها در چه وضعیتی هستند، اما دیدهبان میگفت «آتش شدیده، جلو نیایيد.» اما مگر میشد عقب ایستاد و فقط تماشا کرد، آن هم در شرایطی که منطقه زیر آتش بود و از زمین و آسمان گلوله میبارید. دیدهبان اصرار ما را که دید گفت زیر بزرگراه شیخسعید پلی هست، آنجا منتظرش باشیم تا بیاید و شرایط منطقه را برایمان توضیح بدهد.
خودمان را زیر پل رساندیم. ۱۰ دقیقهای هم منتظر ماندیم، اما نیامد. حاجذاکر انگار کلافه بود. قرارش نمیگرفت یکجا بماند.گفت «بیا بریم یه سری به مرکز توپخونه بزنیم و برگردیم، شاید کاری داشته باشن.» قبول کردم. ماشین را روشن کرد و راه افتادیم. کمی که جلو آمدیم، رسیدم به ایست و بازرسی بزرگراه شیخسعید. بعد از این ایست و بازرسی پیچی بود که تکفیریها روی آن مسلط بودند. توی ساختمانهاي بلند اطراف بزرگراه مستقر شده بودند و هر جنبندهای را از همانجا میزدند. چندتا از بچههای خودمان و نیروهای سوری سر همین پیچ به شهادت رسیده بودند. تنها راهش این بود که با سرعت پیچ را رد کنیم. اینطوري به تکتیراندازها فرصت نشانهگیری و شلیک نمیدادیم. نزدیک پیچ، یک گله گوسفند در راستای جاده در حال حرکت بودند. حاجذاکر برای این که گوسفندها آسیبی نبینند سرعتش را کم کرد که صدای تیزی توی کابین ماشین پیچید و یک آن، حاجذاکر دمر روی فرمان افتاد.
***

همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاده بود. گلوله از سمت چپ به پهلوی حاجذاکر اصابت کرده بود و از پهلوی راستش خارج شده بود و بعد از کمانه کردن به داشبورد ماشین خورده بود. خون ماشین را برداشت و آرامآرام سرعت را كم كرد و متوقف شد.
بلافاصله درِ ماشین را باز کردم و خودم را روی آسفالت کف بزرگراه انداختم. بعد هم نیمخیز، ماشین را دور زدم و خودم را به درِ سمت راننده رساندم. در را که باز کردم، حس کردم هدف بعدی تکتیراندازشان من هستم. دستم را به فانسقه حاجذاکر انداختم و به سختی از توی کابین ماشین بیرون کشیدمش.
گلوله سوراخ بزرگ و سرخی روی پهلویش کاشته بود. معلوم بود از کالیبر بزرگی شلیک شده که با وجود حایل بودنِ درِ ماشین، اینطور گوشت و پوست را از هم دریده بود. جابهجا کردن پیکر حاجذاکر با وجود هیکل تنومند و ورزیدهای که داشت برایم سخت بود، اما هرطور که بود کمی از ماشین دورش كردم.
فاصله زیادی تا ایست و بازرسی نداشتیم، اما نمیتوانستم در آن شرایط، حاجذاکر را با خودم تا آنجا ببرم. مخصوصا این که مطمئن بودم تکتیراندازها من را نشانه گرفتهاند. تصمیم گرفتم تا ایست و بازرسی بروم و از نیروهای سوری برای عقب کشیدن پیکر حاجذاکر کمک بگیرم.
***
آنجا قضیه را گفتم. گفتم که رفیقم شهید شده و بیایند کمک که پیکرش را عقب بیاورم. اما آنها اهل خطر کردن نبودند. نه خودشان آمدند و نه گذاشتند من برگردم. با آنها کلنجار میرفتم. چشمم مانده بود روی ماشین که گلولهها از چپ و راست سوراخ سوراخش میکردند. صدای تیز گلولهها انگار روی قلبم خط میکشیدند و من را بیشتر نگران پیکر رفیقم میکردند.
یک آن صدای مهیبی منطقه را برداشت. باک ماشین پر از بنزین بود. عقب ماشین هم مهمات داشتیم. ماشین منفجر شد و بنزینی که توی هوا پخش شده بود تا پیکر حاجذاکر هم رسید. از دور دیدم که شعلههای آتش به جسم بیجان حاجذاکر رسید، اما شدت آتش آنقدر بود که نمیشد قدم از قدم برداشت. پیکر حاجذاکر در آتش میسوخت و دل من در فراق از دست دادن رفیقم.
***
جاده بسته شد. نمیدانم شهید خزایی از کجا رسیده بود که سه چهار دقیقه بعد از آتش گرفتن ماشین، توانسته بود پیکر حاجذاکر را با یک وسیلهای مثل میلگرد از آتش بیرون بكشد و عقب بیاورد. فیلم هم گرفته بود. بعدها که همدیگر را دیدیم، فیلم را نشانم داد.
نویسنده: مصطفی عیدی