۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

محمدحسین یکی از رویش‌های انقلاب اسلامی بود

محمدحسین یکی از رویش‌های انقلاب اسلامی بود

محمدحسین یکی از رویش‌های انقلاب اسلامی بود

جزئیات

گفت‌وگو با یکی از فرماندهان مدافع حرم / به مناسبت۱۶ آبان، سالروز شهادت شهید مدافع حرم، محمدحسین محمدخانی سال۱۳۹۴

16 آبان 1403
با پدر محمدحسین، سال۶۴ در منطقه عملیاتی والفجر۸ آشنا شدم. مدت‌ها آن‌جا با هم بودیم. آن موقع محمدحسین شیرخواره بود. سال‌ها از این آشنایی گذشت و محمدحسین در خانواده مذهبی و ولایی‌اش رشد کرد. جوان بسیار مودبی بود. صمیمیت من با پدرش آن‌قدر زیاد بود که هیچ وقت نمی‌شد موقع دیدن همدیگر یا وقت خداحافظی، مزاح نکنیم. توی این شوخی کردن‌ها هیچ وقت یادم نمی‌آید که محمدحسین ورود کرده باشد. بچه‌ای بود که همیشه حد خودش را می‌دانست. جوان با اخلاق و کم صحبتی بود.

شنیده بودم که در سپاه مشغول شده، اما نمی‌دانستم کجا. تا این که امسال برای اولین بار، هفته اول مهر، ایشان را در قرارگاه عملیاتی حلب دیدم. تصور کردم محمدحسین آن‌جا مسئول دفتر قرارگاه است، اما در اولین جلسه‌ای که در قرارگاه تشکیل شد و در آن شرکت کردم، متوجه شدم محمدحسین در ردیف مسئولان و فرماندهان قرارگاه نشسته و در مورد مسائلی که درباره منطقه عملیاتی عنوان می‌شود، صحبت‌هایی می‌کند. برایم خیلی جالب بود. مانده بودم چرا و چطور محمدحسین توی این قضیه ورود کرده. از بغل دستی‌ام پرسیدم: ایشون این‌جا چه کاره هستند؟! او گفت: عمار رو می‌گيد؟ آن موقع نمی‌دانستم که او بین بچه‌ها به عمار معروف است. به‌اش اشاره کردم و گفتم: نمی‌دونم. این آقای جوان رو می‌گم. گفت: ایشون عمار، فرمانده تیپ سیدالشهدا(س) هستن.
یک لحظه جا خوردم. مانده بودم چطور این جوان، با این سن و سال کم به این جایگاه رسیده! اصلا با وجود رابطه نزدیک من و پدرش، چطور او از سوریه رفتن محمدحسین و فعالیتش در این زمینه چیزی به‌ام نگفته؟!
سابقه آشنایی خانوادگی، دلیل خوبی برای باز کردن سر صحبت با او بود. تمام مدت جلسه منتظر فرصتی بودم تا با هم گپ بزنیم. تقریبا یک ساعت بعد، این فرصت فراهم شد. محمدحسین به‌ام گفت که حدود سه سال است به سوریه و مناطق مختلف درگیری‌اش رفت و آمد دارد. این سال آخر هم توی تیپ سیدالشهدا(س) خدمت می‌کرده و مسئولیت عملیات تیپ بر عهده‌اش است. محمدحسین خیلی باحوصله از عملیاتی که در لاذقیه انجام داده بود، برایم حرف زد. به لطف خدا، آن‌جا پیروزی‌های درخشانی به دست آورده بود. بعد از آن،‌ عملیات‌هایی هم در شمال شرق حلب انجام داده بودند، اما چون تعداد نیروهای دشمن خیلی بیش‌تر از او و نیروهایش بود، توی محاصره می‌افتند كه نهایتا به لطف خدا، توانسته بودند از محاصره دربیایند.
منطقه بعدی، منطقه عملیاتی نصر، در قسمت جنوب حلب بود. این‌جا هم با توجه به این که فرمانده تیپ حضور نداشت، محمدحسین جای او کارها را انجام می‌داده. یگانی که در آن منطقه بیش‌تر رویش حساب باز می‌کردند و هرجا که مأموریت سخت‌تری بود، به سراغ آن می‌رفتند، همین تیپ سیدالشهدا(ع) بود. نیروهای این تیپ، سوری و از نیروهای حیدریون بودند. عمار، نقش فرماندهی تیپ را داشت. او در تمام مراحل عملیات نصر، تیپ را مدیریت و هدایت می‌کرد و بهترین دستاوردها را در هم در طول این عملیات‌ داشت. اگر ما بخواهیم از بین واحدهایی که در عملیات نصر، عملیات کردند، بهترین را نام ببریم، با خیال راحت می‌توانیم از یگانی که میان بقیه می‌درخشید و نامش سیدالشهدا(ع) بود، اسم ببریم.
وقتی سابقه مستشاری محمدحسین را از زبان خودش شنیدم و هم‌چنین تعاریفی که دیگران از او می‌کردند، خیلی تعجب کردم. باورم نمی‌شد او این‌قدر در رزم و اطلاعات و عملیات پیشرفت کرده باشد و نقش کلیدی داشته باشد. از جلسه که آمدیم بیرون، تصمیم گرفتم او را بیاورم به جمع بچه‌ها و مسئولان خودمان.
***
من و شهید همدانی برای بچه‌هایی که از ایران اعزام می‌شدند، جلساتی می‌گذاشتیم و در آن جلسات از نیروهایی که سابقه مدیریتی و تاثیرگذاری در سوریه داشتند، می‌خواستیم که بیایند و برای آن‌ها صحبت کنند. با شهید همدانی دوستی قدیمی‌ای داشتم. خیلی با هم جور بودیم طوری که حتی در رسمی‌ترین جلسات هم سر به سر همدیگر می‌گذاشتیم.
چون دوست داشتم محمدحسين تجارب عملیاتی و آموزشی‌اش را در اختیار نیروهای ‌ما قرار بدهد، از او و معاونش دعوت کردم. دو جلسه آمدند و در مورد تاکتیک‌های نیروهای مسلح داعش و النصره و عملیات‌های آفندی و پدافندی صحبت کرد. حرف او این بود که اگر ما بخواهیم بر شرایط سوار شویم، در عملیات‌ها باید چه کار کنیم. مثلا در بحث کمین‌ها باید چطور رفتار کنیم و در بحث تله‌های انفجاری که مهم‌ترین ابزار تروریست‌ها در سوریه است، چه کار کنیم. توی حرف‌هایش مدام تاکید داشت که باید طوری رفتار کرد که کم‌ترین تلفات را داشته باشیم.
توی آن دو جلسه، محمدحسین واقعا تجربه‌های باارزشی در اختیار بقیه نیروها گذاشت. او، هم از تجربه‌هایش می‌گفت، هم رفتار دشمن را تحلیل می‌کرد. فرد مسلطی بود. مثلا وقتی از او سوال می‌کردی که در مورد نحوه رزم دشمن در حالت پدافندی و دفاع از منطقه توضیحاتی بدهد، خیلی دقیق و ریز توضیح می‌داد؛ طوری که انگار سال‌های سال است با دشمن حشر و نشر دارد و خیلی خوب رفتارهای‌شان را می‌شناسد. در مورد شیوه‌های مقابله با آن‌ها هم خیلی خوب تحلیل مي‌كرد. برای هر اقدامی از سمت دشمن، یک راه کار مخصوص داشت. کل منطقه جنوب حلب، منطقه مهمی بود. شیوه کار دشمن هم طوری بود که زیاد نیروهایش را توی خط نگه‌نمی‌داشت. شاید به این دلیل که می‌خواست از کاری که باعث خستگی و استهلاک نیروهایش شود جلوگیری ‌کند. به خاطر همین، خطوط پدافندی که معمولا حالت عملیاتی ندارند، با حداقل نیرو تامین و حراست می‌شوند. تمام این نکته‌ها و رفتارها، یک الگوی خاص داشت که مقابله با آن‌ها واردی می‌خواست.
***
حدود چهل روز قبل از شهادتش یعنی هفتم مهر، او توی یک پادگان برای بچه‌ها صحبت می‌کرد. داشت برای نیروهای تازه وارد، شرایط منطقه را توجیه می‌کرد. توی آن جلسه، سردار شهید همدانی هم بود. جلسه که تمام شد، قرار شد با ایشان و عمار و چند تا از فرماندهان محورها، به بازدید از خطوط مختلف برویم. توی راه، وقتی من و محمدحسین با هم حرف می‌زدیم، سردار همدانی متوجه شد که عمار من را «عمو» صدا می‌کند. آمد به‌ام گفت: فلانی، ماجرا چیه؟ مگه شما از قبل با هم آشنایی‌ داشتید؟! گفتم: من این بچه رو از نوزادی تا الان می‌شناسم و با خانواده‌شون رفت و آمد دارم. تا این حرف را زدم، سردار همدانی رو کرد به محمدحسین و گفت: آخه تو چرا به این می‌گی عمو؟! اصلا می‌دونی این چه آدمیه که هی به‌اش می‌گی عمو؟! از من می‌پرسی، بی‌خیالش شو و ارتباطت رو باهاش قطع کن! این آدم، آدم خوبی برای معاشرت نیست‌ها! سابقه‌اش دست منه... از من گفتن بود!»
محمدحسین هم سرش را انداخته بود پایین و فقط لبخند می‌زد. به‌اش گفتم: ببین عمار جان! من عموی تو هستم. ما یک عمره که با هم رفت و آمد داریم و نون و نمک همدیگه رو خوردیم. قرار هم هست ایشالا از این به بعد هم مثل قبل با هم باشیم، اما ایشون چی؟! سردار همدانی اومده برای ماموریت. اصلا معلوم نیست بعدش او رو ببینی یا نه! پس خوب حواست رو جمع کن که من رو به‌اش نفروشی!» از حرفم، شهید همدانی زد زیر خنده، اما این جوان جمله‌ای حرف نزد و فقط لبخند زد. خیلی حد و حدود خودش را می‌دانست.
با شهید همدانی و محمدحسین، از خطی که مسئولیتش با او بود، بازدید کردیم. نزدیک غروب بود که برگشتیم توی مقرشان و نماز جماعت خواندیم. بعد از نماز، محمدحسین از شهید همدانی خواست که چند جمله برای نیروهایش صحبت کند. خودش بچه‌ها را جمع کرد، یک نفر را هم گذاشت تا صحبت‌های سردار همدانی را برای نیروهای عرب‌زبان ترجمه کند.
صحبت‌های شهید همدانی به آخر رسید و خطاب به جمع گفت «دعا کنید که آخر عمری، خدا ما را عاقبت به خیر کند و به بهترین شکل ما را پیش خودش ببرد.»
***
چندین بار در جلسات مختلفی که در جاهای متفاوت با سردار سلیمانی داشتیم و عمار هم حضور داشت، به خوبی متوجه توجه و علاقه حاج قاسم به عمار شدم. در جلسات و بازدیدها هم می‌دیدیم که حاج قاسم خیلی توجه به او دارد. عمار، جوان تیز، مجرب، مدیر و صاحب‌نظری بود. جدای بحث‌های عاطفی‌ که ممکن است برای هر فرمانده‌ای نسبت به چنین نیرویی پیش بیاید، حاج قاسم و خیلی از فرماندهان به لحاظ مدیریتی، توجه ویژه‌ای به عمار و نظریاتش داشتند. شاید الان مصلحت نباشد که خیلی از مسائل عنوان شود، اما خیلی وقت‌ها حاج قاسم، عمار را در مناطق و محورهایی می‌گذاشت که امکان موفقیت عملیات در آن‌جا توسط اشخاص دیگر، کم بود.
***
آخرین باری که شهید را دیدم، دو روز قبل از شهادتش بود. در روستایی بود که در آن مستقر بودیم. در مقری که بچه‌های عمار آن‌جا رفت و آمد داشتند. برای انجام کاری رفته بودم آن‌جا که دیدم محمدحسین یک حوله گرفته و می‌خواهد برود حمام. کارم که تمام شد و خواستم برگردم، دیدم از حمام آمده بیرون. با او دست دادم و روبوسی کردم. بعدش هم خداحافظی کردم و رفتم.
پس فردای آن روز، خبر شهادت محمدحسین را شنیدم. شب قبلش، بی‌سیم کنار دستم بود و تا صبح، مرتب صدای محمدحسین را می‌شنیدم. حتی تا ساعت شش صبح هم صدای او را داشتم، اما بعد از آن دیگر صدای او را نشنيدم. دیدم به جای عمار، مرتب شخص دیگری را خطاب قرار می‌دهند. قدری شک کردم، اما به کسی دسترسی نداشتم تا علت را بپرسم. تا ساعت هشت صبح، همان‌طور بی‌خبر بودم. ساعت هشت که شد، یکی از بچه‌ها خبر شهادت عمار را به‌ام داد و گفت که هم‌زمان با طلوع آفتاب در شمال روستای سابقیه به شهادت رسیده.
خبر شهادتش خیلی سریع دهان به دهان گشت. اکثرا عمار را می‌شناختند. حدود ساعت ده صبح رفتم پیش نیروهای خودم. به‌ام گفتند که عمار دیشب پیش ما بود و به‌مان گفت که فردا قرار است عملیات بکنیم، از شما هم می‌خواهیم که ما را پشتیبانی کنید تا بتوانیم خوب عمل کنیم.
محمدحسین خیلی جلو رفته بود. مدل نیروهایی که در آن منطقه عمل می‌کنند طوری است که حتما باید فرمانده‌شان جلو و در کنارشان باشد تا آن نتیجه مورد نظر از آن‌ها سر بزند. عمار هم این موضوع را می‌دانست و شانه به شانه نیروهایش بود.
***
در مورد عمار، حرف ناگفته زیاد است. یک فرمانده، هم باید مقبولیت داشته باشد، هم مشروعیت. وقتی کسی را برای فرماندهی يك محور انتخاب می‌کنند، در حقیقت مشروعیت لازم را به او می‌دهند، اما مقبولیت نکته‌ای است که وقتی می‌خواهیم کسی را بالا سر خط و عده‌ای بگذاریم، باید به آن خیلی توجه داشته باشیم. این مقبولیت است که باعث هدایت نیروها و درک متقابل می‌شود. من به خطوطی که عمار در آن‌ها حضور داشت، تردد داشتم و با چشم خودم می‌دیدم که نیروهای ایرانی و غیرایرانی چقدر به او احترام مي‌گذارند و مطیع و فرمانبردارش هستند.
بعد از رفتن محمدحسین، توی جلسات مختلف با افسوس فراوان از شهادت او و جای خالی‌اش حرف به میان می‌آمد.
***
ما از نسل دفاع مقدسیم. من، جوانان و نوجوانانی را که با شجاعت و احساسات پاک‌شان به جبهه می‌آمدند، به خوبی به یاد دارم. جوانانی تا پای جان مقاومت می‌کردند و حماسه‌های زیادی خلق می‌کردند، اما بعد از پایان جنگ به نظر رسید که دیگر این مسائل تمام شده و هیچ خبری از آن جوان‌ها نیست و آن‌ها دیگر تکرار نمی‌شوند. خیلی‌ها این نظر را داشتند. این که دیگر در این حال و اوضاع، نیستند کسانی که با توجه به شرایط جدید، بخواهند فداکاری کنند و با جان، پای آرمان‌های‌شان ایستادگی کنند، اما خلاف این قضیه در جنگ سوریه ثابت شد. امثال شهید محمدخانی به ما ثابت کردند که این‌طور نیست. وقتی به رفتارهای او و رفقایش، به علایق و به اعتقاداتش نگاه می‌کردیم، واقعا صحنه‌های دفاع مقدس برای‌مان مجسم می‌شد.
این همان نکته‌ای است که خیلی‌ها از درکش عاجز هستند. همان‌ها که ایام دفاع مقدس و رشادت‌های بسیجی‌ها را ندیدند و امروز با دیدن این از خود گذشتگی‌ها، می‌گویند که این‌ها را شست‌وشوی مغزی داده‌اند. در صورتی که این صحنه‌ها برای امثال ما که در جنگ حضور داشته‌ایم فقط تجدید خاطره‌ای است از آن مردان بی‌ادعا. تازه این در شرایطی است که درک جنگ و حضور در جبهه سوریه با حضور در جبهه‌های دفاع مقدس خیلی متفاوت است. سوریه دو هزار متر دورتر از خاک ماست. کشوری غریب با مردم، فرهنگ و زبانی متفاوت که زندگی در آن، خیلی هم راحت نیست. در زمان جنگ، وقتی نیروها جبهه می‌رفتند، مردم با اسپند و قربانی کردن گوسفند و سلام و صلوات بدرقه‌شان می‌کردند. رسانه‌ها هم این اعزام‌ها را پوشش می‌دادند، اما در سوریه، هیچ کدام از این خبرها نیست. بچه‌ها برای اعزام به سوریه، آن‌قدر غریبانه می‌روند که اصلا کسی متوجه نمی‌شود. این ویژگی‌هایی که در این نوع دفاع از انقلاب اسلامی در آن سوی مرزهای ما هست، امید و چشم‌انداز مثبتی در نسل جوان ما ایجاد کرده که نشان می‌دهد آیندة انقلاب اسلامی، آینده‌ درخشاني است.
اگر کسی تصور مي‌کند که دشمن با فشارهایش می‌تواند ما را به زانو در‌آورد، باید دانست که این نسل را خوب نشناخته. امروز امثال محمدحسین، وجود دارند افرادی که در خطوط مختلف، نقش‌های مهم ایفا می‌کنند. جوانانی که اگر تلاش شبانه‌روزی‌شان نبود، امروز ما می‌بایست در حدود و مرزهای خودمان به جنگ با دشمن می‌رفتیم و هر روز تعداد زیادی از هم وطن‌های‌مان را در این جنگ و تعقیب و گریز از دست می‌دادیم. این همان رویش‌های انقلاب اسلامی ایران است.

نویسنده: حسن احیایی

مقاله ها مرتبط