۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

محسن؛ حجم خوبی

محسن؛ حجم خوبی

محسن؛ حجم خوبی

جزئیات

گفت‌و‌گویی کوتاه با عباس سالاری از همکاران خبرنگار شهید ‌محسن خزایی/ به مناسبت۲۲ آبان سالروز شهادت خبرنگار شهید محسن خزایی سال ۱۳۹۵

22 آبان 1403
آقای عباس سالاری کارمند صدا ‌و ‌سیمای سیستان‌وبلوچستان است و جانشین بسیج مرکز استان. نام «حاج‌محسن» را که می‌شنود میان همه مشغله کاری و سفرهای پی‌در‌پی‌ که در طول هفته دارد بی‌منت و عاشقانه ساعتی را برای‌مان خالی می‌کند.
از سال ۷۴ که وارد صدا‌ و سیما شده، حاج‌محسن را می‌شناسد تا همین امروز که دو سالی از شهادتش می‌گذرد. مدام از خوبی‌های شهید خزایی می‌گوید. از خستگی‌ناپذیری و اخلاصش، از شجاعت و رفتارهای کریمانه‌اش. آن‌قدر می‌گوید و می‌گوید که بی‌محابا می‌پرسم: «یعنی این آقای خبرنگار اصلا رفتار اشتباهی نداشته؟!» آقای سالاری حق می‌دهد که این حجم از خوبی را باور نکنم. می‌گوید: «ما هیچ‌کدام معصوم نیستیم، اما حاضرم جلوی شما فقط نه، بلکه در پیشگاه خداوند قسم بخورم محسن هیچ نقطه سیاه که هیچ، نقطه خاکستری هم در زندگی‌اش نداشت. محسن سراسر خوبی بود.»

اولین‌بار با محسن در نمازخانه ساختمان صدا‌ و سیما آشنا شدم. آن‌موقع تازه استخدام شده بودم و کسی را نمی‌شناختم، اما صدای گرم و گیرای محسن که زیارت عاشورا می‌خواند بدجور با دلم گره خورد. همین صدای فوق‌العاده‌اش، با این که او هم مثل من تازه‌وارد بود حسابی شناخته‌شده‌اش کرده بود. در سازمان متصدی صدا بود و سر و زبان خوبی داشت. همیشه می‌خواست فراتر از کار و وظیفه مشخصی که در سازمان به عهده دارد عمل کند. نقاط مشترک‌مان در ورزش و کارهای فوق برنامه باعث شد صمیمی‌تر شویم و کم‌کم رفت‌و آمدهای خانوادگی‌مان شکل بگیرد. چند وقت بعد هم محسن فرمانده بسیج صدا ‌و ‌سیمای سیستان‌وبلوچستان شد و من هم شدم معاونش.
***
کار در بسیج، محسن را بیش‌تر از قبل به من شناساند و مبهوت خودش کرد. اصلا از جنس آدمیزاد نبود. در هر کاری تا به نتیجه نمی‌رسید دست برنمی‌داشت. انگار تنش از جنس فولاد بود. خستگی حالی‌اش نمی‌شد.
در بسیج که کارمان را شروع کردیم، همه فکر و ذکرش شده بود معرفی شهدای سازمان. خودش با ماشین شخصی راه می‌افتاد و با خانواده به شهرهای مختلف می‌رفت تا از همان مشخصات نصفه و نیمۀ موجود در سازمان، خانواده شهدا را پیدا کند. بعد که پیدا می‌کرد دیگر از هیچ کاری فرو‌گذار نمی‌کرد. حتی برای پیدا کردن خانواده یک شهید تا پاکستان رفت. مادران شهدا محسن را مثل پسر خودشان دوست داشتند. محسن با این که جنگ را ندیده بود، اما اطلاعاتش درباره هشت سال دفاع مقدس از یک رزمنده کامل‌تر بود. همه عملیات‌ها و بیوگرافی فرمانده‌ها را با جزییات از بر بود. معلوم بود از بچگی با این مسائل اخت شده.
راه می‌رفت و از شهادت حرف می‌زد. آرزوی اول و آخرش شهادت بود. برای من که این حرف‌ها بیش‌تر شبیه شوخی بود. تا حاج‌محسن شروع به حرف زدن از شهادت می‌کرد،‌ چشمانم را جمع می‌کردم و پقی می‌زدم زیر خنده. می‌گفتم: «فکر کردی الکیه! تو شهید بشی، شهدا کجا برن؟! اگه یه روزی قرار باشه به تو بگن شهید خزایی به ماها چی باید بگن؟!» او هم البته کم نمی‌آورد. جواب من را می‌داد و از من بیش‌تر دل می‌برد. ساعت‌های با هم بودن‌مان با تمام مشغله و سختی کار، آن‌قدر شیرین و لذت‌بخش می‌گذشت که انگار از عمرمان حساب نمی‌شد. نه این که فقط با من این‌طور باشد. هر کس دیگر هم کنار او قرار می‌گرفت، بی‌اندازه از هم‌نشینی‌اش لذت می‌برد.
***
محسن بارها با رفتارش به من درس داد. مثلا نوع برخوردش با خانم و بچه‌هایش برای من درس بود. آن‌ها را روی سرش می‌گذاشت. جوری که همه بفهمند عزیزتر از خانواده‌اش کسی را ندارد. اما بارها با چشم خودم دیدم هزار پشت غریبه را به خانواده‌اش ترجیح می‌دهد. فقط کافی بود ببیند کسی به کمکش نیاز دارد یا حضورش در جایی واجب است، دیگر سر از پا نمی‌شناخت. مثلا سال ۸۲ که زلزله بم اتفاق افتاد، خودش را فوری رساند آن‌جا. هر کاری را که می‌توانست و فکرش را بکنید انجام می‌داد. هم گزارشگر بود و خبر تهیه می‌کرد، هم امدادگر بود و با بیل و کلنگ زمین را می‌کند و هم شده بود راننده سردار مولوی فرمانده سپاه سیستان‌وبلوچستان. خانواده که هیچ، خودش را هم فراموش کرده بود. جوری از این‌ور به آن‌ور می‌دوید که اگر کسی نگاهش می‌کرد خسته می‌شد، اما خودش خستگی را هم خسته می‌کرد. چند روز اول حتی شب‌ها هم نمی‌خوابید.
***
اواسط سال ۹۰، وقتی سر و صدای سوریه بلند شد، داوطلبانه برای رفتن به آن‌جا درخواست داد. پنج شش ماه بعد باید ماموریتش تمام می‌شد و برمی‌گشت، اما ازش خبری نشد.
معلوم شد خودش را به آب و آتش زده که بماند. پنج ماه ماموریتش شد پنج سال. بعد از شهادتش خود حاج‌قاسم به من گفت حاج‌محسن او را واسطه قرار داده بوده تا در سوریه بماند و برنگردد.
سوریه رفتن محسن از هم کمی دورمان کرده بود، اما هر از چندگاهی خبری از او می گرفتم. روز شهادتش تازه از سر کار برگشته بودم خانه. نشستم روی مبل و شبکه‌های مجازی را بالا و پایین می‌کردم که یک‌دفعه یک خبر حالم را زیر و رو کرد: «محسن خزایی، خبرنگار صدا و سیما در سوریه به شهادت رسید.»
تنم به لرزه افتاد. دلم نمی‌خواست باور کنم که این محسن، محسن خودمان است. خانمم حال بدم را فهمید. آن‌قدر کلنجار رفت تا گوشی را دادم دستش. خبر را که خواند گریه امانش را برید. بچه‌هایم هم موضوع را فهمیدند. خانه‌مان شد ماتمکده. با حال بدمان لباس تن کردیم و رفتیم سمت خانه حاج‌محسن. آن‌جا قیامت بود. به ساعت نکشیده، همه شهر جمع شدند. پیکر محسن را اول بردند تهران و بعد آوردند زاهدان و به خاک سپردند.

نویسنده: زهرا عابدی

مقاله ها مرتبط