۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
مثل پدر
مثل پدر

مثل پدر

جزئیات

گفت‌وگو با امین قیطاسی دوست و همکار شهید مدافع حرم احمد مجدی/ به‌مناسبت ۱۳بهمن، سالروز شهادت شهید مدافع‌حرم احمد مجدی، سال ۱۳۹۴

13 بهمن 1403
سال ۷۶، گردان حمزه کلاس آموزش تیرانداری گذاشته بود. من هم به عنوان بسیجی شرکت کردم. مربی سلاح تیربار پی‌کا یک افسر جوان خیلی مسلط به سلاح بود؛ احمد مجدی. بعضی از بچه‌ها شر و شلوغ بودند و توی کلاس سروصدا می‌کردند. آقای مجدی با شوخی و بگوبخند با آن‌ها صمیمی شد و توانست جذب‌شان کند. هم خوب آموزش می‌داد و هم به بچه‌ها توجه می‌کرد. با آن اخلاق ویژه و چهره خندانش در ذهنم ماند.
بعد از آن دوره، گاهی توی مراسم و برنامه‌ها ایشان را می‌دیدم ولی ارتباط کلامی نداشتیم. سال ۷۹ رفتم سربازی. بعد هم در پادگان کرخه، تیپ سوم حضرت مهدی(عج) جذب سپاه شدم.
سال ۸۶ در رده عملیاتی بودم. آقای مجدی هم فرمانده گردان و معاون عملیات بود. چون طراح عملیات‌ها بود، به گردان‌های رزم سرکشی داشت و راجع به کارهای تاکتیکی و رزمایشی توضیح می‌داد و برنامه‌ریزی می‌کرد. کم‌کم ارتباط‌مان بیش‌تر شد و صمیمی شدیم.
***
مدتی مرز اروندکنار بودیم. برعکس مرز شلمچه، اروندکنار جاده مرزی و پاسگاه داشت، با نهرهای زیاد که چند کیلومتر تا عمق خاک ایران جلو می‌آمدند و از طرفی، چند کیلومتر داخل مرز عراق بودند. پاسگاه‌های مرزی کنار اروندکنار بودند و همین، کنترل مرز را خیلی سخت می‌کرد. تهدیدات امنیتی هم داشت و محل رفت‌وآمد قاچاقچیان بود. برای همین هم نیاز به یک فرمانده پیگیر و کنترل عملیاتی خوب داشت. ما از تیپ3 با سه گردان عملیاتی حمزه، عمار و بلال در مرز مستقر بودیم. اروندکنار به عهدۀ گردان حمزه با فرماندهی آقای مجدی بود.
در اروندکنار خیلی قاچاقچی می‌گرفتیم. قاچاقچی سوخت، آدم و افرادی که قصد جابهجایی غیرمجاز داشتند. وقتی بچه‌ها این‌ها را دستگیر می‌کردند، به ‌واسطۀ جوانی یا این‌ که آن‌ها را دشمنی می‌دانستند که قصد تعرض دارند، برخوردهای تندی می‌کردند، اما آقای مجدی خیلی قاطع می‌گفت «حق ندارید این‌ها رو بزنید یا دست روشون بلند کنید. حق ندارید با این‌ها برخورد تندی داشته باشید. بذارید تکلیف‌شون مشخص بشه.» این را به همه می‌گفت و با کسی هم تعارف نداشت.
***
شرایط زندگی در پاسگاه‌های مرزی سخت بود. ساختمان پاسگاه‌ها را بدون مصالح ساختمانی ساخته بودند. چند بلوک روی هم گذاشته بودند و مستحکم نبودند. سرویس‌های بهداشتی هم بسیار اولیه بودند. آب آشامیدنی که ساده‌ترین نیاز است به‌سختی تهیه می‌‌شد. ما تانکر داشتیم که هرچند وقت یک‌بار پر می‌شد. باید برنامه‌ریزی می‌کردیم تا آب تمام نشود و مراقب باشیم درِ تانکر باز نماند و آب آلوده نشود. برق هم که کلاً نداشتیم.
قبلا در این‌جا ارتش مستقر بود ولی به واسطۀ حمله آمریکا به عراق، منطقه امنیتی شده بود و سپاه آن را گرفته بود. آقای مجدی هر روز به نیروها سرکشی می‌کرد و پابه‌پای ما در مرز می‌ماند. با مدیریت خوب و صمیمیتی که آقای مجدی بین بچه‌ها ایجاد کرده بود، هم شرایط سخت را تحمل ‌کردیم و هم باعث شدیم که این مرز الان پاسگاه‌های خوب با امکانات برق و آب و... دارد.
***
در برخورد با نیروها خیلی صبورانه رفتار می‌کرد. دنبال تغییر بود، نه تحکم و توبیخ. یکی از همکارها خلاف دستور سرهنگ مجدی کار می‌کرد. کارشکنی داشت و خیلی بدقلق بود و اذیت می‌کرد. سرهنگ مجدی می‌توانست باهاش برخورد نظامی کند ولی برایش نامه نوشت؛ نامۀ یک فرمانده به نیرویش. نمی‌دانم داخل نامه چه نوشته بود که رفتار آن همکارمان عوض شد.
روحیه بسیار شوخی داشت. در عین این که داشت جدی حرف می‌زد، فکر می‌کردی مسئله را جدی نمی‌گیرد ولی در انجام کار و ماموریت پیگیر بود تا به سرانجام برسد. داشتن یک روحیۀ بسیجی‌وارِ خاکی و شوخ‌طبع، با عملیاتی بودن منافاتی ندارد.
ما باهاش راحت بودیم. انگار نه انگار که ایشان مافوق هستند. ما داخل دوتا اتاق کنار هم بودیم و چون من درجه‌دار هستم باید هر دقیقه پیش جناب سرهنگ می‌رفتم و احترام نظامی می‌گذاشتم. یک‌بار گفت «امین! چرا این‌قدر سختش می‌کنی؟! برو کارهات رو انجام بده.» گفتم «بالاخره وظیفه‌اس و باید آداب نظامی رو رعایت کنم.» می‌گفت «اگه می‌خوای امور بگذره، راحت باش. اگه رفتی توی وادی احترامات و این‌ها، سخت می‌گذره.»
***
یک روحیه‌ انقلابی و ولایتی عجیبی داشت. وقتی سخنرانی‌های آقا از تلویزیون پخش می‌شد، با تمام وجود گوش می‌داد. حرف آقا برایش تکلیف بود و مسیرش را طبق کلام آقا مشخص می‌کرد. از مسئولانی که حرف آقا را گوش نمی‌دادند و خون به دل ایشان می‌کردند، برائت داشت و دلش پر بود.
مدیریتش را دوست داشتم. یک‌جایی مدیر یا فرماندهات دستوری می‌دهد و شما مجبوری درست یا غلط آن را انجام بدهی. چشم می‌گویی، اما یک چشم بی‌عمل ولی آقای مجدی ارتباطش با نیروها آن‌قدر صمیمی بود که کارها را برایش دلی انجام می‌دادیم. رابطه‌مان از قالب کاری به برادری رسیده بود. آقای مجدی واقعا دلسوز بود، مثل یک پدر یا یک برادر.
***
با دیپلم جذب سپاه شده بودم. آقای مجدی مُصرانه می‌گفت «برو درس‌ات رو بخون. آیندۀ شما توی اینه که درس بخونی و به یه جایی برسی.»
زمانی که در معاونت عملیات آبادان بودیم، در دانشگاه اندیمشک ادامه تحصیل می‌دادم. صبح زود می‌رفتم و عصر برمی‌گشتم. آقای مجدی در این رفت‌وآمدهای دانشگاه خیلی با من همکاری می‌کرد. یک شب تو مسیر بودم، زنگ زد و گفت «توی ماشینت نوار داری؟ یه نوار بذار، خوابت نگیره. امین! خوابت نبره.» چند‌بار به‌ام زنگ زد که هوشیار بشوم. گفتم «آقای مجدی! به خدا اصلاً خوابم نمیاد. دارم میام.» برای درس خودم رفت‌وآمد می‌کردم ولی آقای مجدی برادرانه هوایم را داشت.
***
کار پرونده‌های تمرینات تاکتیکی را این‌قدر دنبال می‌کردیم که زمان از دست‌مان خارج می‌شد و اصلا متوجه زمان نمی‌شدیم. فقط موقع نماز از پای کار بلند می‌شدیم و باز برمی‌گشتیم و کار می‌کردیم. آقای مجدی وقتی کار می‌کرد، اصلا خستگی را در چهره و رفتارش نمی‌دیدی. گاهی وقت‌ها به ساعت نگاه می‌کردم و می‌گفتم «ساعت سه صبحه، الان بستنی عسل می‌چسبه.» بستنی عسل یک بستنی‌فروشی توی آبادان بود.
بازار آبادان به علت هوای گرم و منطقه آزاد و مرزی بودنش مسافران زیادی داشت و تا دمدمه‌های صبح شلوغ بود. همان موقع با آقای مجدی می‌رفتیم خرید. با این که ما مجرد بودیم و کم‌خرج‌تر ولی آقای مجدی نمی‌گذاشت ما خرج کنیم. انار و موز و آجیل و بستنی میخریدیم و برمی‌گشتیم. همه را قاطی می‌کردیم و شکل یک کیک درمی‌آوردیم. بعضی از نیروها کارشان زودتر تمام می‌شد و شب زودتر می‌خوابیدند. بیدارشان می‌کردیم که «بلند شید بستنی بخورید.» فکر می‌کردند داریم برای نماز صبح بیدارشان می‌کنیم. وقتی بلند می‌شدند و چشم‌شان به بساط ما می‌افتاد می‌گفتند «ای بابا! کی ساعت چهار صبح بستنی می‌خوره؟!» من می‌گفتم «تیم مجدی می‌خوره!» سرزندگی و نشاط آقای مجدی به عنوان فرمانده‌مان باعث می‌شد تا صبح بیدار باشیم و خستگی را حس نکنیم.
***
اواخر سال ۸۹ رشته عملیات روانی دانشگاه امام حسین(ع) که یک شاخه‌اش در اهواز بود قبول شد. همان موقع به آقای مجدی ماموریت دادند برود لشکر عملیاتی. خانواده‌اش در اندیمشک، خودش در معاونت عملیات آبادان، قبول شدن در دانشگاه اهواز، حالا لشکر هم اضافه شده بود.
با توانایی که داشت و برنامه‌ریزی که کرد، کیفیت کارش حتی از قبل هم بهتر شد. به من هم گفت «به‌ات اجبار نمی‌کنم. اگه دوست داری بیای لشکر، من حاضرم به مسئولش بگم.» گفتم «مگه می‌شه دلم نخواد جایی که شما هستی کار کنم؟! هر جا بری منم میام.»
***
ماموریت‌های شناسایی و رزمایشی زیادی را با هم می‌رفتیم. یک‌سری من و آقای مجدی به اتفاق آقای مدهنی رفتیم آزادراه اندیمشک به خرم‌آباد و آبشار کرکی را بازبینی کردیم. قرار بود کوهنوردی بچه‌ها آن‌جا انجام شود. وضعیت را بررسی کردیم تا بر اثر بارندگی و طغیان رودخانه، مسیر صعب‌العبور نباشد. اول آقای مجدی رفت بالای آبشار و پرید تو آب. بالا رفتن از ارتفاع و پریدن زیر آبشار خیلی سخت بود. به شوخی به‌اش گفتم «یعنی توی پیرمرد بری زیر آبشار، بعد من نرم؟!» آقای مدهنی و من هم رفتیم.
موقع برگشت، توی طبیعت ماندیم. کباب درست کردیم و عکس گرفتیم. آقای مجدی خیلی علاقه داشت تو طبیعت عکس بگیرد. گوشی‌اش را بالا آورد تا عکس بگیرد. دسش ‌انداختیم و ‌گفتیم «این گوشی چیه؟! انگار از تو لپ‌لپ درش آوردی! عوضش کن.» ‌گفت: «نامردها! اون‌موقع که گوشیِ من گوشی بود، شما گوشی ساده داشتین. حالا گوشی منو مسخره می‌کنین؟!» ماموریت با آقای مجدی برای‌مان سخت نبود و خوش می‌گذشت و همه‌اش خاطره می‌شد.
***
خیلی پیگیر ازدواج بچه‌ها بود. بعضی وقت‌ها حرف‌های جدی‌اش را در شوخی‌ مطرح می‌کرد. می‌گفت «چتونه؟! چرا ازدواج نمی‌کنین؟» احادیثی در مورد ازدواج برای‌مان می‌خواند و می‌گفت «بابا! اگه ازدواج نکنین و هی بحث گرونی رو مطرح کنین، هر روز گرون‌تر می‌شه. شما موندید که ارزونی بشه؟!»
یک روز به‌ام گفت «امین! تو چرا ازدواج نمی‌کنی؟» گفتم «آقا! کی بگرده واسه من دختر خوب پیدا کنه؟!» گفت «اگه من برات پیدا کنم، ازدواج می‌کنی؟» گفتم «ریش و قیچی دست شما.» بعد از چند روز گفت «خانم ما یه کسی رو پیدا کرده.» حالا وقتی آدم نخواهد یک کاری را انجام دهد، هزارتا بهانه می‌آورد. من بهانه‌های زیادی داشتم ولی ایشان کوتاه نیامد. تمام بهانه‌های مرا خنثی کرد تا نشاندمان سر سفره عقد و فرستادمان سر زندگی مشترک.
***
روزی که قرار بود بچه‌ها اعزام بشوند سوریه، رفتم لشکر. همه داخل حسینیه جمع شدیم. دل‌کندن برایم خیلی سخت بود. مدام می‌گفتم «آقای مجدی! نرو. تو رو خدا، شما چرا می‌ری؟ شما که جبهه بودی، شما که جانبازی، خب وظیفه‌ای که گردنت بوده انجام دادی.» ته دلم شور می‌زد. با شناختی که از آقای مجدی داشتم، می‌دانستم برود سوریه شهید می‌شود. وقتی کسی روح خدایی دارد، آدم صاف و بی‌غل و غش و بدون حاشیه، همه چیزش مثل کف دست هویدا است. برایت پیدا است اگر رفت برنمی‌گردد.
بعد از آن‌، چندبار آقای مجدی زنگ زد و چندبار من و ارتباط داشتیم با هم ولی هربار که صدایش را می‌شنیدم، بیش‌تر دلم شور رفتنش را می‌زد تا بالاخره رفت.
***
یکی دو روز ازش بی‌خبر بودم. خبر داشتم قرار است بچه‌ها عملیات کنند و بروند سمت شهرهای نبل ‌و ‌الزهرا. شب عملیات، خبر شهادت بچه‌ها می‌آمد. توی ستاد سپاه بودم. خیلی بی‌قرار بودم و هی خبرها را دنبال می‌کردم. می‌خواستم از وضعیت آقای مجدی خبردار بشوم.
غروب متوجه شدم آقای مجدی هم مجروح شده و بردندش بیمارستان. شب که شد، خبرهای ضد و نقیضی می‌آمد ولی کسی شهادتش را تایید نمی‌کرد. برگشتم خانه. دلم عین سیر و سرکه می‌جوشید. زنگ زدم به سردار پورجوادی در سوریه. تو جلسه بود. فقط پرسیدم «حاجی! مجدی آسمونی شد؟» گفت «آره.» تپش قلبم زیاد شد. کلمه آسمانی را کنار گذاشتم و با بغض پرسیدم «حاجی! یعنی مجدی شهید شد؟!» گفت «آره! امین! نمی‌تونم حرف بزنم.» بدون خداحافظی قطع کردم. نزدیک یک ساعت توی شوک بودم. تمام خاطراتم با آقای مجدی جلوی چشم‌هایم مرور می‌شد. صبح با چشم‌های سرخ رفتم سپاه. انگار مرده بودم‌ ولی همان روز ماموریت داشتیم.
***
منتظر پیکرش بودم. روزی که می‌آمد، اهواز بودم ولی با راننده آمبولانس تماس می‌گرفتم و می‌پرسیدم کجای مسیر هستند. نمی‌توانستم یک‌جا بنشینم، مثل دیوانه‌ها بودم. دور خودم می‌چرخیدم، توی اتاق و راهروها راه می‌رفتم و خاطرات حاج‌احمد را مرور می‌کردم. وقتی سردار شاهوارپور حالم را دید، فرستادم اندیمشک. پیکر شهید احمد مجدی و شهید احمد الیاسی را از دوکوهه تحویل گرفتیم. وقتی پیکر را گرفتیم، آرام شدم.
حاج‌احمد آن‌قدر بزرگ بود که من نمی‌توانم به عنوان رفیق یا همکار، از او آن‌طور که بوده تعریف کنم. شاید اگر خیلی تعریف کنی، بشود تعریف از رفیقِ خودت ولی بعد از شهادت حاج‌احمد، سربازها گاه‌و‌بیگاه به‌ام زنگ می‌زنند و از خاطرات خوب با حاج‌احمد می‌گویند و در فراقش مثل کسی که پدرش را از دست داده، زار‌زار گریه می‌کنند.

نویسنده: آزاده قائدرحمتی

مقاله ها مرتبط