اشاره: بعد از دو سال تحقيق و پژوهش پيرامون زندگينامهی سرداران شهيد لشكر ۴۱ثارالله و مصاحبه با فرمانده وقت لشكر، خانوادههای شهدا و همرزمان آن عزيزان مجموعهای مستندتلويزيوني با نام ۳۱۳ سردارشهيد سال قبل به بار نشست و از شبكه دو سيمای جمهوری اسلامی پخش شد.
گفتنی است اين پروژه تنها مرحله اول خود را طی كرده است و در مراحل بعدی به زندگینامه سرداران شهيد استانهای ديگر كشور عزيزمان خواهد پرداخت.
دراينبين فكری در ذهنمان جرقه زد و تصميم به مكتوب كردن اين برنامه و معرفی فرماندهان شهيد لشكر ۴۱ثارالله گرفتيم. در اين قسمت در نظر داريم پيرامون شهيد علی شفیعی جانشین تیپ امیرالمونین
(ع) و مسئول تیپ امام حسین كه در عمليات کربلای۴ به مقام والای شهادت رسيد بپردازيم.
و درآخر دست تمام عزيزانی كه عزم كمك دارند در اين راه بیانتها تا تنها نمانيم، از دور میبوسيم.

پدرش سه سال سرطان داشت. ما در يك خرابه زندگي میكرديم. نه آب داشتيم نه برق. من خرج تمام خانواده را ميیدادم. پدرش مرد، دخترم هم. چيزي نداشتم بهجز حصيری كه زيرپايم بود. علی يكدست لباس بيشتر نداشت. وقتی میخواستم لباسهايش را بشورم، تا صبح اين بچه بدون لباس زير چادر میخوابيد. صبح لباس رو خشك كرده تنش میكردم و میفرستادمش مدرسه. هر وقت كفشهايش پاره میشد با نخ سفيدم میدوختم میگفتم «مادر زشت است، میدانم. اما چارهای نيست.» میگفت «طوری نيست. من پيش خدا بايد آبرو داشته باشم، بنده خدا هيچ كاره است.»
با اين وضع میفرستادمش مدرسه.
يكروز يكي از همشاگردیهايش خانه آمد گفتم «علي كجاست؟» گفت «علی كتابهايش را در مسجد گذاشت و رفته فلكه، پی بازی.» اين رو كه شنيدم از خونهی همسايه يك تركه انار برداشتم و زير چادرم نگه داشتم. رفتم توی فلكه و داد زدم «شفيعی» گفت «بله» گفتم «بيا بريم.» همينطور كه داشت میآمد سمت من تركه زدم پشت گردنش. هيچی نگفت. گفتم «كتابهايت كجاست؟» رفت كتابهايش را آورد و رفتيم خانه. بهش گفتم «بگير بخواب پاهات هم بگير بالا.» با تركه، هفت، هشت تا زدم كف پاش تااينكه خون زد بيرون هيچی نگفت كه درد داره يا اينكه نزن. گفتم «حالا پاشو وايسا» وقتي پاشد برگشت به من گفت «اگه بابام هم بود، همينطوری ميزدی؟»
گفتم «از اين به بعد از مدرسه، مستقيم میآی خونه.» نگرانش بودم. نمیخواستم بره الاّفی. همون شد از اون بهبعد از مدرسه سريع میاومد خونه و هيچجا نمیرفت.
گاهی كه میخواستم بيرون برم، بهش میگفتم «مادر اگر كسی اوومد دم در غذا بده، نگيریها.» هر كس میاومد در خونه، میگفت «مادرم غذا بار كرده، روی گازه» آب میگذاشتم روی اجاق، میجوشيد، ولی گوشتي در كار نبود.
يكروز اومد خانه گفتی «مادر پول بده، برم نون بخرم.» گفتمی «مادر جان من كه پولی ندارم. هر چی گير میيارم میدم پي بدهكاریهای بابات.» گفتی «طوري نيست. خدا بزرگه، ديشب با يه دونه خرما خوابيدم. امشب هم گشنه نمیمونم. در كوچه يه بسته پلاستيك پيدا كردم، همون رو میخورم.» گفتم «مادر جان، توش چيه؟» هيچی نگفت نونهای سبز شده را زير آب شست و خورد، بعدش هم خوابيد.
اصلا يك بار هم نديدم غُر بزنه كه چرا انقدر به من گشنگی میدی. هميشه مینشست و من رو نصيحت میكرد كه خدا داره ما رو با اين مسائل امتحان میكنه تا ببينه ظرفيت من چقدره. تو ناراحت نباش. من هم هيچ ناراحتی ندارم. دلم نمیخواد حتی تو دلت هم از من ناراحت باشی.
من هر كاری میكردم تا پول دربيارم. رختشويی، لباسشويی گاهی استكان نعلبكی میفروختم، سبزی میفروختم يا يخ میشكستم میبردم میفروختم. هر كاری از دستم برمیاومد. وقتی خسته میشدم، میرفتم میشستم يه گوشه، روم رو میگرفتم و گدايی میكردم. اما نمیگذاشتم كه علی بفهمه من كجا میرم و چی كار ميكنم. نمیخواستم كسی سركوفتش بزنه.
يه روز اومد خونه و گفت «مادر من كه جز ماشين ريشتراشي چيزی ندارم. رفتم يك جايی ديدم سرهاشون مثل غول شده. اين ماشين رو بدم به اينها؟»
گفتم «پس خودت چی؟» گفت «ول كن بابا خدا بزرگه»
رفته بود و با ماشين ريش تراشی سراينها رو ماشين كرده بود و فرستاده بودشون حموم. بعد هم ماشين رو داده بود به باباشون و گفته بود «چند وقت به چند وقت سر اينها رو ماشين كن.»
آدم عجيبي بود. بعد از اين همه كه رفت سپاه و استخدام شد، تا حقوقش رو میگرفت با پولش رو مواد غذايي میخريد و پشت خونهها میگذاشت. دو روز نگذشته میاومد به من میگفت «مادر پول داری؟» میگفتم «تو كه ديروز تازه حقوق گرفتی؟» میگفت: «گم كردم.» میدونستم با پولش چی كار میكنه. خيالم ازش راحت بود.
پنج، شش روز مونده بود به عمليات كربلای۴، صدام زد تا برم قرارگاه. وقتی رسيدم پيشش شروع كرد به قدم زدن. بهم گفت «میخوام چيزی رو بهت بگم. سعی كن در طول عمرت از هيچكس چيزی نخواهی. هر چي خواستی از خدا بخواه. بندهها هيچ كارهاند.» گفت «از موقعی كه بندهها را رها كردم به خدا چسبيدم، خود خدا كل مشكلات من را حل كرد.» گفت «در طول عمرم فقط يكبار از غير خدا چيزی خواستم كه بعدش پشيمون شدم. گفتم «ماجرا چي بود؟» گفت «يازده سالم بود كه پدرم مرد. دوست داشتم در مسجد صاحبالزمان دفنش كنم. اما بايد مبلغ ۱۰۰۰ تومان به شهرداری براي مجوز پرداخت میكرديم كه چنين پولی نداشتم.
رفتم با شهردار صحبت كردم كه اجازه دهد، گفتم پولش را هم كمكم كار میكنم و میپردازم. ولي اون آقا گفت كه يك بهشت زهرا هست در راه چوپار، تقريبا پانزده كيلومتری شهر كرمان اون جا خاكش كنيد. از آن به بعد خيلی دلخور شدم كه چرا من به آن بندهی خدا رو انداختم و ايشان هم عمل نكردند.
توی عمليات بدر، يك دعايی رو به بچهها ياد میدادم كه از خطرات در امان باشند. علیآقا اومد پيشم و گفت به من هم ياد میدي. براش نوشتم «اللهم الجعلني في درعك الحصينه.»
چند وقت بعد برگشت پيشم و گفت «اين چه دعايی بود به ما ياددادی.» گفتم «چطور مگه؟» با همون لبخند هميشگیاش گفت «رفتم سوار قايق شدم و دعا رو خوندم. بعد يه خمپاره زدند تو قايق ما. سرم رو كه بالا گرفتم ديدم روی سينه و شكمم پر روده و جگر. هی دست بردم ديدم سوراخ نداره. فهميدم اينها دل و رودهی دوستامه كه ريخته روی من. بهش گفتم «خب چرا خوندی اگه نخونده بودی، دل و روده خودت بود.»
طبع شوخی داشت. خيلي باصفا بود. حافظ قرآن هم بود و تسلط عجيبی داشت.
يكبار يه طلبه شانزده، هفده سالهای آمد به گردان. علی آقا برش داشت بردش بيرون و وقتی برگشتند اين طلبه بدون امامه و با لباس خاكی و خيس. گفتم «علی آقا چی كار كردی با اين بنده خدا؟» گفت «هيچي بردمش دم هور، يه نارنجك انداختم كنارش. گفتم: «برو سوار قايق شو، بخواب كف قايق عراقيها حمله كردند.
وقتی كف قايق خوابيد، با سطل آب ريختم روش.
بعدها اون طلبه با ما رفيق شد و به علی آقا گفت «اگه قرار باشه جبهه بمونم بايد از تو جدا باشم.»
يه روز سردار سليمانی زنگ زد و گفت «میخوام علی رو دامادش كنم، مادر.» گفتم «باشه. ببين راضی میشه. راضی شد و اومد شهر و عروسی براش گرفتيم. اما مثل رفيقاش، با لباس پاسداری تو عروسی شركت كرد.

تو امالرصاص بوديم كربلای۴ يك مرتبه يكي از دوستان اومد در حالي كه عقبنشينی صورت گرفته بود بچهها داشتن از جزيره میاومدن بيرون يكی از بچهها گفت «علی شفيعی شهيد شده حاجحميد شفيعی من صدا زدم رفتيم به طرف علی شفيعی يه فاصله طولانی بود باتلاق بود رفتيم رسيديم به علی شفيعی، علی خيلی شوخ بود ما ديديم خوابيده با يه چهره خندانی ما ديديم تركش بسيار ريزه خورده بود تو پيشونيش يه مقدار خون اومده بود در حد پنج، شش قطره خون كه حتی از صورتش به زمين نريخته بود من به حاجحميد گفتم «حاجحميد اين علی از اون فيلمهای روزگار اين ما رو فيلم كرده ما الان يه چند كيلومتر علی رو میبريم بعدش میزنه زير خنده میگه گذاشتمتون سركار تا حاجحميد گفت «نه علی اين طوری نيست» گفتم: «چرا من بايد مطمئن بشم كه اين طوره كه كلاه سرم نذاره ما همين جور دست كردم به كمربند علي كمربند علي يه مقدار باز كردم بلافاصله با همون حال خودش كمربند رو بست و محكم گرفت به حاجحميد گفتم «ديدی» گفتم «علی بلند شو بريم حاجحميد زياد اصرار كرد گفت «علی تو اين حال هم دست بر نمیداری از اين كارهات علی شفيعی زخمی شده عراقیها الان ميان جنازه علی میمونه خودمون اسير میشيم تو رو خدا يه كمك بده ببريمش
حميد شفيعی
ما با حاجآقا نجيب رفتيم خودمون رو رسونديم بهش ديدم بیهوشِ اين قدر اين غيرت داشت باحيا بود بعد من نگاه كردم ديدم هر جای بدن اين تركش نيست گفتم «بذار تسمه شلوارش رو باز كنيم ببينيم بدنش چطوره تا من تسمهاش رو باز كردم ما رو نمیديد فكر میكرد حالا عراقیهان دست من رو زد عقب تسمه رو بست چشماش هم بسته بود بیهوش بودها ولی سريع دست ما رو زد عقب تسمه رو بست دستهاش هم دوباره افتاد ما ديگه گذاشتيمش روی برانكارد آورديمش عقب يه تركه بسيار ريزی فكر میكنم خورده بود توی طحال اينا فكر میكنم همون هم به شهادت رسيد.
علي نجيب
چون منطقه باتلاق بود خيلي مشكل بود واقعا مشكل بود علی رو دوتايی برداشتيم آورديم لب اروند يه قايق اورديم اورژانس تو اوج عقبنشينی كه عراقیهام تقريبا میشه بگی میخواستن بچهها رو بريزن تو اروند باتوجه به شناختی كه از علی داشتيم میشه بگی همشهری بوديم علی را آورديم موقعی اورژانس برديمش يه پزشك اونجا بود گفت وضعيتش به چه شكله البته اورژانس خط اون طرف اروند گفتيم به چه شكلِ گفت چيزيش نيست فقط يه مقدار تنگی نفس بهش دست داده برطرف میشه دهنش رو باز كرديم يه لوله خودكار گذاشتن داخل دهنش ديديم علی چشماش رو باز كردِ همينجور داره ما رو نگاه میكنه دكتر هم گفت نگران نباشين انشاءالله خوب میشه ديگه بعدش اعزام شده بود نمیدونم به كدوم بيمارستان حالا به بيمارستان رسيده بود يا نه.