۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

پاره جگر استاد

پاره جگر استاد

پاره جگر استاد

جزئیات

سیری در زندگی سیدشهدای مقاومت اسلامی لبنان/ به مناسبت ۲۸ بهمن، سالروز شهادت سیدعباس موسوی دبیرکل سابق حزب‌الله لبنان در سال ۱۳۷۰

28 بهمن 1402
خانواده موسوی از روستای نبی شیث به ضاحیه جنوبی، پایتختی پر زرق و برق مهاجرت کردند، مانند خیلی از خانواده‌های شیعی لبنان که به خاطر فقر و نبود کار، برای تأمین معاش مجبور به این کار شده بودند. همان جا بود که خداوند سید عباس را به آنها هدیه داد، همان طفلی که مادر با وجود غربتش در ضاحیه با خوابی که دیده بود، به امید تولدش دلگرم بود. عباس هدیه اهل بیت بود. او در محله الشیاح رشد کرد و بزرگ شد. سید عباس از همان کودکی با افکار بزرگ، اخلاق خوب و کارهای شجاعانه‌اش از بقیه هم سالانش متمایز بود.
او با دیگران با محبت برخورد می‌کرد و در مشکلاتشان حساس بود، با شجاعت نظر خود را ابراز می‌کرد، وقتی می‌خواست کاری کند پردل و جرئت بود، با همه کودکی، دیندار بود و کودکان اطرافش را هم ارشاد می‌کرد. همیشه، اوقات نماز همنشین مسجد بود و بعد از نماز با صدایی بلند، زیبا و دوست داشتنی دعا می‌خواند.
با همان کودکی از فاجعه اشغال فلسطین و آوارگی ساکنانش رنج می‌برد. همین باعث شد در حالی که تازه دهه اول زندگی‌اش تمام شده بود، برای گذراندن آموزش‌های نظامی به گروهی از انقلابیون شهید سیدعباس موسوی کنار کودکانفلسطینی بپیوندد و در یکی از اردوگاه‌های آنها در دمشق مشغول طی دوره‌های آموزش جنگی شود. در یکی از دوره‌های آموزشی پایش شکست و روانه بیمارستانش کرد. همین اتفاق دلیلی برای اولین برخورد سید عباس با امام موسی صدر بود. پدر سید عباس آمده بود که او را به خانه برگرداند تا اوضاع جسمی‌اش بهتر شود و در همین زمان که همراه پدر بر می‌گشت، در خانه یکی از دوستان پدر، با امام صدر روبرو شد.
سال ۱۹۶۸میلادی در منطقه اوزاعی او با کسی دیدار کرد که تأثیری به سزا در مسیر زندگی و راه پرفراز و نشیب حیاتش داشت. امام صدر با کمی سئوال و جواب از او دانست که با چه گوهری روبروشده است، پس پدر سید عباس را راضی کرد تا او مشغول تحصیل مقدمات دروس حوزوی در شهر صور شود.
«معهد الدراسات الاسلامیه» دو سال از سید عباس پذیرایی کرد و بعد نوبت آن شد که سید با سفارش امام موسی برای ادامه تحصیل به نجف عزیمت کند و چنین شد. امام موسی در نامه‌ای به پسر عموی خود شهید آیت‌الله العظمی سید محمد باقر صدر او را معرفی کرده بود، اما انگار تنها اقتران این دو ستاره فروزان کافی بود تا محبتی عمیق بینشان شکل بگیرد.
سال ۱۹۷۰میلادی سید عباس در نجف اشرف مشغول تکمیل مقدمات شد و در مدتی کوتاه توانست راهی را که دیگران در زمانی طولانی‌تر طی می‌کردند پشت سر بگذارد و برای درس خارج آماده شود. درس خارج بهانه‌ای بود تا هرچه بیشتر به آیت‌الله صدر نزدیک گردد؛ تا آنجا که شهید صدر او را مانند فرزندی دلبند استقبال می‌کرد و در تربیت و تعلیمش، آنچنان که دوست داشت، می‌کوشید. آن شهید در سید عباس استعدادی می‌دید که لایق همه گنجینه‌های نهان علمش بود. عباس هر زمان و هرکجا سوالی داشت آیت‌الله صدر با رغبت پذیرایش بود و این چنین به یکی از وارثان علم و اخلاق آن شهید تبدیل شد و آیت‌الله محمد باقر صدر به خاطر اعتماد زیادی که به او داشت کارها را به او می‌سپرد.
سید عباس بعد از چهار سال دوری از وطن، تابستان ۱۹۷۳ میلادی به کوه‌های بلند و دشت‌های سرسبز لبنان برگشت و در آنجا با همراه و رفیق سفر زندگی‌اش پیمان زناشویی بست. شریک زندگی پرخطر او، دختر عمویش بود که سید عباس بعد از ازدواج «ام یاسر» صدایش می‌زد. سید ۲۱ ساله بود و ام یاسر ۱۴ بهار دیده بود. او به همراه ‌ام یاسر به نجف برگشت تا دوباره زندگی زاهدانه طلبگی‌اش را از سربگیرد و وجودش را در راه هدفی که قلبش برای آن می‌تپید، فدا کند. زندگی شان با سختی می‌گذشت تا آنجا که پول خرید کتاب‌های مورد نیازش را هم در بسیاری از اوقات نداشت.
چه چیز سید را جذب امام صدر در لبنان و امام صدر در عراق کرد؟ هر دوی آنها عالمانی بودند که با وجود داشتن درجات بالای علمی به وادی جهاد در برابر ظلم و ستم و تلاش برای بیداری مسلمانان و اعتلای پرچم اسلام گام نهاده بودند، همین بود که سید عباس را که تشنه علم مجاهدانه بود چون پروانه جذب شمع وجودشان کرد.
تشکیل دولت اسلامی آرزویش بود و برگرداندن عظمت اسلام و مسلمین آرمانش. همین‌ها باعث می‌شد که در نجف هم آرام نماند و مرتباً با طلاب نواحی مختلف عراق ارتباط برقرار کند. او دوست داشت که رسالت اسلام را به نجات مسلمانان محدود نکند بلکه آن را به نجات هر مظلومی از چنگال ستم و بی عدالتی در هر گوشه زمین تعمیم دهد و حصار جدایی دین از سیاست را، که استعمار گسترش داده و برخی علمای دین را هم در دام خود گرفتار کرده بود، بشکند و راه را برای حکومت اسلام در جوامع اسلامی هموار کند. او در این مدت آنچه بر سر ملت مظلوم عراق می‌آمد می‌دید و دردمند می‌شد، از اوضاع تأثر برانگیز جبل عامل در لبنان می‌شنید و اندوهش افزون می‌شد و به همین خاطر بر تلاشش برای کمک به هر دو ملت می‌افزود و این تلاش‌ها باعث می‌شد که بیشتر مورد آزار مزدوران حاکم جبار عراق قرار بگیرد، به دستور صدام بارها به خانه‌اش حمله کردند و تحت مراقبت قرارش دادند.
در عراق بود که با افکار امام آشنا شد. در عراق بود که همرزم صدیقش، شیخ راغب حرب را یافت. در عراق بود که با سید حسن نصرالله آشنا شد و او را چون برادری بزرگتر زیر پر و بال خود گرفت.
او نماینده امام محمد باقر صدر در لبنان شد و قاصدی مطمئن میان دو پسرعمو . هر سال بعد از عاشورا برای مدتی به لبنان می‌آمد تا هم دیدار تازه کند و هم وضعیت اسفناک خفقان عراق را به سید موسی صدر گزارش دهد، نامه‌ها را ردو بدل کند و از اخبار لبنان آگاه شود و دوباره به مأمن آرزوهایش، به نزد استاد بزرگش امام سید محمد باقر صدر برگردد، به کنار کسی که او را پاره‌ای از جگر خود می‌خواند.
سال ۱۹۷۸م هیئت حاکمه عراق، فشار بر حوزه نجف و طلاب غیر عراقی را افزایش داد و در این میان سید عباس به خاطر ارتباط تنگاتنگی که با بیت صدر داشت و فعالیت‌های گسترده‌اش بیشتر تحت فشار قرار گرفت. آیت‌الله صدر که برجان جگر گوشه‌اش بیمناک شده بود به او دستور داد فوراً مخفیانه عراق را ترک کند و سید عباس علی رغم میلش، مجبور به ترک عراق شد. روزی که با نامه استاد عزیز، نجف را ترک می‌کرد، صدام دستور حمله هوایی به کاروان عزاداران عاشورا را داد. بعد از آنکه عراق را ترک کرد، مأموران رژیم سفاک برای دستگیری و اعدام او به خانه‌اش ریختند اما گویی خدا می‌خواست که او سالم به لبنان برگردد و با ادامه مسیر جهادی‌اش، خدمات درخشانی به عالم اسلام داشته باشد.
سید نه سال از عمرش را در جوار حضرت علی(ع) گذراند و زمانی به لبنان برگشت که نمی‌دانست تنها چند ماهی به ربوده شدن امام موسی صدر. ـ امامی ‌که او را در مسیر آرزوهایش و طریق آرمانش هدایت کرده بود ـ مانده است.
امام موسی صدرانگار سید خودش را نذر رسالت اسلامی‌اش کرده بود و لبنان و عراق برایش تفاوتی نداشت. برگشت و برای طلبه‌های رانده شده لبنانی حوزه‌ای کوچک راه انداخت: حوزه «امام المنتظر».
شهر بعلبک می‌تواند شهادت دهد سید عباس چگونه از راحت خویش می‌گذشت تا حوزه را با مشکلات بسیار بگرداند و همان طلاب اندک را در مسیر جهاد نگه دارد. حوزه او با حوزه‌های دیگر تفاوتی اساسی داشت. بعد از آمدن به لبنان، با آن شور و اشتیاقی که استادش آیت‌الله العظمی سید محمد باقر صدر نسبت به امام(ره) داشت، رفت تا مانند استاد بزرگوارش در امام خمینی(ره) ذوب شود، همانطور که امام(ره) در اسلام ذوب شده بود.
تا قبل از ربوده شدن امام موسی و شهادت آیت‌الله صدر، کمک‌های مالی را از ایشان دریافت می‌کرد تا مشکلات طلبه‌های حوزه را بکاهد، اما دو حادثه فوق که با فاصله یک سال و نیم پیش آمد، اداره حوزه را دشوار کرد. آخرین نامه از استادش که حاوی مبلغی پول برای کمک به حوزه بود، به فاصله اندکی قبل از خبر شهادت او به دستش رسید.
انگار هرچه داغ دلش و تأثر روحش از این حوادث جانکاه بیشتر می‌شد، عزمش برای ادامه راه آنها نیز افزون تر می‌گشت. بعد از شهادت استاد در نیسان ۱۹۸۰میلادی (اردیبهشت ۱۳۵۹شمسی) کلمات و سخنان او در گوش‌هایش طنین‌انداز و برای زایل کردن خوف کسانی که ترسیده بودند بر لبش جاری بود که : «حزب بعث عراق دور مردم، با دیواری از ترس حصار می‌کشد، ولی من این دیوار را با خون خواهم شکافت».
همزمان با همه کارها تصمیم گرفت با کمک رفیق راهش و همدم لحظات سخت و شیرین زندگی‌اش «ام یاسر» حوزه‌ای برای خواهران ایجاد کند تا زنان مسلمان کشورش با نزدیک شدن به تعالیم قرآن و یادگیری احکام اسلام از آرمان‌های کوچک و رؤیاهای پست و تقلیدهای بی‌محتوا، به اهداف متعالی روی آورند و راه برای تربیت اسلامی هموار شود.
سید عباس در پی ایجاد حکومت اسلامی بود، فهمیده بود که برای این کار باید امت اسلام متحد شوند و وحدت امت در گرو وحدت علمای امت است که خط دهنده و هدایت کننده دسته‌های مختلف این امت هستند.
در سایه این فکر اولین مکان برای تجمع علمای مختلف الفِرَق را در لبنان به وجود آورد و سنگ بنای «مجمع علمای مسلمین » را در سال ۱۹۷۹ م در بنا نهاد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی که پس از آن کلمه حق در گوش عالمیان پیچید و پرچم اسلام دوباره بعد از قرن‌ها در حکومتی با مبانی اسلام به اهتزاز درآمد، آتش مبارزه و ایستادگی بیش از پیش در شیعیان لبنان شعله ور شد. سید عباس و همفکرانش رویای محال خود را در انقلاب امام خمینی(ره) محقق یافتند، پس عاشقانه و از سر دلباختگی جذب امام شده و مصمم شدند که همه توان و هستی خود را در راه تبعیت از امام بدهند. انقلاب برای آنان نوید پیروزی‌های آینده در سایه ایستادگی در برابر ظلم و تبعیت از اسلام را داشت و روح تازه‌ای در جان مسلمانان لبنان به ویژه شیعیان فراموش شده‌اش دمید. آنها با وجود یک حکومت اسلامی با فقه شیعی پناهگاه مادی و معنوی یافته بودند و به همان میزان خود را ملزم به تبعیت از رهبرش می‌دانستند.
در کشاکش جنگ داخلی، اوضاع نابسامان لبنان و بعد از حمله اسرائیل به لبنان بود که سید عباس و همفکرانش که متوجه بی نتیجه بودن تفکر احزاب چپ و گروه‌های مبارز فلسطینی و جنبش امل در برابر این خطرات شده بودند، تصمیم گرفتند تا راهی جدید برای مقابله با این مشکلات بگشایند. انقلاب اسلامی در ایران به آنها ثابت کرده بود که تنها با تکیه بر اسلام و تعالیم آن می‌توان مبارزی واقعی بود و در برابر همه خطرات با کمترین امکانات ایستاد و در این راه تنها باید به تکلیف شرعی خود و جلب رضایت خدا اندیشید و نه چیز دیگر.
سید عباس و چهار تن دیگر به نمایندگی از این جمع به دیدار امام شتافتند تا از رهنمودهای امام توشه‌ای برگیرند و تکلیف شرعی‌شان را درباره شیوه عمل مبارزاتی و چالش‌های آینده از ایشان بگیرند. سید عباس در چهره فقهی - سیاسی امام خمینی(ره) که از نظر او ولایت فقیهی فراگیر و برای همه مسلمانان در همه جا بود، شرایط ضروری برای ایجاد نهضت جهانی اسلام را می‌دید، شرط اساسی وجود یک رهبر شرعی و قانونی با همه ابعادش چه فقهی، چه سیاسی، چه اجتماعی،... که می‌توانست در جهت ریشه دار کردن وحدت در جهان اسلام گام بردارد. به همین دلیل برای سید عباس و همفکرانش ولایت فقیه به نقطه مرجع در فکر و سلوک تبدیل شده بود که اطاعت از آن را اطاعت از دستورات اسلام و اهل بیت می‌دیدند.
شاید شیرین ترین اوقات سید آن لحظاتی بود که در کنار فدائیان امام، چه پاسداران انقلاب و چه غیر آنها، می‌گذراند؛ چراکه می‌دید آنها جان‌ها و همه وجودشان را برای خدمت به مستضعفین و جنگ با دشمن غاصب گزارده‌اند.
شهید سیدعباس موسوی رهبر حزب الله لبنانشهید سید عباس موسوی با وجود همه دوره‌های آموزشی نظامی و کسب مهارت‌های جنگی که در گذشته گذرانده بود به اولین دوره آموزش نظامی که توسط پاسداران انقلاب در جنتای بقاع برگزار شد پیوست و طلبه‌های حوزه‌اش را هم به شرکت در این دوره‌ها ترغیب کرد.
بعد از حمله اسرائیل به لبنان و پیشروی آن تا بیروت برای مبارزان شیعه چاره‌ای جز افزایش کارهای نظامی بر ضد دشمن نمانده بود. آنها در این راستا از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کمک گرفتند. در سال ۱۹۸۲میلادی نهال مبارکی در سایه سار انقلاب اسلامی رویید که با تقدیم جوانانی که زندگی شان را در راه خدا وقف کرده بودند، ثمرات زیادی به بار آورد که شکستن هیمنه اسرائیل از آن جمله بود. حزب‌الله لبنان در آن شرایط دشوار در سایة رهنمودهای امام شکل گرفت و در حالی در مسیر کلام و افکار امام رشد کرد که هجوم صهیونیست‌ها در مرحله اول و آمدن نیروهای چند ملیتی در مرحله بعد شرایط سختی را مهیا کرده بود. سید عباس از مؤسسین حزب‌الله به شمار می‌آمد. سید چون می‌دید که فعالیت جهادی‌اش در حزب رو به تصاعد است و دیگر وقتی برای پیگیری امور حوزه برایش نمی‌ماند، افرادی خبره و لایق را مکلف کرد تا از طرف او به تدریس و ادارة امور بپردازند و خود تمام ساعات و ثانیه‌های وقتش را برای اهتمام به کارهای حزب در کنار برادران پایه گزارش نهاد. حرکتی مدام بین مناطق مختلف لبنان: جنوب، بقاع، ضاحیه... تا تعالیم انقلاب و آرمان‌های اسلام ناب را به مردم منتقل کند و در این طریق، در حق خود و خانواده‌اش هیچ مراعاتی نمی‌کرد.
بین سید عباس و جنوب لبنان حکایتی متمایز شکل گرفت. با خطی نوشته شده با قلم جهاد و مرکّب دریایی از خون و عرق. رنج جنوب، زخمی عمیق در قلب سید شده بود.
اندکی پیش از تهاجم صهیونیست‌ها، سید عباس آهنگ جنوب کرده بود. به روستاها می‌رفت تا بشارت انقلاب امام و رهبری ولی فقیه صالح را به آنها بدهد و برای نابودکردن غده سرطانی اسرائیل دعوتشان کند. در زمان همین تکاپوهای بود که صهیونیست‌ها هجوم ستمگرانه خود را آغاز کردند. سید عزم بازگشت به بعلبک و سپس رفتن به بیروت کرد. در مسیر بازگشت، در روستای جبشیت، با همرزمش شیخ راغب رحب برخورد کرد و امر امام خمینی(ره) را برای او نقل کرد که: جنگ با اسرائیل در هر مکان و با هر امکانات و وسائلی هرچند اندک، تکلیف شرعی است. و شیخ الشهدا چه زیبا این تکلیف را با جان و دل پذیرفت؛ چنان که عمل و گفتارش در این مسیر فریادی رسا و روشنگر بود تا آنجا که جانش را در این پایداری بر سر پیمان اطاعت از ولی فقیه داد. شهادتش در ۱۶ فوریه ۱۹۸۴م مانند تیری در جان سید نشست و در سوگ او اندوهگینش کرد، اما اطمینان داشت که خودش هم به زودی به قافله شهدا خواهد پیوست. یقین داشت که خون این مجاهدین فداکار، طوفانی مخرب برای دشمن به وجود خواهد آورد.
سال ۱۹۸۵میلادی بعد از آنکه مسئولیت شورای جنوب در حزب‌الله به سید عباس سپرده شد، دوباره به آنجا برگشت و در شهر صور ساکن شد؛ در خانه‌ای فقیرانه که هیچ تفاوتی با خانه برادران مستضعفش نداشت. رفت تا وقتش را به رزمندگانی اختصاص دهد که سینه مقابل مرگ سپر کرده، بهترین زمان عمرشان را در راه خدا هدیه می‌دادند و این چنین بعد از مدتی انگار این برادران اهل و عیال سید عباس شدند؛ زندگی‌اش را با زندگی و غم‌های آنها درهم آمیخت و همه توان و عقل و روح و قلبش را که برای خدا می‌تپید، تقدیمشان کرد. روستاهای جنوب را می‌گشت تا با دلی بزرگ و سینه‌ای فراخ به دردل‌ها و شکایات اهالی‌اش گوش دهد و همه تلاشش را برای رفع مشکلاتشان بکند و فرزندان جنوب چه بسیار از او شنیدند: در خدمتتان هستم.
سال ۱۹۸۷میلادی بود که سید عباس مجبور به ترک جنوب شد، جنوبی که در قلبش حیات یافته بود و ساکنانش را دوست می‌داشت.
مسأله فلسطین همچنان در فکرش تلاطم می‌کرد. رنج‌های قدس، زخم‌های مسجد اقصی و قبة‌الصخره، آوارگی مردم مسلمانش همچنان قلبش را مالامال از اندوه می‌کرد. باید کاری انجام می‌شد. در هر نشست و جلسه‌ای با شور و هیجان بر وجوب جاری کردن فتوای حضرت امام خمینی(ره)، مبنی بر از بین بردن اسرائیل از عالم تأکید می‌کرد. هنگامی که دشمنان اسلام سعی بر ایجاد تفرقه و جنگ میان مردم جنوب و آوارگان فلسطینی داشتند، با همه توان و بدون جار و جنجال مقابل این فتنه ایستاد تا آشوب بخوابد و ضربه فتنه دشمن بر صورت خود او بنشیند. روزی که امام خمینی(ره) آن را روز جهانی قدس خواند، سید عباس پیشاپیش همه بود، با لباس نظامی و پیشانی که با سربند «ادرکنا یا مهدی(عج)» زینت داده شده بود. او سرباز جانباز و مطیع ولایت بود.
فقط مسأله لبنان و فلسطین نبود که تلاش او را برمی‌انگیخت و ذهنش را مشغول می‌کرد؛ بلکه غم مسلمانان قلبش را از اندوه می‌فشرد: الجزایر، پاکستان، افغانستان، کشمیر، جمهوری‌های مسلمان تازه استقلال یافته شوروی سابق. سعی می‌کرد خط مقاومت در برابر ظلم را در همه جا احیا کند تا مسلمانان با اتکا به توان خودشان و توکل بر خدا برای برگرداندن آزادی و عظمت خود قیام کنند. سید عباس تلاش می‌کرد جنبش فقه جعفری پاکستان همان راه حزب‌الله در دفاع از مظلومان را پیش بگیرد و در ماجرای کشمیر ایفای نقش کند، به همین دلیل برای کنفرانس بین المللی کشمیر در رأس گروهی عازم پاکستان شد. با آنکه عده‌ای به لحاظ امنیتی صلاح در رفتن نمی‌دیدند اما او به آنجا رفت و آن را تکلیف شرعی دانست.
سال ۱۹۹۱میلادی سید عباس به دبیر کلی حزب‌الله منصوب شد. این انتصاب را نه افتخار بلکه مسئولیت شرعی سنگینی می‌دانست که می‌ترسید او را از اشتغال به مسائل رزمندگان مقاومت دور کند. پس وقتی که دوستانش جمع شدند تا به او تبریک بگویند جوابشان داد: «من می‌خواستم همواره بین رزمندگان و با مجاهدان باشم. مرا به زحمت انداختید، به من تبریک نگویید».
با وجود مدت کوتاه دبیرکلی‌اش که از نه ماه تجاوز نمی‌کند، سید عباس توانست منشأ خدمات بسیاری در زمینه‌های مختلف اجتماعی، سیاسی، فرهنگی، تبلیغاتی و ملی شود. او با طرح موضوعات و با روشی مدبرانه که دور از تنش زایی و مبالغه بود به چهره‌ای سیاسی، ملی و اجتماعی تبدیل شد که شخصیت‌های مختلف، احزاب سیاسی لبنانی یا فلسطینی و گروه‌های مردم، ‌علما، فعالان اجتماعی و اقتصادی برای دیدار او می‌آمدند. سید در این مدت، شبانه روز در حال کار بود و همیشه در حال رفت و آمد بین نقاط مختلف لبنان؛ از ضاحیه جنوبی به بیروت، بقاع (حتی بقاع غربی)، جنوب، شمال... به سخنان و شکایات مردم گوش می‌داد و متواضعانه می‌گفت: من در خدمتتان هستم ولی به شما سفارش می‌کنم که مقاومت و پایداری را حفظ کند.
در مدت دبیرکلی، ملاقات‌های زیادی انجام داد و در گردهمایی و همایش‌های فراوانی سخنرانی کرد. مهم‌ترینشان از این قرار است:
  • مراسم رحلت امام(ره) که توسط سفارت ایران در بیروت بر گزار شد( حزیران ۱۹۹۱میلادی)
  • کنفرانس جمع علماء مسلمان تحت عنوان «روافد القوه فی فریضه الحج»
  • کنفرانس حمایت از انتفاضه فلسطین در تهران (تشرین اول ۱۹۹۱میلادی)
  • سخنرانی مقابل سفارت آمریکا در جمع راهپیمایان معترض به کنفرانس صلح مادرید.
  • کنفرانس سوم حمایت از مقاومت فلسطین (کانون اول ۱۹۹۱میلادی)
  • گردهمایی حزب‌الله برای کمک به مسلمانان الجزایر (کانون ثانی ۱۹۹۱میلادی)
  • سخنرانی در وادی ابو جمیل به مناسبت فروریختن یک ساختمان (شباط ۱۹۹۲میلادی)
  • آخرین سخنرانی‌اش به مناسبت سالگرد شهادت شیخ راغب حرب در روستای جبشیت
شهید سیدعباس موسوی کنار خانوادهدر مدت ۹ ماه دبیرکلی سید عباس دو حادثه تلخ قلبش را آزرد و حتی بر سلامتی‌اش تأثیر گذاشت؛ یکی خسارات مادی و جانی که در نتیجه طوفان برف آن سال متوجه مردم شد و تعدادی از مردم به خاطر عدم رسیدگی و توجه دولت لبنان به مناطق محروم، جان خود را از دست دادند و دیگری حادثه فروریختن ساختمانی در وادی ابوجمیل در نتیجه بی توجهی و وقت گذرانی دولت. اشک‌هایش هنگام دیدن این فاجعه ریزان بود، آنقدر که در سلامتی‌اش تأثیر گذاشت و بیمارش کرد اما با این همه اصرار داشت در یادواره رفیق غربت و همرزم آشنایش شیخ راغب شرکت کند.
آنجا هم مثل همیشه همسر و پسر کوچکش را به همراه داشت. از وقتی سید به ام یاسر گفته بود که می‌داند سرنوشتش با شهادت به پایان می‌رسد، رفیق راهش از شوق شهادت همه جا با او می‌آمد.
عالم مجاهد آخرین سطر کتاب جهادش را نوشت، شهیدی، شهید دیگر را ستود و سخنانی گفت که بوی وصیت می‌داد. سید رنج‌های نهفته در سینه‌اش را بیرون ریخت و در حالی‌که اشاراتی به شهادت خود می‌کرد رفت تا با خانواده‌های شهدا و اسرا در اطراف روستا دیدارکند. کارش که تمام شد، عزم برگشت به ضاحیه صبور کرد. شاید نمی‌دانست جاسوسی خیانت پیشه همه حالات و تحرکات او را گزارش کرده است و اکنون دشمن در کمین اوست. ناگهان کاروان حامل او در جاده منتهی به شهر تفاحا مورد اصابت موشک‌های هلی کوپتر اسرائیلی قرار گرفت و سیدعلاس به همراه همسر و فرزندش در آتش کینه صهیونیست‌ها سوخت و جسمش خاکستر شد تا ققنوس روحش از میان خاکسترهای داغ آن، زندگی آغاز کند و یاد او را در سینه مقاومت، همیشه چون شعله‌ای سوزان زنده نگه دارد و طنین سخنانش در گوش مردم، پایداری و جهاد را تکرار کند و موجبات شکست‌های دیگری را برای اشغالگران فراهم کند.
سید رفت اما افکار و سخنانش باقی ماند و به وظیفه خود در برانگیختن مردم و مجاهدان ادامه داد.
سید عباس مقاومت را سرفصل و مقدمه پروژه آزاد ساختن زمین‌های تحت اشغال می‌دانست و سعی داشت همه مردم را به جبهه پایداری در برابر استکبار و اسرائیل وارد کند او با زبان دلش می‌گفت: «مقاومت مقدمه شرف ما، کرامت ما و ثروتمان است و در آینده دژ اصلی ما، در مقابل تهاجمات بیگانگان است...»
این سید شهید، جنبش مقاومت را حرکتی جهادی ـ ایمانی می‌دید که دور شدن از آن یعنی دور شدن از ایمان خود. معتقد بود که مقاومت، یک فکر سیاسی بلندپروازانه نیست، بلکه تکلیفی شرعی است که تحت تاثیر وعده و وعیدها قرار نمی‌گیرد و خدمتی درجهت اعمال سیاسی نیست بلکه کارهای سیاسی لازم است در خدمت مقاومت باشد و مسأله مقاومت غیر قابل سازش است و می‌گفت تا آنگاه که خون در رگ‌های ما جریان دارد هیچ کس نمی‌تواند تصور کند که مقاومت از پای خواهد نشست و یا از فعالیت و تحرک دست خواهد کشید.
او ایمان داشت که مقاومت در سینه هرکسی که بر مسیر راستی گام گذارد، زنده خواهند ماند و هرگز ممکن نیست تا وقتی که اسرائیل در زمین ماست سست شویم. به نظر او هرکس که از مقاومت کناره گیرد نماینده دشمن است و این بزرگ‌ترین جرمی است که در حق مقاومت مرتکب شده است.
سید، مقاومت و رزمندگانش را بسیار دوست می‌داشت و با همه مهربانی و توانش برای مراقبت آن آغوش می‌گشود و دفاع از ایشان را مانند یک تکلیف شرعی بزرگ می‌شمرد. در همین مسیر می‌دید که چگونه مزدوران بیگانه در رسانه‌ها دروغ پردازی می‌کنند و این دروغ‌ها درباره اخبار جنگ و مقاومت، بیش از هر جای دیگری به چشم می‌خورد. سید شهید لازم می‌دید که هر مسلمان شخصاً اقدام به اطلاع‌رسانی کند و خود یک رسانه سیار باشد، چرا که در این صورت بیش از یک میلیارد رسانه متحرک خواهیم داشت و اخبار صحیح به صورتی گسترده پخش خواهد شد و انحصار رسانه‌های دروغ و تزویر خواهد شکست. نظر سید عباس این بود که انقلاب خمینی(ره) باید به چهار گوشه عالم گسترش یابد و معتقد بود این انقلاب، انقلابی اقتصادی، فرهنگی، فلسفی، اجتماعی و اجتهادی است که بر اساس تربیت و آموزش پایه گذاری شده است، تربیتی که مسلمانان را امتی واحده در برابر شیطان بزرگ می‌کند و می‌تواند با تربیت نسل‌ها بر اساس قرآن و تعالیم زندگی بخش اسلام، دولت اسلام عزیز را بر پایه عدالت و مساوات در همه عالم بنا نهد.
شهادت مظلومانه سید عباس موسوی در سمت دبیر کلی حزب به همراه خانواده‌اش در منطقه‌ای که تحت نظارت سازمان ملل بود باعث تحریک حس همدردی مردم نسبت به مقاومت شد و حمایت مردم از حزب‌الله را افزایش داد، چراکه مردم، صداقت حزب‌الله را به عنوان تنها حزبی که برای جنگ با اسرائیل دبیرکلش را هم تقدیم می‌کند به چشم خود دیدند.

مقاله ها مرتبط