هر چه فکر میکنم نمیدانم از کجا باید شروع کنم. از شهر «بنیشیث» شهرستان بعلبک در استان بقاع در شرق لبنان یا از عکسی زیبا که دیگر زینتبخش میدان فلسطین تهران نیست. یا شاید هم از خیابانی که نزدیک میدان فردوسی پایتخت به موازات خیابان ایرانشهر به سمت بالا میرود. شوخی نیست. میخواهم از انسانی بنویسم که با شلیک چندین موشک سنگین، گل حیات او و همسر و فرزند خردسالش پرپر شد. انصافت قاضی خوبی است. به تو میگوید همین حالا با همین سن جوانت، جرئت کاری که «سیدعباس» در اوایل نوجوانی کرد را نداری. همین حالا برای شرکت در یک

تظاهرات در دفاع از مردم فلسطین یا مظلومان مسلمان دیگر صدتا اما و اگر میآوری، ولی «سیدعباس» در نوجوانی از مرز کشورش گریخت تا در سوریه، برای آزادی قدس دوره نظامی مبارزان فلسطینی را ببیند.
این تازه اول ماجراست. «سیدعباس» وقتی در هفده سالگی، تک و تنها از بعلبک لبنان به نجف اشرف عراق، برای تحصیل علوم دینی، سفر کرد، جز «کسب رضای خدا» برنامهای در سرش نبود.
میایستم چون با فرار از حقیقت به جایی نمیرسم. میخواهم اندکی از همسرش بدانم. میپرسم میگویند: «سیده سهام» چهارده سالش بود که به پسر عموی ۲۱ ساله بیمال و مکنتش بله گفت. میخواست ثابت کند که به جدهاش، فاطمه زهرا
(س) رفته است و الحق خوب هم ثابت کرد. همه جا دوشادوش «سیدعباس» بود. «سهام» با همه چیز «عباس» ساخت؛ با فقرش، با نداریاش، با مسئولیت و سمتهای سنگینش، حتی یک بار «سیده سهام» به خاطر این که شوهرش بتواند کتاب درسی مورد نظرش را تهیه کند، حلقه ازدواجش را، که در نظر هر انسان عاقلی جزو گرانسنگترین داراییهای معنوی یک نفر است فروخت. دیگر از جریان دادن لباسهای نو اش در شب عید به فقرا میگذرم.
«سیده سهام» که به خاطر تولد پسر بزرگش «امّیاسر» لقب گرفته بود، جا پای گامهای «سیدعباس» میگذاشت. در عراق، شاگرد «شهید بنتالهدیصدر» بود، در بعلبک کنار مدرسه تحت نظر سید عباس «الامام المنتظر
(عج)» مدیریت شعبه بانوان آنجا (الزهرا
(س)) را بر عهده داشت. آخر کار هم خوب به عهد خودش وفا کرد. نگذاشت «سیدعباس» تنها باده شهادت را سر بکشد. «حسین» را بغل کرد و با خودش داخل ماشین آورد تا هر سه با هم برای رضای خدا، پیکرشان هزار پاره شود.
«سیدعباس» در نجف که بود، مسئولیت یک طلبه تازه وارد لبنانی را بر عهده گرفت. آن موقع او به وظیفه شرعیاش عمل کرد. چیزی، کمتر به آن اهتمام داریم. کار برای خدا بینتیجه نبود. وقتی «سیدعباس» به آرزوی دیرینهاش رسید، همه میدانستند «سیدحسن» فتوکپی برابر اصل استاد و برادرش است. «سیدعباس» دوست داشت «سیدحسن» جانشین او در دبیر کلی «حزبالله» باشد اما، نمیدانست همین دوست جدیدش سی سال بعد از ورود غریبانه به نجف، با اسرائیل کاری میکند که تمام جهان انگشت به دهان و حیرت زده ۳۳ روز چشمانشان را به تصویر سخنرانی او در تلویزیون میدوزند.
یک تعهد شرعی کلی برکت برایش به بار آورده بود. «سیدعباس» فقط اینها نبود. طلبهای بود که «امام موسی صدر»- کسی که او را کشف کرد- در«کانون مطالعات اسلامی» شهر در جنوب لبنان، عمامه به سرش گذاشته بود. خیلی حرف است. اینکه در اوان طفولیت یک مرجع تو را تربیت کند و خودش استعدادت را شکوفا کند، بعدهم خودش عمامه سرت بگذارد، یعنی این که تو آدم نابغهای هستی، باید نماز شکر بخوانی.
خداوند حسینی شهید شدن را به راحتی روزی کسی نمیکند. او آزمون میگیرد؛ اما بین خودمان بماند، خودش هم خیلی مشتی برایت راه میان بر باز میکند. آن قدر که کیف میکنی و دوست داری پای سجاده به خاطر او زار زار گریه کنی و مدام نازش را بکشی.
پدرش میگفت: »وقتی مثل همیشه در همین حالت بود، پای سجاده دعا کرد که خدا وجودش را به وسیله بدترین دشمنان دینش هزار پاره کند». اللهاکبر از این همه...
«سیدعباس موسوی» در کنار قربان صدقههایی که برای خدایش میرفت، همیشه یاد کس دیگری هم بود. یاد امامش امامی که آرزو داشت بالاخره روزی به او ملحق شود.
حالا او نیست. نه که نباشد، مثل قبل نیست. به امید روزی که با ظهور حضرت، رجعت او یاران شهیدش را نظارهگر باشیم.
نویسنده: علیرضا اکبرپور