۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
لباس شهادت
لباس شهادت

لباس شهادت

جزئیات

گفت‌وگو با مادر شهید مدافع‌حرم محمد کامران/ به‌مناسبت ۲۳دی، سالروز شهادت شهید مدافع‌حرم محمد کامران، سال۱۳۹۴

23 دی 1403
راضی‌ام به رضای خدا
من ربابه خدامی مادر شهید محمد کامران هستم. ما پس از ازدواج در یکی از روستاهای توابع جرقویه اصفهان زندگی می‌کردیم. با شروع جنگ همسرم هر چند وقت یک بار از طرف بسیج روستا به جبهه اعزام می‌شد. محمد متولد نهم اردیبهشت سال ۱۳۶۷ است. چهل‌روزه بود که حاج آقا برای رفتن به جبهه ساکش را بست. محمد در ماه اول تولد مریض احوال بود و حتی اجازه تزریق واکسن را ندادند. همه به پدرش ایراد گرفتند و گفتند «الان وقت رفتن نیست. نباید زنت را با دو بچه‌ کوچک و یک نوزاد مریض تنها بگذاری». همسرم برای رفتن دچار تردید شد و با من مشورت کرد. گفتم «عمر دست خداست، اسلام واجب‌تر از معطل شدن برای زن و بچه است»، اما دلش آرام نمی‌شد. با هم به تنها درمانگاه روستا رفتیم تا سرم محمد را تزریق کنند. پس از تلاش‌های زیاد، پرستار توانست از طریق یک رگ در سر محمد سرم را تزریق کند. پس از انجام کار حاج‌آقا را مطمئن کردم که اتفاقی نمی‌افتد و او راهی شد.
چهار ماهی از رفتن پدرش گذشت. در این مدت هیچ خبری از او نداشتیم. روستای محل سکونت ما از ابتدایی‌ترین نیازهای زندگی مثل آب، برق، گاز و تلفن محروم بود. امکان برقراری ارتباط وجود نداشت. می‌دانستم اگر اتفاقی برایش افتاده باشد حتما ما را خبردار خواهند کرد. سابقه داشت به علت شهادت، جراحت یا اسارتِ کسی در روستا، بسیج خانواده‌اش را مطلع کرده باشد.
یک روز پای دار قالی نشسته بودم. بچه‌ها در اتاق بازی می‌کردند. محمد در گهواره‌اش در کنار دار قالی خواب بود. در زدند. در را که باز کردم حاج‌آقا پشت در بود. او را به اتاق بغل بردم تا محمد با سر و صدای بچه‌ها از ذوق دیدار پدر بیدار نشود. مشغول خوردن چای و حال واحوال شدیم که صدای گریه محمد بلند شد. رفتم و او را پیش پدرش آوردم. گفت «این بچه‌ کیه؟» گفتم «محمد خودمونه». دیگر حرفی نزد. کمی که گذشت دوباره گفت «اگر محمد مرده بهم بگو، فکر کنم رفتی بچه‌ همسایه رو آوردی که من ناراحت نشم»! گفتم «من که خبر نداشتم شما میآی، این محمد خودمونه، حالش خوب شده». با گریه‌ محمد او را از بغل پدرش گرفتم تا کمی شیر بخورد. شیر خوردن محمد شک او را برطرف کرد. فهمیدم که در تمام این چهار ماه خود را برای خبر از دست دادن محمد آماده کرده بود. با چشمان اشک‌آلود گفتم «همون خدایی که تو رو از بین جنگ و تیر و تفنگ سالم به خونه برگردونده، بچه‌ منم نگه داشته، اما من راضی‌ام به رضای خدا».

ازدواج آسان
سال ۹۲ زمزمه‌های ازدواج محمد شروع شد. محمد علاقه بسیاری به مادر سادات حضرت زهرا(س) و خانواده سادات داشت. از من می‌خواست که از بین خانواده سادات دختری را برای او انتخاب کنم. پس از جست‌وجو دختر کوچک یکی از دوستان سید را برای محمد خواستگاری کردیم. آن‌ها پذیرفتند که برای صحبت‌های بیشتر به منزل‌شان برویم. در مجلس خواستگاری، محمد و عروس‌خانم حدودا نیم ساعت در اتاق صحبت کردند. یکی از دغدغه‌های مهم محمد شغلش بود. بیشتر حرف‌های‌شان حول همین موضوع گذشت. محمد برایش توضیح داده بود که بیشتر مسئولیت نیروی قدس خارج از مرزهای کشور است. زمانی که به حضورش در جبهه‌های مقاومت نیاز است نمی‌تواند خانه و خانواده را بهانه کرده و نرود. او باید با این شرایط کنار بیاید. او هم شرایط کاری محمد را پذیرفت.
صبح فردا به آزمایشگاه رفتند و عصر هم قرار محضر را گذاشتیم. محمد قبل از شروع مراسم تاکید کرده بود که مبادا در محضر صدای دست و هلهله بلند شود. با سه صلوت وارد و با سه صلوات خارج شویم. همین طور هم شد.
پس از گذشت یک سال به محمد گفتم بهتر است بساط عروسی را فراهم کند. با همسرش تصمیم گرفتند برای شروع زندگی مشترک به مشهد بروند. یک سفر سه‌روزه برای‌شان ترتیب دادیم. پس از برگشت به محمد گفتم «مادر، همه دخترها آرزو دارند که مراسم عروسی داشته باشند. نکنه چیزی تو دل خانومت بمونه». محمد گفت «من با گرفتن تالار موافق نیستم. بحث مسائل مالی نیست، اما ممکنه کار حرامی اتفاق بیفته و این مورد پسند من نیست». قرار شد یک مجلس خودمانی در خانه ترتیب دهیم. محمد با رفتن همسرش به آرایشگاه موافق نبود. می‌گفت «اگر به آرایشگاه بره مجبور می‌شه با همان شرایط وارد خیابان بشه و این درست نیست». برای این هم راه حلی داشت. یک آرایشگر را هماهنگ کردند تا در منزل کارهای لازم را انجام دهد. مهمان‌ها حدودا شصت نفر بودند. پذیرایی و شام هم تدارک دیده شد. آن شب با خوشی و به همان صورت که محمد دوست داشت پایان یافت؛ بدون انجام دادن کار حرام.
برای آرامش بیشتر خود و همسرش تمام شیشه‌های منزلش را با برچسب‌های مخصوص پوشانده بود تا اگر پرده کنار رفت درون منزل دیده نشود. بحث حیا و حجاب همیشه در اولویت کارهایش قرار داشت.

اشک‌های تمام نشدنی
محمد از زمانی که عضو نیروی قدس شده بود بیشتر وقتش را خارج از ایران می‌گذراند. در این مدت به زبان‌های عربی عراقی، سوری، لبنانی و فرانسه مسلط شد. ماموریت‌هایی به کشورهای عراق، بحرین و سوریه داشت. هر زمان که به ماموریت می‌رفت خوشحال بود، اما با ناراحتی برمی‌گشت.
دائما به من می‌گفت «مادر چرا برای شهادت من دعا نمی‌کنید؟» در پاسخش می‌گفتم «درسته که شهادت خوبه، اما هنوز زوده. اسلام به حضورت احتیاج داره، دعا می‌کنم که خدا مرگت رو با شهادت قرار بده، هر وقت که زمانش رسید». می‌گفت «می‌ترسم که این سفره جمع بشه و من از قافله جا بمونم».
اگر متوجه می‌شد که یکی از دوستان یا اقوام عازم سفر زیارتی است از او می‌خواست که برای شهادتش دعا کند. با شهادت یکی از دوستانش به نام محمدحسین محمدخانی در آبان ۱۳۹۴ محمد به آدم دیگری تبدیل شد. نه دلش به زندگی خوش بود و نه به کار. یک روز همسرش پیش من آمد و گفت «محمد برگشته، براش چایی ریختم، اما نمی‌خوره، فقط داره گریه می‌کنه، بیایید ببینید شما می‌تونید آرومش کنید». به منزل‌شان که در همسایگی ما بود رفتم. محمد را با حال زار دیدم. گفتم «چرا اینقدر خودت رو اذیت می‌کنی؟ داری برای اسلام کار می‌کنی و هر زمان که موقعش شد برای تو هم اتفاق می‌ا‌فته». با اشک گفت «چرا همه دوستام رفتند و من موندم، من جا موندم مادر، حالا چی کار کنم». برای آرام کردن دل محمد کاری از ما ساخته نبود.
برادر کوچک‌تر محمد، در قم درس طلبگی می‌خواند. روزی محمد به او گفت «وقتایی که می‌ری حرم برای شهادت من دعا کن». احمدرضا با شوخی به محمد گفت «فکر می‌کنی شهادت همین طوریه، امثال شهید کاظمی‌ها برای رسیدن به شهادت خیلی گریه کردند، التماس کردند، الکی که به کسی شهادت نمی‌دند». هنوز حرف‌های احمدرضا تمام نشده بود که صورت محمد پر از اشک شد. گفت «منم توی نمازها و زیارت عاشوراهایی که خوندم خیلی گریه کردم. شما نمی‌دونید چقدر به خدا التماس می‌کنم». بعد از گفتن این جمله‌ها به سجده رفت و گریه کرد. خداوند پاسخ همین اشک‌هایش را داد. محمد تقریبا ۴۵ روز پس از دوست شهیدش در تاریخ بیست‌و‌سوم دی‌ماه ۱۳۹۴ به شهادت رسید.

محافظین چادر حضرت زهرا(س)
بعد از شهادت محمد حرف‌های زیادی از دور و نزدیک به گوش‌مان خورد. صحبت از پول گرفتن بود. محمد قبل از رفتنش به ما سفارش کرده بود که از حرف و حدیث دیگران دلگیر نشویم. ما نیز به سفارشش گوش دادیم، اما همیشه با خودم فکر می‌کنم اینجا صحبت از جان انسان است. آیا کسی جانش را با پول معاوضه می‌کند؟ مخصوصا افرادی که برای دفاع از دین و اسلام راهی جبهه‌ها می‌شوند. هر زمان انسان بپذیرد که در راه خدا قدم بگذارد مادیات دنیا برایش بی‌اهمیت خواهد شد. اگر دیگر فرزندانم هم بخواهند در راه خدا قدم بگذارند مانع آن‌ها نخواهم شد.
باید بدانیم مرگ به سراغ همه می‌آید، اما شهادت مانند لباسی است که اندازه‌‌ هر بدنی نمی‌شود. انسان با خودسازی می‌تواند این لباس را اندازه‌ بدنش کند. من نمی‌توانم ادعا کنم که چون فرزندم شهید شده است پس شهادت اندازه‌ من هم می‌شود. شهادت به کسانی داده می‌شود که عاشق باشند.
همیشه دعاگوی تمام افرادی هستم که در این راه قدم می‌گذارند. از خدا می‌خواهم که مرگ آنان را شهادت قرار دهد. همگی می‌دانیم که راه رسیدن به شهادت برای آقایان هموارتر است. تنها خواسته من از خداوند این است همان‌گونه که بر روی مزار محمد و هم‌رزمانش نوشته شده مدافع حرم، بر روی مزار ما بانوان هم نوشته شود محافظین چادر حضرت زهرا (س).

نویسنده: زهرا هودگر

مقاله ها مرتبط