۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
قصه ازدواج
قصه ازدواج

قصه ازدواج

جزئیات

به‌یاد ابوالفضل سپهر / به‌مناسبت بیست و هشتم شهریور سالروز درگذشت ابوالفضل سپهر شاعر دفاع مقدس

28 شهریور 1404
از صبح که بیدار شدم، ولوله‌ای شیرین در جانم افتاده است. آن‌قدر شیرین و دلچسب که هوای صبحم را آفتابی‌تر کرده.
تقریبا ماهی یک بار صبح‌ها آفتابی‌تر و بهاری‌تر از بقیه روزهاست؛ حتی در چلّة زمستان. اصلا نمی‌فهمم هشت صبح تا دو بعد‌از‌ظهر چطور و کی گذشت؟ از بچگی یک جا نشستن و تکان نخوردن برایم خیلی سخت بوده. شاید به همین خاطر است که وقتی سرکلاس نشسته‌ام، هر ده دقیقه یک بار به صفحه ساعتم نگاه می‌اندازم. اگر هم می‌شد دست می‌بردم توی شیشه‌اش و عقربه‌هایش را هل می‌دادم جلوتر.
اما ماهی یک بار عقربه‌ها بین خودشان مسابقه دو سرعت می‌گذارند و زرنگ‌تر از ۲۹روز دیگر، به خط پایان می‌رسند. من هم قهرمانی‌شان را با از جا پریدنم از روی صندلی و خداحافظی سرسری از هم کلاسی‌هایم جشن می‌گیرم.
ماهی یک بار فاصله دانشگاه تا خانه کمتر می‌شود، ماهی یک بار ترافیک سبک می‌شود، ماهی یک بار حتی روزهای پرکار و خسته کننده قبل، با من مهربان تر می‌شوند، ماهی یک بار از آویزان ماندن لای جمعیت فشرده داخل اتوبوس کلافه نمی‌شوم و ماهی یک بار ... .
ماهی یک بار می‌روم دفتر مؤسسه فرهنگی‌هنری جنات فکه. ماهی یک بار دلم می‌خواهد دستم را از شیشه ساعت تو ببرم و عقربه‌های دوپینگ کرده را نگه دارم که برای رسیدن به خط پایان عجله نکنند. اصلاً شاید ازشان بخواهم که این یک بار را مسابقه دو استقامت بگذارند.
ماهی یک بار دیدن دوستان و بچه‌هایی که دل مشغولی و دغدغه‌ای مشترک دارند، برایم بسیار غنیمت است. اینجا یکی از شرق می‌آید، یکی از غرب؛ یکی از شمال، دیگری از جنوب؛ اما انگار همه همدیگر را می‌شناسد. انگار روزی چند بار قبل از این که زیر این سقف جمع شوند، همدیگر را می‌بینند.
چهره‌ها آشناست؛ حرف‌ها آشناتر. نگاه‌ها اصلا با همدیگر غریبی نمی‌کنند. نَقل مجلس ما خاطرات تلخ و شیرین روزهایی است که یا تعدادی از ما تجربه‌اش کرده، یا تعدادی دیگر که کم هم نبودند، حسرت از دست داشتنش را داریم ... .

... سپهر قطعه‌ای از شعر جدیدش را خواند. آن‌قدر با حس و شور می‌خواند این کلمات را که ناخودآگاه خود را میان ماجرا حس می‌کردی. آن‌قدر زیبا و روان که دلت می‌خواست اتل‌متل بابای بعدی را تو بگویی و تو ادامه بدهی‌اش تا انتها ... . این‌که او هم جا مانده ای ست مثل من و آنچه از گلو برمی‌آورد، حرف‌هایی است از جنس درد من، خیلی هم ذات پنداری‌ام را کمک می‌کند.
و دیگر چیزی این بین نمی‌ماند جز اشک ... و آه ... و حسرت ...
کاش تمام نشوند این دقایق ... .

آنچه خواندید، برشی کوچک بود از دفتر خاطرات ذهنی متعلق به یک دهه قبل. روزهایی که اهالی فکه دور هم جمع می‌شدند و از پستوی ذهن‌شان برای هم یارکشی می کردند تا در روز سخت کنار هم بمانند.
نمک نشست‌های فکه، اشعاری بود که ابوالفضل سپهر گوش جمع را میهمان شنیدن‌شان می‌کرد. آن روزها هرگز فکرش را نمی‌کردیم که چند سال بعد، مجموعه اشعارش را جمع کنیم و زیرش هم بنویسیم؛
زنده‌یاد ابوالفضل سپهر


قصه ازدواج

آهای آدم بزرگا
اين ماجرا رو ديدين؟
آهای آهای بچه‌ها
اين قصه رو شنيدين‌؟
قصه ازدواجِ
جوونمردی پهلوون
قصه ازدواج
دختِ شاه پريون
يه روزی روزگاري
يه پهلوونِ عاشق
رفت به خواستگاریِ
دخت ماه و شقايق
پدر می‌گفت پهلوون
تو اين روز بهاری
قول می‌دهی كه هرگز
اونو تنها نذاری؟
پهلوون مكثی كرد
چشماشو به زمين دوخت
انگار جوابی نداشت
انگار دلش خيلی سوخت
پدر قهقهه‌ای زد
چشم پدر درخشيد
انگاری با اين سئوال
خيلي چيزها رو فهميد
گفت كه مِنّتت رو
به جون و دل می‌خرم
آهای آهای عزيزم
چايی بيار دخترم
از توی آشپزخونه
يكدفعه و خيلی زود
دختره با خجالت
كه شادی هم درش بود
قدم گذاشت به رویِ
ديده‌های پهلوون
چايی گرفت جلویِ
جوونمرد قصه‌مون
وقتي سينی رو گرفت
جلوی اون جوونمرد
پهلوون قصه‌مون
با اون نگاش سئوال كرد
اگه اينو بفهمی
اگه اينو بدونی
تو اين دنيای خاكي
من می‌رم تو می‌مونی
من ميرم و تو دندون
روی جگر مي‌ذاری
بعد من اين تويی كه
پرچمو ور می‌داری
و اون‌هايی كه امروز
می‌خندن و زبونن
فردا كه من نبودم
قلبتو می‌سوزونن
برای بچه ما
مادری و هم پدر
حالا جوابت چيه‌؟
چيه جوابِ‌ آخر ؟
برای عشق پاكت
يه پهلوون قابله؟
دختره با نگاهش
انگار جواب داد بله
بابای من سئوال كرد
مادر من جواب داد
چشم نرگس هر دو
ابری شد و گلاب داد
پهلوون با نگاش گفت
«دلم می‌خواد بدونی
تو گود اين زمونه
تو خيلی پهلوونی»
عقد اين دو تا عاشق
چقدر قشنگ و زيباست
اسم بابام ابوالفضل
اسم مامان فريباست
دو روز بعد عروسيش
از بابا جون جدا شد
بابای تازه داماد
راهی جبهه‌ها شد
می‌گن بابام دويدو
زد از تو خونه بيرون
مادر نو عروسم
دويد به دنبال اون
بابای تازه داماد
دويدش و دويدش
مادر نو عروسم
ديگه اونو نديدش
آی دونه دونه دونه
نون و پنير و پونه
يه پهلوون تو جبهه
فرشته‌ای تو خونه
پهلوونه تو جبهه
تفنگ گرفت به دستش
فرشته توی خونه
به پای اون نشستش
پهلوون تو جبهه
حماسه‌ها آفريد
فرشته توی خونه
خواب تشنگی رو ديد
خواب ديدش که تو باغه
نشسته روی تخته
پرنده‌ای تو قفس
به شاخه درخته
خواب ديدش که پرنده
نفس نفس می‌زنه
آب و دون داره اما
تن به قفس می‌زنه
مامان جونم توی خواب
سوی قفس دويدش
بابام ميون دشمن
نعره زدل كشيدش
انگار يه دستی از غيب
درِ قفس رو وا كرد
دشمن سر بابا رو
از بدنش جدا كرد
يكدفعه اون پرنده
از تو قفس پريدش
رفت و رسيد به خورشيد
مامان ديگه نديدش
بابای بی سر من
می‌خورد هی پيچ و تاب
همين‌جا بود كه مادر
يهو پريدش از خواب
مامان پريدش از خواب
با يك دل پر از درد
بابا جونو صدا زد
گريه كرد و گريه كرد!
با گريه گفت «پهلوون
پهلوون، آی پهلوون
همون وقتی كه رفتي
فهميدم كه نمی‌آی
فهميدم كه نمی‌آی
آهای آهای شنفتي ؟
خواستگاريم يادته؟
با اون نيگات چی گفتی؟
وقتي بابام بهت گفت
تو اون روز بهاری
قول بدی كه هرگز
منو تنها نذاری
سكوتتو يادته؟
يادته مكثی كردی؟
اونجا بودش كه گفتم
می‌شه كه برنگردی
فهميدم كه پهلوون
مرد جهاد و جنگه
راضيم اما دلم
بی‌قراره و تنگه
سلام بديم به اون دل
كه تنگ و بی‌قراره
صبر كنين جوون‌ها
قصه ادامه داره
آی دونه دونه دونه
نون و پنير و پونه
پهلوون قصه رو
آوردنش به خونه
مامان نشست كنارش
بابا جونو نيگا كرد
با اون نگاه نازش
بابا جونو صدا كرد
با اون نگاش می‌پرسيد
بالاخره اومدی؟
با اون نگاهش می‌گفت
چقدر خوشگل شدی
چقدر خوشگل شدی
اومدی خواستگاری؟
ديگه بايد قول بدی
منو تنها نذاری
با چشماش اينجوری گفت
«پهلوون آهای آهای
چيزی بگو جوونمرد
مگه منو نمی‌خوای؟»
با ديده بوسه می‌زد
به پيكر پهلوون
چشاش به كاغذی خورد
توی جيب باباجون
يه كاغذ سوخته رو
ديدش تو جيب بابا
با اين جمله زيبا
دوستت دارم فريبا
فرشته عزيزم
همسر بی‌قرارم
حالا بهت قول می‌دهم
تو رو تنها نذارم
اين بار مامان سئوال كرد
بابای من جواب داد
آهای آهای جوونا
بوی گلاب نمی‌آد؟
فكر نكنين جوونا
كه اين آخره كاره
تا اين بوی گلاب هست
قصه ادامه داره
بياين با هم ببينيم
تو گود اين زمونه
كيه كه پهلوونه
كيه كه پهلوونه!
بعدش بگيم پهلوون
خيلی خيلی نوكريم
می‌پرسين براب چب
برا اين كه ... بگذريم‌!


شاعر: ابوالفضل سپهر

مقاله ها مرتبط