۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

عزیزجان

عزیزجان

عزیزجان

جزئیات

گفت‌و‌گو با راضیه طاووسی همسر شهید مدافع حرم حاج‌محمود شفیعی/ به‌مناسبت ۲۹آذر، سالروز شهادت شهید مدافع حرم حاج‌محمود شفیعی، سال۱۳۹۴

29 آذر 1403
محمود تازه رفته بود خدمت سربازی که عمه‌ام بحث ازدواج‌مان را پیش کشید. تعریف محمود را شنیده بودم، اما خیلی نمی‌شناختمش. حتی درست و حسابی ندیده بودمش. روابط ما با نامحرم تعریف شده و خیلی محدود بود. محمود ملاک‌های اولیه ازدواجم را داشت ولی سکونتش در تهران، کمی مرا برای این ازدواج سست می‌کرد. سر دو راهی بدی مانده بودم. ما ساکن اصفهان بودیم و حس می‌کردم دوری از خانواده‌ام برایم خیلی سخت باشد. برادرم را واسطه کردند. برادرم گفت: «محمود پسر خوبیه. مطمئن باش سختی‌های زندگی باهاش، به‌راحتی قابل تحمله.» این حرف انگار آب روی آتش بود. دلم آرام شد و جواب مثبت دادم، بدون این که حتی یک کلمه با هم صحبت کنیم. نامزد شدیم و بعد از سربازی محمود با مهریه ۱۰ میلیون تومان عقد کردیم.
قبل از عقد، یک هفته آمده بود اصفهان برای خرید و مقدمات مراسم. خیلی خلاصه با هم صحبت کردیم. محمود از آرمان‌ها و اهدافش گفت و خواسته‌های منطقی‌اش در زندگی. گفت: «یه خواهشی ازت دارم. بیا به هم قول بدیم توی زندگی مشترک، هرجا به مشکل برخوردیم، از مبانی قرآن برای حل اون استفاده کنیم.»
دو سال و هفت ماه عقد کرده بودیم و بعد رفتیم خانه خودمان. محمود توی زندگی همان بود که تعریفش را شنیده بودم. همان که بعد از شهادتش همه می‌گویند. اخلاص و تواضع و مهربانی‌اش زبانزد بود.
***
محمود اگر فرصت داشت توی کارها همه‌جوره کمک حالم بود. مخصوصا اگر مهمان داشتیم تمام پذیرایی را انجام می‌داد. دوست نداشت من پذیرایی کنم. می‌گفت خانم‌ها نباید جلوی مرد نامحرم خم و راست شوند. مهمان می‌آمد، سفره‌ جدا می‌انداختیم. راضی نمی‌شد زن و مرد با هم سر یک سفره بنشینند. تقریبا یک سال بعد از ازدواج‌مان خدا فاطمه را به ما داد. باردار که بودم حس می‌کردم دختردار می‌شویم. به محمود گفتم: «عزیزجان، اسمش رو ریحانه بذاریم؟» گفت: «نه خانوم! هیچ اسمی قشنگ‌تر از فاطمه نیست.» آن‌قدر دوستش داشتم که روی حرفش حرف نمی‌زدم. حرف محمود برایم حجت بود.
فاطمه اصفهان به دنیا آمد. محمود پیشم نبود. وقتی داشتم می‌رفتم اتاق عمل، یک آن صدایش را شنیدم. از پشت شیشه برایم دست تکان می‌داد. نمی‌دانم چطور خودش را رسانده بود. از اتاق عمل که بیرون آمدم، نیمه بیهوش بودم. هربار که چشم‌هایم را به زور باز می‌کردم حس می‌کردم یک نفر بالای سرم گریه می‌کند. محمود آن روز آن‌قدر گریه کرده بود که چشم‌هایش سرخ و متورم شده بود. کمی که هوشیارتر شدم دیدم یک تابلوی بزرگ مزین به نام حضرت فاطمه برایم هدیه آورده.
***
محمود زیاد خانه نبود. یا سر کار و ماموریت بود، یا پی کارهای بسیج و همایش. کم‌ می‌دیدمش ولی همان زمانی که پیش ما بود مثل پروانه دور فاطمه می‌چرخید. بزرگ‌تر هم که شد، هرجا می‌رفت فاطمه را با خودش می‌برد. زهرا که آمد، شرایط سخت‌تر شد. اسمش را دوباره آقامحمود انتخاب کرد. من دوست داشتم اسمش را ریحانه بگذاریم ولی گفت: «عزیزجان، بعد از فاطمه، قشنگ‌ترین اسم زهراست.» وقتی رفته بود ثبت احوال، تماس گرفت که: «عزیزجان، هنوز دیر نشده‌ها! اگه دوست داری، اسمش رو ریحانه بذاریم.» گفتم: «نه، همون زهرا که گفتی خوبه. بذار زهرا.»
***
دو سالی بود که مامور شده بود به سپاه پیشوا. می‌رفت و هر چند روز یک‌بار می‌آمد خانه. از او بی‌خبر بودیم. نمی‌دانستم کجاست و کی می‌آید. جمع‌و‌جور کردن دوتا بچه کوچک در نبودن محمود برایم خیلی سخت بود. بچه‌ها جفت‌شان به پدرشان وابسته بودند. هر شبی که محمود نمی‌آمد هردوی‌شان تب می‌کردند. بهانه‌گیری‌ و دلتنگی‌ و گریه‌کردن‌ که جای خود داشت. واقعا صبرم تمام شده بود. یک‌بار که آمد، برخلاف همیشه و برای اولین‌بار زبانم به گلایه باز شد که: «تو رو خدا با فرمانده‌تون صحبت کن، ببین می‌شه یه خونه به ما بدن! من و بچه‌ها دیگه طاقت دوری نداریم. من از حال و روزی که فاطمه و زهرا دارند واقعا در عذابم. مدام از دلتنگی تو تب می‌کنن.»
چند وقت بعد که آمد خیلی سر ذوق بود. گفت: «عزیزجان! مژدگانی بده که خبر خوب برات آوردم.» فکرم به خانه نرفت. هرچه حدس زدم غلط از آب درآمد. گفت: «قراره به من و چندتا از بچه‌ها خونه سازمانی بدن. فقط طول می‌کشه. تو و بچه‌ها برید اصفهان تا خونه آماده بشه.» تقریبا سه ماه از هم دور بودیم تا خانه‌ آماده شد و دوباره دور هم جمع شدیم. شش هفت سال آن‌جا بودیم.
محمود هم‌چنان سرش شلوغ بود ولی توی آن دوران واقعا حس می‌کردم دارد تغییر می‌کند. رشد روحی او را به چشم می‌دیدم. ابعاد معنوی وجودش داشت وسیع می‌شد.
***
سال ۹۲ گفت: «عزیزجان، می‌خوام برم تبریز. ۴۰ روز، دو ماه نیستم.» روز آخر رفت دوست مورد وثوقش را آورد. آقای مرتضوی بود. توی پذیرایی نشستند و ریز به ریز وصیت کرد. این کارش خیلی برایم عجیب نبود، بالاخره مسافرت طولانی بود و ممکن بود هر اتفاقی بیفتد.
شب آخر، کمی بین‌مان شکرآب شد. صبح، ساکش را خودش بست و سرسنگین بدون این که حتی نگاهم کند گفت خداحافظ و رفت. در را که بست، انگار دنیا برایم تنگ شد. ناخودآگاه چشمه اشکم جوشید. فکرش را هم نمی‌کردم این‌طوری از هم جدا شویم. گفته بود می‌روم تبریز ولی حدس می‌زدم مقصدش جای دیگری است. نگاه کردم، دیدم یکی از ساک‌هایش را پشت در جا گذاشته. خیلی خوشحال شدم. گفتم حتما می‌آید ساکش را ببرد، آن‌وقت با او خداحافظی می‌کنم. تا ظهر چشمم به در خشک شد، نیامد. ساعت دو بعد از ظهر بود. با خودم گفتم به‌اش زنگ می‌زنم، اگر برداشت که هنوز نرفته ولی اگر خطش خاموش بود که دیگر هیچی. تلفن یکی دوتا بوق خورد. سریع جواب داد. صدایش که آمد بغضم ترکید. برای اولین‌بار جلوی محمود های‌های گریه می‌کردم. گفتم: «خیلی نامردی! چه‌جور دلت اومد این‌طوری از هم جدا بشیم؟!» گفت: «عزیز‌جان، شرمنده. حلال کن.» کمی با من صحبت کرد و آرامم کرد. دیگر مطمئن شدم می‌رود سوریه.
***
دو ماهی که سوریه بود روزهای سختی به من و بچه‌ها گذشت. واقعا کم آورده بودم. انگار روزهای نبودن محمود کش آمده بود. گه‌گاه زنگ می‌زد. تماس‌هایش خیلی کوتاه بود. نهایت دو دقیقه و من توی همان دو دقیقه چندبار می‌پرسیدم: «عزیزجان، اگه بیای، دوباره می‌ری؟» نمی‌دانم چرا از سوریه رفتنش هراس به دلم افتاده بود. حتی وقتی آمد و رفتیم فرودگاه استقبالش، همان‌جا دوباره پرسیدم: «عزیزجان، دوباره می‌ری؟» آمد توی خانه، دوباره پرسیدم. چند روز گذشت دوباره پرسیدم ولی محمود جواب درستی نمی‌داد. آن‌قدر پاپی‌اش شدم که آخر گفت: «آره عزیزجان، می‌رم ولی اول دل تو رو به دست میارم، بعد می‌رم. این‌بار هم که می‌بینی برگشتم، به‌خاطر تو بود چون تو رو راضی نکرده بودم.»
***
از وقتی از سوریه آمد حس می‌کردم زمین تا آسمان فرق کرده .محبت و عاطفه‌اش به من و بچه‌ها هزار برابر شده بود. با وجود این، می‌فهمیدم چقدر تلاش می‌کند از ما دل بکند. برعکس من، روز به روز بیش‌تر وابسته‌اش می‌شدم. فشار روحی‌ام هزار برابر شده بود. مدام می‌ترسیدم مبادا دوباره مرا بگذارد و برود. انگار دیگر طاقت دوری‌اش را نداشتم.
چند وقتی بود می‌گفت می‌خواهم بروم. هربار می‌گفت، دلم می‌لرزید. بلافاصله بهانه‌ای جور می‌کردم که نگه‌اش دارم. یک‌بار تولد زهرا را بهانه کردم، یک‌بار تولد فاطمه را. هربار چیزی می‌گفتم. یک‌بار گفتم: «عزیزجان، چرا می‌خوای بری؟» گفت: «شما یه دلیل قانع‌کننده برام بیار که من نرم.» گفتم: «شما داری این‌جا کار جهادی می‌کنی. این همه با جوون‌ها رابطه خوب داری. تربیت همین جوون‌ها از جهاد تو سوریه واجب‌تره. بمون و روی همین بچه‌ها کار کن.» سکوت کرد. داشت فکر می‌کرد. دیگر نمی‌گفت بروم. انگار فکر سوریه رفتن از سرش افتاده بود ولی اضطراب من سر جایش بود.
یک‌بار گفت: «عزیزجان، به حرفات فکر کردم. همین‌جا می‌مونم و کار می‌کنم.» دلم آرام شد. تیرم به هدف خورده بود ولی این آرامش یک سال بیش‌تر دوام نیاورد. بعد از یک سال، دوباره ساز رفتن را کوک کرد.
***
عید سال ۹۴ برعکس هر سال که با هم می‌رفتیم اردوی جهادی، من و بچه‌ها رفتیم اصفهان. مثل همیشه گفت: «عزیزجان، برو پیش شهید همت، برام دعا کن.»
هم این که به اصفهان رسیدیم فورا رفتم سر مزار شهید همت. سال تحویل را آن‌جا بودیم. همان‌‌موقع محمود زنگ زد. گفتم: «عزیزجان، اومدم مزار شهید همت. جات خالی.» ذوق کرد و پرسید: «جان من راست می‌گی؟ عزیزجان، تو رو خدا واسه من دعا کن.»
می‌دانستم دعایش چیست. از اول زندگی‌مان هروقت می‌گفت، از سر زبان دعایش می‌کردم. هیچ وقت نشد دعا را از دل بگذرانم. برعکس آن روز، با فراغ بال نشستم سر مزار حاج همت. کلی با شهید همت درددل کردم. گفتم: «می‌دونی که وقتی محمود می‌گه برام دعا کن حاجتش چیه. شهادت و عاقبت به خیری می‌خواد. اگر این توان رو در وجود من می‌بینی، کمکش کن به هدفش برسه.» چندین‌بار از ته دل این دعا را تکرار کردم و اشک ریختم. با خودم به این نتیجه رسیده بودم که اگر شهید نشود ممکن است در حادثه‌ای دیگر او را از دست بدهم ولی محمود را با شهادت به دست می‌آوردم. سخت بود ولی به این خواسته محمود راضی شدم. تسلیم شدم ولی هرچند دلم غوغا بود.
***
قبل از رفتنش حساسیت عجیبی به مواد شوینده پیدا کرده بودم. آن‌قدر بدحال بودم که توی رختخواب افتادم. رفتنش را عقب انداخت. گفت: «می‌مانم، کمی رو به راه بشی بعد می‌رم.» چند وقتی درگیر درمان من بودیم ولی حالم خیلی فرق نکرده بود. محمود هم عین مرغ سرکنده، بال‌بال می‌زد. اصلا آرام و قرار نداشت. جسته و گریخته بحث را پیش می‌کشید. معلوم بود دیگر نمی‌تواند بماند. فردا اعزام بود و محمود تا آخر شب تقلا می‌کرد رضایتم را بگیرد. شب رفتیم حرم حضرت عبدالعظیم. تو راه مدام می‌گفت: «اجازه بده من برم.» گفتم: «بذار بریم داخل حرم.»
شب شهادت حضرت رقیه بود و هیات‌های عزاداری دسته‌دسته وارد حرم می‌شدند. حالم منقلب شد. زبان گرفته بودم و با حضرت زینب نجوا می‌کردم. اختیار کارم را به خانم سپردم و گفتم: «خانم‌جان، به من صبر بده.» یقین داشتم محمود با این بی‌تابی‌اش ماندنی نیست. اشک ریختم و التماس کردم کمکم کنند روسیاه نشوم.
از حرم آمدیم بیرون. حال محمود بدتر از من بود. آن‌قدر گریه کرده بود که چشم‌هایش پف کرده بود. بالاخره رضایت دادم.
***
محمود مایحتاج یک سال‌مان را خرید. هرچی می‌گفتم بس است می‌گفت: «نه عزیزجان. شاید دیگر فرصت نشد.» گفت: «ماهی تازه هم بخرم، بچه‌ها دوست دارن.» گفتم: «نه! بچه‌ها بدون تو ماهی نمی‌خورن.»
همه‌اش فکر می‌کردم هرچه دوست دارد برایش بپزم. محمود خیلی آش رشته دوست داشت. با کشک و پیازداغ زیاد. برایش آش درست کردم. یک کاسه برایش کشیدم. می‌خورد و می‌گفت: «عزیزجان، دستت درد نکنه. خداخیرت بده. وای که چقدر خوشمزه‌ا‌س!» فاطمه خانه بود ولی زهرا مدرسه بود. گفتم: «عزیزجان، ناهار زهرا رو ببر مدرسه، باهاش خداحافظی کن.» گفت: «نه، نمی‌رم.» یقه پیراهنش را گرفتم و گفتم: «زهرا نمی‌دونه داری کجا می‌ری؟ اگر برنگشتی چی؟» سرش را انداخت پایین و گفت: «چشم.»
چمدانش را که روی زمین می‌کشید انگار جان من داشت از تنم در‌می‌آمد. تا دم در رفتم ولی نگذاشت بمانم. گفت: «برو تو، این‌جا وا‌نستا. هوا سرده، اذیت می‌شی.» پرسیدم: «کی برمی‌گردی؟» گفت: «دو ماه دیگه، چهار ماه دیگه، شیش ماه دیگه، شاید هم هیچ‌وقت.»
هر ده پانزده روز یک‌بار تماس می‌گرفت. سر جمع با هر سه‌تای‌مان دو دقیقه صحبت نمی‌کرد. مدام می‌‌پرسید: «عزیزجان، خوبی؟ من نگرانتم.» خوب نبودم، دلم آشوب بود ولی می‌گفتم خوبم. بهترم.
***
۲۰ روز بود محمود رفته بود. زهرا به هم ریخته بود. حالش خیلی بد بود. گفتم: «چیه زهرا؟» گفت: «مامان، این‌دفعه دلتنگیم واسه بابا خیلی زیاده. کاش بابام برگرده.» فاطمه هم حالش بهتر نبود ولی به روی خودش نمی‌آورد. هرسه‌تای‌مان داشتیم از دوری محمود دق می‌کردیم. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رفت. حس می‌کردم توی دنیا تنها مانده‌ام.
27آذر آخرین تماس‌مان بود. ساعت ۱۱ صبح زنگ زد حال‌مان را پرسید. التماس می‌کرد که: «عزیزجان، برو حرم فقط برام دعا کن.» گفتم: «خوابت رو دیدم.» گفت: «خیره ان‌شاءالله. صبوری کن.»
***
روز بیست و نهم حالم بد بود. بی‌تاب و بی‌قرار توی خانه دور خودم می‌چرخیدم. مطمئن بودم اتفاقی افتاده. آقا‌مهدی برادر محمود آمد دنبال من و بچه‌ها. نمی‌خواستم جایی غیر از خانه خودمان باشم ولی آن‌قدر اصرار کرد که قبول کردم. توی ماشین لام تا کام حرف نزدیم. همه چیز شهر آزارم می‌داد. خیابان‌ها، آدم‌ها، مغازه‌ها همه مرا به هم می‌ریخت، حتی تکان‌های ماشین. سر شام گلویم کیپ شده بود. هیچ چیز از گلویم پایین نمی‌رفت. زهرا هم بغض کرده بود. می‌گفت: «کاش بابام بود.»
از سر سفره بلند شدم رفتم توی حیاط. بی‌دلیل، گوشی‌ام را چک می‌کردم. انگار انتظار می‌کشیدم کسی زنگ بزند بگوید محمود شهید شده. آقامهدی رفت بیرون. منتظر بودم برگردد و ما را ببرد خانه خودمان. زنگ زدم. جواب که نداد سرک کشیدم توی کوچه. ماشین محمود دست برادرش بود. دیدم ماشین محمود آرام‌آرام از سر کوچه وارد شد. دوست محمود پشت فرمان بود و آقامهدی کنارش نشسته بود. دیگر مطمئن شدم که محمود شهید شده. آقامهدی که داخل آمد، رفت سمت آشپزخانه. رفتم دنبالش و گفتم: «آقامهدی، به دلم بد افتاده. خبری از محمود نداری؟» گفت: «راضیه خانوم، دلت درست می‌گه. محمود مجروح شده. براش دعا کن.» جمله‌اش توی سرم هزار تکه شد. محمود مجروح شده؟! گفتم: «نه، آقامهدی! محمود شهید شده. مطمئنم.»
توان از جانم رفت. پاهایم دنبالم نمی‌آمدند. فقط به روزهای نبودن محمود فکر می‌کردم. مدام به خودم می‌گفتم حالا باید چه کار کنم؟ من که طاقت دو ماه دوری محمود را نداشتم، حالا باید چطور تحمل ‌کنم؟!
***
تا شش ماه خبر درستی به ما نمی‌دادند. مفقود شده بود. هیچ کس او را ندیده بود تا خبر درستی از وضعیتش به ما بدهند. آن شش ماه نفهمیدم چطور زندگی کردم. یقین داشتم شهید شده ولی باورِ نبودنش سخت بود. از پس دلتنگی‌های شبانه‌روزی فاطمه و زهرا برنمی‌آمدم. بعد از شش ماه، شهادتش را اعلام کردند و چمدانش را برایم آوردند.
روزهای چشم‌انتظاری تا یک سال و ۱۰ ماه قد کشید. بالاخره پیکرش آمد. پیکری که ماه‌ها مهمان حضرت زینب(س) بود از سفر دور و درازش آمد تا دل‌مان را تسلا دهد.

نویسنده: زینب‌سادات سیداحمدی

مقاله ها مرتبط