۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

عاشقانه‌های یک کلمن!

عاشقانه‌های یک کلمن!

عاشقانه‌های یک کلمن!

جزئیات

به مناسبت ۱۲ آذر، روز جهانی معلولان

12 آذر 1400
اشاره: دیدن و تحمل کردن برای خیلی از ما ایرانیان هنوز مسئله‌ای حل نشدنی است. علی‌الخصوص که بی‌تفاوتی‌ها نسبت به شکایت جانبازان دفاع مقدس، این یادگاران سال‌های جنگ نابرابرمان مقابل دنیای استکبار، از این دست مسائل باشد که نه تنها نمی‌توانیم نسبت به آن سکوت کنیم بلکه به هر نحو ممکن اعتراضمان را بیان خواهیم کرد. محمد‌حسین جعفریان از آن دست یادگارانی است که خودش کمر همت بسته تا صدایش را حتی شده در قالب شعر به گوش آنها که گوشی برای شنیدن دارند، ‌برساند. رفتاری که با او در بیمارستان خاتم‌الانبیا طی دوره درمانش شده و دیدن فیلم مستندی، درباره زندگی جانبازی که پایش از زیر ران و از بالای زانو قطع شده، به حدی او را منقلب کرد که دست به قلم می‌شود و این بار دغدغه‌اش را در قالب شعر به رشته تحریر در می‌آورد.

آقای جعفریان که طی بیست سالی که شاعران هر ساله خدمت مقام معظم رهبری رسیده‌اند و به شعرخوانی پرداخته‌اند؛ حضوری پررنگ داشته، این بار تصمیم می‌گیرد با وجود جو متشنج بعد از انتخابات دهم ریاست جمهوری با خواندن شعر «عاشقانه‌های یک کلمن» حرف دلش را در حضور کسی بزند که می‌داند از جنس دیگر مسئولین نیست؛ به این دردها نزدیک است و حرف‌هایش را می‌فهمد. آقای جعفریان درباره جلسه شعرخوانی آن روز می‌گوید: هنگامی که شعرم را در حضور رهبر می‌خواندم احساس می‌کردم که مسئولینی که در جلسه هستند بسیار ترسیده‌اند. عملاً نشان داده شد که تحمل همه مسئولین از مقام معظم رهبری کمتر است. وقتی شعرم تمام شد، ایشان گفتند: «بدهید شعر ایشان را خوشنوسی کنند و بدهید به بنیاد جانبازان وایثارگران، آن جا آویزان کنند
عاشقانه‌های یک کلمن
دیگر نمی‌گویم، پیشتر نرو!
اینجا باتلاق است!
حالا می‌گردم به كشف باتلاقی تواناتر
در اینهمه خردی كه حتی باتلاق‌هایش
وظیفه‌شناس و عالی نیستند
همه چیز در معطلی است
میوه‌ای كه گل
پولی كه كتاب مقدس
و مسجدی كه بنگاه املاك.
ما را چه شده است؟
این یك معمای پیچیده است
همه در آرزوی كسب چیزی هستند
كه من با آن جنگیده‌ام
و جالب آنكه باید خدمتكارشان باشم
در حالیكه دست و پا ندارم
گاهی چشم، زبان و به گمان آنها حتی شعور!
من بی‌دست، بی‌پا، زبان، گاهی چشم
و به گمان آنها حتی شعور
در دور‌افتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان
وظیفه حفاظت از مرزهایی را دارم
كه تمام روزنامه‌ها و شبكه‌های تلویزیونی
حتی رفقای دیروزم- قربتاً الی الله-
با تلاش تحسین‌برانگیز
سرگرم تجاوز به آنند.
جالب آنكه در مراسم آغاز هر تجاوزی
با نخاع قطع شده‌ام
باید در صف اول باشم
و همیشه باید باشم
چون تریبون، گلدان و صندلی
باشم تا رسیدن نمایندگان بانك‌ها
سپس وظیفه دارم فوراً به اتاقم برگردم.
من وظیفه دارم قهرمان همیشگی فدراسیون‌های درجه چهار باشم
بی دست و پا، بدوم، شنا كنم و...
دفاع از غرور ملی-اسلامی در تمام میادین
چون گذشته كه با یازده تیر و تركش در تنم
نگذاشتم آن‌ها از پل «مارد» بگذرند
حالا یك پیمانكار آن پل را بازسازی كرده است
مرا هم بردند
خوشبختانه دستی ندارم!
اگر نه باید نوار را من می بریدم
نشد.
وزیر این زحمت را كشید
تلویزیون هم نشان داد
سپس همه برگشتند
وزیر به وزارتخانه‌اش
پیمانكاران به ویلاهایشان
و من به تختم.
من نمی‌دانم چه هستم
نه كیفی نه كمی
بی‌دست و پا و چشم و گوش و به گمان آن‌ها حتی...
به قول مرتضی؛ كلمنم!
اما این كلمن یك رأی دارد
كه دست بر قضا خیلی مهم است
و همواره تلویزیون از دادنش فیلم می‌گیرد
خیلی جای تقدیر و تشكر دارد
اما هرگز ضمانتی نیست
شاید تغییر كنم
اینجاست كه حال من مهم می‌شود.
شاید حالا پیمانكاران، فرشتگان شب‌های شلمچه
پاسداران پل مارد
و تركش‌خوردگان خرمشهرند
شاید من
حال یك اختلاس‌پیشه خودفروخته جاسوسم
كه خودم خرمشهر را خراب كرده‌ام
و لابد اسناد آن در یك وزارتخانه مهم موجود است
برای همین باید، همین طور باید
در دورافتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان
زمان بگذرد
من پیرتر شوم
تا معلوم شود چه‌كاره‌ام.
 

سرمایه من كلمات است
گردانم مجنون را حفظ كرد
یك‌صد و شصت كیلومترمربع با پنجاه و سه حلقه چاه نفت
اما بعید می‌دانم تختم
یكصدوشصت سانتی‌متر مربع مساحت داشته باشد
چند بار از روی آن افتاده‌ام
یك بار هم خودم را انداختم
بنا بود برای افتتاح یك رستوران ببرندم!
 

من یك نام باشكوهم
اما فرزندانم از نسبتشان با من می‌گریزند
با بهره هوشی یك‌صد و چهل
آنها متهمند از نخاع شكسته من بالا رفته‌اند
زنم در خانه یك دلال باغبانی می‌كند
و پسرم می‌گوید:
ما سهم زخم از لبخند شاداب شهریم.
 

فرو بریزید ای منورهای رنگارنگ!
گمانم در این تاریكی گم شده‌ام
و بین خطوط دشمن سرگردان،
آه! پس چرا دیگر اسیرم نمی‌كنند
آه! چه كسی یك قطع نخاعی بی‌مصرف را اسیر می‌كند
و باز آه! چه كسی یك اسیر را اسیر می‌كند
آه و آه كه از یاد بردم، من اسیرم
زندانی با اعمال شاقه
آماده برای هر افتتاح، اعلام رأی
و رقصیدن به سازها و مناسبت‌های گوناگون
و بی‌اختیار در انتخاب غذا
انتخاب رؤیاها
حتی در انشای اعترافاتم.
و شهید، شهید كه چه دور است و بزرگ
با تمام دارایی‌اش،
یك شیشه شكسته
یك قاب آلومینیومی
و سكوت گورستان
خدا را شكر، لااقل او غمی ندارد
و همیشه می‌خندد
و شهید كه بسیار دور است از این خطوط ناخوانا
از این زبان بی‌سابقه نامفهوم
و این تصاویر تازه و هولناك،
خدا را شكر! لااقل او غمی ندارد
و همیشه می‌خندد
و بسیار خوشبخت است
زیرا او مرده است.
 

و من اما هر صبح آماده می‌شوم
برای شكنجه‌ای تازه
در دورافتاده‌ترین اتاق بداخلاق‌ترین بیمارستان
در باغ وحشی به نام كلینیك درد
تا مواد اولیه شكنجه‌ای تازه باشم
برای جانم
تنم
وطنم
تا باز خودم را از تخت یك مترو شصت سانتی‌ام
به خاك بیندازم
اما نمیرم
درد این ستون فقرات كج
و فراق
له‌ام كند
اما همچنان شهیدی زنده باقی بمانم.
 

مقاله ها مرتبط