۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
طالب عشق، شهید دمشق
طالب عشق، شهید دمشق

طالب عشق، شهید دمشق

جزئیات

دقایقی با حجت‌الاسلام محمدحسن مکیان، برادر شهید احمد مکیان / به‌مناسبت هجدهم خردادماه، سالروز شهادت شهید احمد مکیان سال۱۳۹۵

18 خرداد 1404
لطفا خودتان را معرفی می‌کنید.
محمدحسن مکیان هستم، برادر شهید احمد مکیان. احمدآقا اولین فرزند خانواده هستند و من و اخوی که دوقلو هستیم، فرزند دوم و سوم.

فاصله سنی شما با احمدآقا چقدر بود؟
تقریبا حدود یک سال و نیم. ما هم‌بازی کودکی و رفیق دوران نوجوانی و البته جوانی بودیم.

دوران کودکی و قبل از مدرسه چطور بود؟
راستش ابتدای کار و قبل از اینکه وارد دبستان شویم، احمدآقا یک فرد به قول معروف خجالتی بود و خیلی شخصیت آرامی داشت. چندان نمی‌توانست از حق خودش دفاع کند. به خاطر همین هم بابا، من و اخوی را به اتفاق احمدآقا به پیش دبستانی فرستادند که هر سه کنار هم باشیم و یک مقدار، دل‌مان به هم گرم‌تر و حواس‌مان به همدیگر باشد. بعدها که وارد دبستان شدیم، یادم هست که دعوای مختصری بین احمدآقا و یکی‌ از بچه‌های محله پیش آمد. دعوایی که احمد کاملا بی‌تقصیر بود. یک نفر دیگر هم آمد و او هم احمد را اذیت کرد و نهایتا دعوا را شروع کرد. از آن زمان به بعد احمد تغییر کرد. یک آدمی شد که کاملا از حق خودش دفاع می‌کرد و اجازه نمی‌داد کسی به او توهین یا ما را اذیت کند. این یک تغییر خیلی اساسی در احمد بود.

چه شد که به سراغ طلبگی رفتند؟
اولین‌بار، بیش‌تر به تشویق‌های پدر بود. ما خودمان هم الان که طلبه‌ایم با تشویق‌های پدر وارد این عرصه شدیم. بابا خودشان روحانی هستند و بسیار تشویق می‌کردند.

احمدآقا پیش از رفتن به حوزه چقدر درس خواندند؟
احمد تا سیکل، درس خواند و بعد به سراغ طلبگی رفت و حدود یک سال و نیم در حوزه بود. سپس به سراغ دبیرستان رفت و تا دیپلم درس خواند. بعد از دیپلم دوباره وارد حوزه شد، اما متاسفانه یک سری مشکلات اداری برای پرونده‌اش پیش آمد که بعد از تلاش‌ها و پیگیری‌های بسیار موفق نشد و نهایتا از طلبگی درآمد. بعد از حوزه، مشغول کار آزاد شد. احمد تقریبا چهار سال از زندگی‌اش صرف حوزه شد. بعد هم حدود شش یا هفت ماهی در محله خودمان مشغول کار آزاد شد که دیگر بحث سوریه پیش آمد و راهی شد.

ویژگی شاخص اخلاقی ایشان چه بود؟
از اقوام اگر‌ بپرسید ‌همه می‌گویند که احمد بی‌ادب نبود، اما خیلی رک و راست بود. هر کسی می‌خواست در جامعه، اقوام دوستان، همسایگی و... یک‌ حرکت اشتباه یا رفتار نادرستی داشته باشه، مخصوصا نسبت به خودمان یا خانواده، احمدآقا خیلی شفاف حرفش را می‌زد. در عین حال روحیه‌ اجتماعی بالایی هم داشت. هر جایی که می‌رفت دوستان بسیاری پیدا می‌کرد و دوستانش هم واقعا برایش معرفت خرج می‌کردند و خیلی دوستش داشتند.
رابطه‌ شهید مکیان با همسایه‌ها و اهالی محل چطور بود؟
راستش تا قبل از این‌که احمد وارد فضای طلبگی بشود، در محله‌ ما پردیسان، که یک مجتمع مسکونی است، همه از دست ما عاصی بودند. هم‌سن و بیش از حد بازیگوش بودیم و شیطنت زیادی داشتیم. تقریبا همه‌ همسایه‌ها از دست ما عاصی بودند. بعد از اینکه احمد وارد حوزه شد و بعدتر که دیپلمش را هم گرفت کلا تغییر کرد. مخصوصا بار اولی که به سوریه رفت. احمد حدود دو و نیم تا سه سال در رفت و آمد بود، اما بار اولی که رفت و برگشت، آدم دیگری شده بود. اصلا شما بهتر است بیایید و با خود همسایه‌ها صحبت کنید. اخلاق و رفتارش زمین تا آسمان تغییر کرد. شما تصور کنید یک جوان بیست ساله‌ای که خوب خیلی ناپخته است، ناگهان به یک فرد خیلی پخته تبدیل بشود، آن هم در طی مدت کوتاهی مثلا حدود ‌دو ماه. در همین دو ماه اول، احمد طوری شده بود که قدر همه چیز را می‌‌دانست. امنیت را، این خنده‌ها را، این صمیمیت‌ها را، می‌گفت حدود سه چهارم از گروه اعزامی‌شان، شهید شدند. گویا قدر زندگی و‌ زندگی کردن را بهتر می‌دانست و با همه‌ افراد صمیمانه برخورد می‌کرد و البته خیلی هم دوستش داشتند. خودش به هیچ کسی نگفت که راهی سوریه‌ می‌شود. من و اخوی که دوقلو هستیم دهن‌لقی کردیم و گفتیم و این طور شد که همه متوجه شدند. دیگر همسایه‌ها وقتی متوجه می‌شدند که از سوریه آمده می‌آمدند و به او سر می‌زدند. به اتفاق، همگی جمع می‌شدند و می‌آمدند و سر سلامت می‌گفتند.

اولین باری که عازم سوریه شدند، به عنوان طلبه رفتند؟
خیر. یکی از دوستان مشترک ما، شهید حسین فیاض از تیپ فاطمیون، شهید شده بود و ما اطلاع نداشتیم. دوست دیگری آمدند و گفتند که حسین فیاض شهید شده. بیایید ما هم به سوریه برویم. راستش حرفش را چندان جدی نگرفتیم، اما وقتی عکس حسین را نشان داد و درباره‌ شهادتش گفت، ذهن ما را کمی مشغول کرد. خلاصه شماره‌ تلفن یک بنده خدا را برای هماهنگی به ما داد. من و اخوی آمدیم و به احمد گفتیم و آن موقع احمد در ابتدا نپذیرفت. فصل امتحانات ترم ما بود و من و حسین‌آقا باید به شهرستان می‌رفتیم. احمد گفت شما بروید. ما به گرمسار رفتیم و تقریبا بیست روز بعد که امتحانات تمام شده بود، از احمد آقا تلفنی پیگیر شدیم. گفت هیچ‌ خبری نیست. بعد از این قضیه من و حسین‌آقا به اردوی جهادی، در یکی از روستاهای اطراف تهران، رفتیم. آن‌جا بودیم که احمد زنگ‌ زد و گفت: «التماس دعا! ما داریم به زیارت می‌رویم».
با یکی از دوستانش رفته بودند و گفته بودند ما افغانستانی هستیم، اما مدرک نداریم و به این ترتیب از طریق تیپ فاطمیون راهی شدند. احمد آقا با یکی از دوستان که نام مستعارش عبدالرحیم بود، رفت.

احمدآقا درباره‌ جبهه‌ سوریه با شما و اخوی صحبت می‌کردند؟
اتفاقا ما خیلی اصرار می‌کردیم تا کار ما را هم ردیف کند، ولی اصلا موافقت نمی‌کرد. اوضاع آن‌جا را دیده بود و آن زمان حدود سال‌های ۹۳ و ۹۲، نظم خاصی در‌ جبهه‌های سوریه نبود. ما هم با آن بنده‌ خدا که کار‌ احمدآقا را درست کرده بود صحبت کردیم. ایشان مسئول جذب فاطمیون بود، اما بنا به دلایلی به هیچ عنوان حاضر نشد اسم من و حسین را بنویسد. آن ابتدای جنگ هیچ نظمی نبود و افراد زیادی هم مشتاق بودند که بروند. بعدتر همه چیز سیستمی و منظم شد.

چطور از شهادت احمدآقا مطلع شدید؟
من به همراه یکی از رفقایم عازم کربلا بودم. شب قبل از حرکت با عبدالرحیم تماس گرفتم و گفتم بیا همدیگر را ببینیم. اتفاقا شب عقد او بود. گفتم هم تبریک بگویم و هم شاید تا من راهی کربلا می‌شوم او هم عازم سوریه بشود و دیگر نتوانیم همدیگر ‌را ببینیم. این تنها دوره‌ای بود که عبدالرحیم با احمد نرفته نبود و احمد‌آقا تنها راهی شد. خلاصه قبول کرد که بیاید، اما حالش گرفته و ناراحت بود. وقتی آمد، هر چه ما شوخی کردیم، او همان طور ناراحت بود. شب عقدش بود بالاخره باید خوشحال می‌بود، اما وارد شوخی و خنده نمی‌شد و سر سنگین بود. من گفتم حتما اتفاقی افتاده و پرسیدم چه شده است؟
بالاخره گفت: «احمد زخمی شده.» من گفتم بهتر است نروم. گفت: «شما برو احمد الان بیش‌تر به دعا احتیاج دارد.» برو و آن‌جا برایش دعا کن. من در راه تهران بودم تا کارهای ویزا را انجام بدهم که عبدالرحیم زنگ‌ زد و گفت: «سفرت را لغو کن، احمد شهید شده است.» من هم از همان نیمه‌ راه برگشتم.

شما به خانواده اطلاع دادید؟
نه. من همان‌جا بابا را در جریان قرار دادم و گفتم که احمد زخمی شده است، اما بابا آن قدر زمان جنگ از این دست خبرها شنیده یا به دیگران داده بودند که خودشان خبره بودند. در جواب من گفتند: «من می‌دانم که احمد شهید شده.» بغض کرده و تلفن را قطع کردند. بعدا به من گفتند که همان‌جا، روضه حضرت علی‌اکبر(ع) خواندند و گریه کردند. کمی بعد دوباره با من تماس گرفتند و گفتند که خودشان به تهران می‌روند و من هم برای خانواده بلیط بگیرم تا به آبادان برویم.
اخوی دوقلوی من در جریان زخمی شدن احمد بود‌. خبر شهادت احمد را هم به او دادم و دوتایی رفتیم و بلیط‌ قطار تهیه و خانواده را راهی کردیم. در راه‌آهن بابا هم به ما ملحق شدند و همگی راهی خوزستان شدیم. چرا که قرار بود پیکر را به آبادان بیاورند. احمد معمولا هر روز با خانمش و مادرم تلفنی یا از طریق اینترنت و شبکه‌های اجتماعی صحبت می‌کرد و در ارتباط بود، اما حالا سه روزی بود که تماس نگرفته بود. در قطار یک شاپرک روی پای مادر نشست. مادر گفتند: «حتما یک‌ خبر خوبی قرار است برسد.» من گفتم: «داریم به کربلا می‌رویم، از این بهتر چه خبری؟»
مادر گفتاحمد زنگ‌ نزده است. اگر‌ زنگ بزند، حتما یک خبر خیلی خوبی خواهد بود. من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم: «شاید خبر شهادتش را بیاورند. چون خبر شهادت هم خبر خوبی‌ست.» به قول معروف یک تلنگری زدم. مادر ناراحت شد و گفت: «این چه حرفی است که می‌زنی؟ هنوز هشت ماه هم از عروسی احمد نگذشته است.»بعد از من، اخوی هم یک حرفی زد و از مادر شهید صابری مثال زد. بعد هم بابا کمی از این طرف و آن طرف صحبت کردند تا به هر حال آماده‌شان کنیم. بعد از پیاده شدن از قطار با دو اتومبیل راهی منزل پدر بزرگم شدیم. در مسیر، بابا خبر شهادت احمد را به مادر و بقیه داده بودند‌.

خانواده خواستند که احمدآقا را برای تشییع و خاک‌سپاری به آبادان ببرید؟
ماه مبارک رمضان بود و خانواده و اقوام شرایطش را نداشتند که به قم بیایند. تقریبا نود درصد اقوام و فامیل ‌ما در آبادان هستند. بابا گفتند که همان آبادان بهتر است. ما و مادرم به شدت مخالف بودیم چون محل زندگی خودمان قم است و مایل بودیم که قم باشد. نهایتا قرار شد احمدآقا را همان آبادان تشییع کنیم.
تقریبا در همین زمان یکی‌ از دوستان احمد آقا، که فرمانده‌اش در سوریه هم بود، با بنده تماس گرفت و گفت که احمد وصیت‌نامه‌ای دارد که بهتر است قبل از خاک‌سپاری مطالعه کنید. پس از اینکه وصیت‌نامه را به ما دادند، متوجه شدیم که برادرم وصیت کرده است برایش تشییع جنازه آنچنانی گرفته نشود. همچنین وصیت کرده که در بهشت معصومه قم به خاک سپرده شود. پس از اینکه از وصیت احمد مطلع شدیم با چند دفتر مراجع تماس گرفتیم. همه گفتند حتما باید به وصیت شهید عمل کنید. به این ترتیب دیگر امکان اینکه احمدآقا را در آبادان به خاک بسپاریم وجود نداشت. با اینکه احمد گفته‌ بود تشییع ناچیزی انجام بدهید، اما یک تشییع عظیم در آبادان برایش شکل گرفت. احمد در ماهشهر به دنیا آمده بود و امام جمعه‌ ماهشهر که پسر عموی مادرم هستند، اصرار کردند که اینجا هم باید تشییع بشود. بعد از اینکه موافقت شد ما راهی ماهشهر بودیم که از طرف حوزه‌ علمیه بندر امام هم برای تشییع اصرار کردند. احمد قبلا حدود یک سال در حوزه علمیه بندر امام خمینی درس خوانده بود. با اصرار، آن‌جا هم پیکر را از ما گرفتند و وداع باشکوهی برگزار کردند.
فردای آن روز هم در ماهشهر تشییع شد و نهایتا با هواپیما به قم منتقل شد و اینجا در پردیسان هم یک‌ تشییع دیگری برایش برگزار شد. پیکرش را به محفل جزءخوانی ماه رمضان در حرم حضرت معصومه آوردند و بعد هم در بهشت معصومه به خاک سپرده شد.

موضوع خاصی هست که بخواهید تعریف کنید؟
بعد از این‌که احمدآقا شهید شد متوجه شدیم که ماهیانه به حساب یکی دو فرزند یتیم پول واریز می‌کرده است. من و حسین‌آقا هم چون درس طلبگی می‌خواندیم، گاهی مقداری پول را به مادر می‌داده تا مادرم به ما بدهد و اصلا نمی‌گفت که خودش پول را داده است. به قول معروف نمی‌خواست به غرور ما لطمه‌ای بخورد. احمد خیلی دست‌و‌دل‌باز‌ بود و در کارهای خیر معمولا تا جایی که دستش می‌رسید کم نمی‌گذاشت. در حد وسعش به هر کسی که می‌توانست کمک می‌کرد.

نویسنده: سپیده صفا


مقاله ها مرتبط