۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

صندوقچه رازهای مگو

صندوقچه رازهای مگو

صندوقچه رازهای مگو

جزئیات

به مناسبت۹ آبان، سال‌روز تجلیل از شهید مهندس سید‌محمد‌جواد تندگویان

9 آبان 1403

بیست‌و‌نهم آذر۱۳۷۰ است. تابوتت را می‌آورند و می‌گذارند جلوی خانواده‌ات. محمد‌مهدی می‌رسد بالای سرت. می‌خواهد با تو حرف بزند. درِ تابوت را که برایش باز می‌کنند یک تکه قیر می‌بیند که چسبیده ته مستطیل چوبی. خوب که نگاه می‌کند می‌بیند نه! تو هستی! اسکلتی با پوستی قیرگون. مومیایی‌ات کرده‌اند. نه یک بار و دو بار، سه بار مومیایی‌ات کرده‌اند! چشمانش می‌چرخد روی صورتت. جای چشمانت را به‌سختی تشخیص می‌دهد. کاسه چشمانت گود افتاده. حفره دهانت باز مانده. چه‌کسی فکر می‌کرد دندانی که ساواک شکست، خودش روزی بشود نشانِ تو! بخاطر شناسایی دقیق‌ترِ پزشکی‌قانونی سینه‌ات را هم شکافته‌اند. بخیه‌ها تازه است. متخصصان پزشکی‌قانونی می‌گویند «پس از شکافتن پوستت، ماهیچه‌ها تازه بودند. سینه و جمجمه‌ات هم شکسته بود.» دور مچ‌هایت هم خون‌مردگی دیدند. استخوان حنجره هم... . حدس زدند زمان شهادت، دست و پایت را جایی محکم بسته‌اند و بعد تو را خفه کرده‌اند. چه‌قدر برای‌ بعثی‌ها مهم بودی که پیکرت را سه نوع مومیایی مختلف کرده‌اند! با ماشین که از کرمانشاه تا تهران می‌آوردنت، همسرت سوال می‌‌کند «چرا؟» و می‌گویند «شاید برای این‌که زمان شهادت را به‌خوبی تشخیص ندهیم.» حدس می‌زنند تا همین دو سال پیش هم زنده بودی و اصلا بعد از قطع‌نامه شهیدت کردند. یک استخوان‌شناس هم از صلیب‌سرخ آمد و روی پیکرت کارشناسی کرد و گزارش محرمانه‌ای نوشت که هیچ‌وقت نتیجه‌اش را هیچ‌کس نمی‌فهمد و تاریخ شهادت تو مثل یک راز می‌ماند!

سید‌محسن هم آمده بالای سر تابوت. ۱۳ سال پیش، نهم آبان سال ۵۹ با هم از اهواز رفتید سمت آبادان. شما میزبان کاروان بودید. قرار بود از وضعیت پالایشگاه‌های آبادان دیدن کنید. پشت سر شما وزیر بهداشت، دکتر منافی، و چند‌تا از معاون‌هایش، نماینده‌های مجلس و چند خودرو آذوقه برای نیروهای مستقر در آبادان حرکت می‌کردند. تو جلو نشسته‌ا‌ی. محافظ، کنارت است. سید‌محسن و بوشهری ردیف وسط‌اند. یک محافظ هم پشت است.

بالاخره جنگ است و همیشه احتمال می‌دهید که ضد‌انقلاب از حضور کاروان، توی منطقه باخبر شده باشند. برای گمراهی هر‌کسی که ردتان را می‌زند، همه‌جوره تدابیر امنیتی لحاظ می‌کنید. احتیاط می‌کنید و مسیر حرکت‌تان را تغییر می‌دهید. به‌جای این‌که از ماهشهر با هاورکرافت از راه دریا بروید آبادان، از جاده اهواز-آبادان راه افتادید. رسیدید بهمن‌شیر. نیروهای نظامیِ مجهز به تانک ضد‌شورش، آن‌جا حضور دارند. ابتدای جنگ است و هنوز تشخیص خودی از نا‌خودی سخت است. همه تصور می‌کنید شاید مثل سه‌راهی قبل می‌خواهند متوقف‌تان کنند و تنها اخطار بدهند و بگویند «مسیر پیش‌رو خطرناک است.»

ماشین‌های پشت‌سر با‌فاصله از شما حرکت می‌کردند. گرد‌و‌خاک بود که می‌رفت روی هوا. ماشین شما توقف می‌کند. سربازها روی تانک مستقراند. یکی بین‌شان بود که خیلی خوب فارسی حرف می‌زد. به یکی از محافظ‌ها می‌گویی پیاده شود و اجازه عبور بگیرد. به‌محض پایین‌پریدن محافظ و دیدن اسلحه پشت کمرش، ماشین را به رگبار می‌بندند. دستت را حائل سرت می‌کنی و خم می‌شوی. باز هم فکر می‌کنی حتما سوتفاهم شده! رگبارش را که خفه می‌کند به‌آرامی از ماشین پیاده می‌شوی. شاید با توضیحی بتوانی مهارشان کنی! خیلی دیر می‌فهمی که دشمن‌اند! روی زمین دراز می‌کشید. تو و سید‌محسن یحیوی اسلحه کمری دارید. با سر‌پنجه‌های‌تان خاک را کنار می‌زنید و پنهانش می‌کنید. زیرلب، به سید‌محسن گِرای یک کانال کشاورزی را در آن نزدیکی می‌دهی و سعی دارید از آن‌جا فرار کنید؛ ولی نمی‌شود!

ماشین‌های پشت‌سر تازه رسیدند و می‌فهمند چه خبر شده! سریع دور می‌زنند و برمی‌گردند. سرنشینان یکی، دو ماشین که نزدیک‌تر هستند، ماشین را توی جاده رها می‌کنند و پناه می‌برند به نخلستان‌های اطراف. می‌روید به یک پناهگاه؛ جایی که برای کندن تانک‌ها تعبیه کرده‌اند. پیش جمعیت پنجاه‌نفره از مردم عادی هستید. کسانی‌که وقتی داشتند از شهر خارج می‌شدند، اسیر بعثی‌ها شده‌اند. پیرهن‌های‌تان را درمی‌آوردند. دست‌های‌تان را از پشت می‌بندند. تو و سید‌محسن و مهندس بوشهری کنار هم می‌نشینید. صدای رگبار گلوله و جیغ مردم درمی‌آید. تو تصمیمت را گرفته‌ای. می‌خواهی جلوی قتل‌عام مردم بی‌دفاع را بگیری. می‌خواهی خودت را معرفی کنی. بلند داد می‌زنی که «من وزیر نفت هستم!»

همه‌جا غرق سکوت می‌شود. صدای شلیک قطع می‌شود. از همان نقطه شما را از بقیه جدا می‌کنند و سوار بر جیپ می‌بردند.

سید‌محمد‌جواد چه دل شیری داشتی که گفتی من وزیر نفتم! کاش نبودی! ولی تو وزیر نفت بودی و متولد ۲۲خرداد سال ۲۹، در کوچه‌پس‌کوچه‌های جنوب‌شهر تهران؛ خانی آباد. همان‌که پسر نخبه دبیرستان جعفری اسلامی بود و توی کنکور مهندسی پتروشیمی دانشگاه نفت آبادان قبول شد. همان‎‌که بارها از طرف کمیته مشترک ضد‌خراب‌کاری به‌خاطر فعالیت‌های انقلابی و مبارزه با رژیم شاهنشاهی دست‌گیر شد و وحشت‌ناک‌ترین شکنجه‌ها را تحمل کرد. همان‌که با ورود به دانشگاه نفت آبادان، به فعالیت سیاسی پرداخت و در انجمن اسلامی این دانشگاه فعال شد و از چهره‌های انقلابی و مذهبی مثل مطهری، شریعتی و علامه جعفری برای سخن‌رانی در دانشگاه دعوت ‌کرد. همان‌که دوره مدیریت صنعتی مدرسه عالی مدیریت وابسته به دانشگاه هاروارد را گذرانده بود. همان‌که کارشناسی‌ارشد مدیریت بازرگانی را گرفته بود. همان‌که بعد از انقلاب، قائم‌مقام وزیر نفت، عضو اصلی کمیسیون پاک‌سازی در اداره نفت آبادان و سرپرست مناطق نفت‌خیز بود. همان‌که در بحران اختلاف میان بنی‌صدر و شهید رجایی از‌میان چند نامزد برای پست حساس وزارت نفت در آن شرایط، انتخاب و به مجلس معرفی شد و با رای قاطع نمایندگان به ساختمان وزارت نفت رفت.

و حالا، ۲۹آذر۱۳۷۰ است و تو، وزیرِ آزاده سرافزار، ‌بازگشته‌ای. تابوت تو مثل صندوقچه رازهای مگو، در بهشت‌زهرای تهران تشییع می‌شود و سنگی بدون تاریخِ شهادت روی مزارت گذاشته می‌شود.

نویسنده: فائزه طاووسی

مقاله ها مرتبط