۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

شهيد، برادرِ شهيد

شهيد، برادرِ شهيد

شهيد، برادرِ شهيد

جزئیات

گفت‌وگو با مادر و پدر شهیدان محمدرضا و جواد تیموری/ به مناسبت ۱۷ خرداد، سالروز شهادت شهید تیموری در حمله تروریستی به ساختمان مجلس شورای اسلامی

17 خرداد 1401
پدر و مادر شهید مدافع وطن جواد تیموریسال ۱۳۳۵به دنیا آمدم، در یکی از محله‌های قدیمی تهران. خانه خوبی داشتیم و همسایه‌هایي خوب‌تر. روز‌های کودکی خیلی زود گذشت. آن‌قدر که هنوز ۱۲ساله نشده برایم خواستگار آمد. درک درستی از ازدواج نداشتم، اما به خواسته پدر و مادرم زندگی مشترک را شروع کردم.
***
مغازه کفاشی داشتم و برای کار آمده بودم تهران. سال ۴۷ به سرم افتاد که ازدواج کنم و چه کسی بهتر از دختر باحیا و محجوب همسایه‌مان. خیلی زود رفتیم زیر یک سقف و دو سال نشده محمد‌رضا به دنیا آمد.
خدا را شکر زندگی خوبی داشتیم. با خودم قصد کرده بودم تا نان حرام به زندگی‌مان نیاورم و بر سر عهد خود جانانه ایستادم. صبح و شب کار می‌کردم تا از پس خرج و مخارج خانواده‌مان که هرچه می‌گذشت پرجمعیت‌تر می‌شد بربیایم. پسر‌ها را صبح‌ها‌ی جمعه با خودم می‌بردم کلاس قرآن در خیابان بهار. سعی می‌کردم نمازم را اول وقت بخوانم تا بچه‌ها ببینند و یاد بگیرند. خانم هم به بچه‌ها قرآن یاد می‌داد. همه این‌ها دست به دست هم داد تا بدون هیچ اصراری، بچه‌های‌مان معتقد و مقید به اهل بیت و قرآن بار بیایند.
***
با محمد‌رضا اختلاف سنی کمی داشتم. محمد‌رضا مثل دوستم بود، مثل برادرم. حس مادر و فرزندي بین‌مان نبود. انگار از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. سال‌های آخر جنگ، محمد‌رضا حال و هوایش عوض شده بود. مدام از جبهه حرف می‌زد. سال ۶۷ وقتی هنوز خدا جواد را به ما نداده بود، محمد‌رضا بنای جبهه رفتن داشت. کسی جلودارش نبود. بی‌قراری‌های مرا که دید گفت: «تو مگه نماز نمی‌خونی؟ مگه مسلمون نیستی؟ نکنه فقط دولا راست می‌شی هر روز!»
از حرف‌هایش ترسیدم. ساکت که شدم فهمید راضی‌ام، رفت. بعد از چند وقت برگشت. یادم هست ماه رمضان بود. محمد‌رضا خیلی تغییر کرده بود. انگار آدم دیگری شده بود. حس می‌کردم او را نمی‌شناسم. چند روزی ماند و دوباره راهی شد. اواخر تیر بود که برایم نامه داد جنگ تمام شده و برمی‌گردد خانه. خیلی خوشحال شدم. چشم‌انتظارش بودم تا خبر شهادتش را آوردند.
محمد‌رضا در عملیات مرصاد و به دست منافقین شهید شد.
***
سه سال بعد، در سال ۱۳۷۰ خدا جواد را به ما داد. از همان کودکی شباهت‌های بی‌حد و حصری به محمد‌رضا داشت. عکس‌های بچگی‌شان را کنار هم بگذاری، از هم تشخیص‌شان نمی‌دهی. جاي محمد‌رضا با آمدن جواد پر شد. از همان بچگی دل‌مان را با کار‌هایش می‌برد. جواد کم‌کم قد کشید. به مادرش خیلی وابسته بود. روز اول مدرسه دست مادرش را محکم گرفته بود و از او جدا نمی‌شد.
نمراتش خوب بود، با این که خیلی درس نمی‌خواند. کمی که بزرگ‌تر شد افتاد دنبال این که برود سرِ کار. هرچه اصرار کردیم اول دیپلم بگیرد قبول نکرد. دیدیم از پسش برنمی‌آییم، برادرش برایش کار پیدا کرد. دو روز رفت. دید که آسان نیست، باید شاگردی کند، پشیمان شد. رفت سراغ درس تا ديپلمش را بگيرد.
***
خیلی با جواد حرف می‌زدم. آخر شب‌ها که همه می‌خوابیدند، من و جواد می‌نشستیم و ساعت‌ها حرف مي‌زدیم. اعتقاد داشت با درس خواندن به جایی نمی‌رسد. می‌گفت به‌خاطر دل شما درس می‌خوانم. دیپلمش را گرفت و پیش‌دانشگاهی خواند. بعد هم کنکور داد و رشته مدیریت دانشگاه آزاد تهران شمال قبول شد. با آن وضع درس خواندن، هیچ‌ کس باورش نمی‌شد قبول شود. افتاد دنبال کار که بتواند هزینه دانشگاهش را خودش بدهد.
***
شهید جواد تیموریجاهای مختلف فرم پر کرد و درخواست داد، تا در سپاه انصار استخدام شد. پنج سال قراردادی بود. شرایط شغلی سختی داشت. آ‌ن‌قدر که اجازه نمی‌دادند برود دانشگاه و درسش را بخواند. دانشگاهش نصفه ماند. خودش از این بابت خيلی ناراحت بود ولی باید صبر می‌کرد.
گاهی در همین خانه کوچک‌مان هیات راه می‌انداخت. حسابی برای هیات کار می‌کرد.
***
جواد خيلي اهل شوخی بود. دیپلمش را که گرفت، مدام در گوش من می‌خواند که برایش زن بگیرم. می‌گفتم زود است، باید کار پیدا کنی. دو سال بعدش که هم دانشجو بود و هم کارش درست شده بود، باز پیگیری ‌مي‌کرد. من هم سفت و سخت افتادم دنبال دختر چادری. تا این که خدا را شکر دختری که مي‌خواست برایش پیدا کردیم. طبقه پایین خانه خودمان زندگی مي‌کردند.
مدام می‌گفت: «مامان، دعا کن رسمی بشم.» من هم می‌گفتم: «شما با خدا باش، خودش همه رو برات درست می‌کنه. همون‌طور که تا الان هرچی خواستی به‌ات داده.» یک ماه قبل از شهادتش رسمی شد.
***
از قبل می‌دانستیم جواد عضو تیم حفاظتی مجلس است. وقتي از تلویزیون شنیدیم که حادثه تروریستی در مجلس اتفاق افتاده، همه نگرانی‌های‌مان رفت سراغ جواد. شماره‌اش را چندبار پشت هم گرفتم، جواب ‌نداد. شماره مسئولش را داشتم. به او زنگ زدم. به‌ام گفت: «جواد خوبه فقط یه کم مجروح شده، بردنش بیمارستان بقیة‌الله.» با پسرم رفتیم آن‌جا. از اطلاعات بیمارستان سراغ مجروحان حادثه مجلس را گرفتيم. گفتند همه را بردند بیمارستان سینا. رفتیم آن‌جا. خیلی شلوغ بود. از میان جمعیت، یکی از دوستان جواد را شناختم. پرسيدم: «جواد کجاس؟» گفت: «فکر کنم اتاق بغلی.» همه اتاق‌ها را دانه‌دانه گشتيم، نبود که نبود. نایی برایم نمانده بود. ماه ‌رمضان بود و روزه بودیم. بدنم به وضوح می‌لرزید. رفتم سراغ دوست جواد. دوباره گفتم: «جواد کجاس؟» گفت: «باید همین‌جاها باشه.» گفتم: «دارم به‌ات می‌گم جواد کجاس!» سکوت کرد. برای چند ثانیه نفس نمي‌کشیدم. همه وجودم شده بود چشم و دوخته شده بود به دهان او. کلمات یکی‌یکی و کش‌دار از دهانش بیرون می‌آمد: «سردخانه بقیة‌الله.» همین دو کلمه، مهم‌ترین آن‌ها بود. باید با چشم خودم می‌دیدم.
***
در خانه مانده بودم و به شوهر و پسرم زنگ می‌زدم. خانه‌مان هر لحظه بیش‌تر از جمعیت پر می‌شد. عکس جواد رفته بود در فضای مجازی. همه فامیل باخبر شده بودند. فقط من بودم که نمي‌توانستم باور کنم. آخر مگر می‌شد داعش بیاید در قلب تهران، آن هم در مجلس شورای اسلامی و عملیات تروریستی انجام بدهد؟!
بیش‌تر شبیه فیلم‌ها بود برایم، اما باید باور می‌کردم. جوادم با دهان روزه، آن هم در پایتخت امن ایران، به شهادت رسيده بود.

نویسنده: زهرا عابدی
عکاس: حسن حیدری
 

مقاله ها مرتبط