وقتی خرداد سال ۶۹، زلزله رودبار و منجیل اتفاق افتاد، محمودرضا هشت نُه سال بیشتر نداشت. با دوستش دو تایی تصمیم گرفته بودند به زلزلهزدهها کمک کنند. قرا گذاشته بودند هر کدامشان چیزی از خانه بردارند و به محل جمعآوری کمکهای مردمی ببرند و تحویل بدهند. محمودرضا آن روز آمد خانه و قضیه را به مادرم گفت. گفت چون خانه زلزلهزدهها خراب شده و آنها مجبورند شب را بیرون بخوابند، احتیاج به پتو و این چیزها دارند به همین خاطر میخواهد لحاف، تشک و پتو برایشان ببرد. ما دو تا پتوی آبیرنگ نو داشتیم که محمودرضا ميخواست یکی از آنها را ببرد، اما مادرم مخالف بود. میگفت بهتر است کمک مالی کنیم و قرار شد محمودرضا تا عصر و آمدن پدر به خانه صبر کند. آن روز بعد از آمدن پدر، محمودرضا تا شب چیزی از پدرمان نخواست. چند وقت بعد متوجه شدیم یکی از آن دو تا پتویی که حرفش بود، در خانه نیست. محمودرضا که فهمید مادرم متوجه قضیه شده، خودش آمد و به مادرم گفت: چون زلزلهزدهها به کمک فوری نیاز داشتند، نتوانستم تا عصر و آمدن پدر صبر کنم. برای همین پتو را بیخبر برداشتم و بردم. انتظار داشت مادرم حسابی دعوایش کند، اما مادرم گفت: چون برای کمک به زلزلهزدهها بوده اشکالی ندارد و قضیه به خیر گذشت.
***
آبان ماه ۹۲ بود. برای تدفین پیکر مدافع حرم شهید محمدحسین مرادی با محمودرضا به گلزار شهدای امامزاده علیاکبر چیذر رفتیم. جمعیتی که برای تدفین پیکر مطهر آمده بود خیلی زیاد بودند ولی من سعی کردم تا جایی که میتوانم به محل دفن و پیکر شهید نزدیک شوم. فایده نداشت، نمیشد جلو رفت. منصرف شدم و برگشتم پیش محمودرضا. محودرضا عقب ایستاده بود و تکیهاش را داده بود به دیوار. زیپ کاپشنش را تا زیر گلو کشیده بود، سرش را پایین انداخته بود و دستهایش توی جیب شلوارش بود. جلوی امامزاده یک سماور بزرگ گذاشته بودند. هوا سرد بود و چای حسابی میچسبید. رفتم دو تا چای گرفتم و آمدم. یکی از چایها را تعارفش کردم. فقط با دست اشاره کرد که نمیخورد. من هم بدون این که چیزی بگویم، با کمی فاصله ایستادم کنارش. چند دقیقهای توی همان حالت بود. نمیدانم چرا احساس کردم دارد توی دلش با شهید مرادی حرف میزند. فکر این که نکند شهید بعدی، محمودرضا باشد مثل برق از ذهنم گذشت. همان هم شد. محمودرضا دو ماه بعد در قاسمیه سوریه به شهادت رسید و به قافله شهدا ملحق شد.
***
اینبار برای رفتن بیتاب بود. تازه از سوریه برگشته بود، اما رفته بود رو انداخته بود که دوباره برود. مطیع بود، گفته بودند نمیشود، سرش را پایین انداخته بود و برگشته بود. چند روز بعد دوباره رفته بود براي اصرار کردن که بگذارند برود. چهار روز فرستاده بودنش یک ماموریت در داخل ایران تا هوای سوریه رفتن از سرش بیفتد. کارش را انجام داده بود و برگشته بود. گفته بود: کارم تمام شد، حالا میخواهم بروم. آخرش هم حرفش را به کرسی نشاند و كاري کرد که راهي شود. شبِ رفتنش مثل دفعههای قبل زنگ زد و گفت دارد میرود. صداي آراماش هنوز توی گوشم هست. این دو سه بار آخر، موقع خداحافظی، لحنش بوی رفتن داشت. پرسیدم: کی برمیگردی؟ برخلاف همیشه گفت: معلوم نیست. مثل همیشه گفتم: خداحافظت، انشاالله.
دفعههای قبل که زنگ میزد برای خداحافظی، حداقل یک ربع حرف میزدیم، اما اینبار مکالمهمان خیلی کوتاه بود. یک دقیقه، شاید هم کمتر. حتی نگذاشت مثل همیشه بگویم «رفتی آن طرف، پيامك بده». تلفن را که قطع کرد بلافاصله برایش پیغام گذاشتم: پيامك بده، گاهگاهی. یک کلمه نوشت «حتما» ولی رفت که رفت.
***
آنقدر به شهادتش یقین داشتم که این دو سال آخر وقتی پشت لنز دوربين، توی چهرهاش نگاه میکردم با خودم میگفتم این عکس آخر است. شش ماه آخر قبل از شهادتش هر عکسی از او میگرفتم چند دقیقه بعد، از حافظه دوربین پاکش میکردم. با خودم میگفتم: انشاالله دفعه بعد که دیدمش باز هم از او عکس میگیرم. دوست داشتم که هميشه باشد، اما به رفتنش یقین داشتم. بابت حذف عکسهایی که از او گرفتم تأسفی ندارم. این اواخر همه ساعاتی که کنارش بودم و لحظاتی که با او گذراندم با حس افتخار توام بود. افتخار به همراهی با یک شهید زنده.
***
زنگ که میزد منزل پدرم، بعد از دو سه کلمه احوالپرسی اولین چیزی که حرفش را پیش میکشید حرف دخترش بود. با آب و تاب برای پدرم تعریف میکرد که کوثر چقدر بزرگ شده و چه کارهایی یاد گرفته و چه و چه. حتی وقتی به دوستان خودش زنگ میزد، اگر دختر داشتند در مورد این که دختر من بهتر از دختر توست باهاشان بحث میکرد و کلی برایشان کُری میخواند. نمیخواهم بگویم علاقه محمودرضا به دخترش استثنایی بود، نه! مثل عشق همه پدرها بود به دخترانشان، اما محمودرضا خیلی پُز دخترش را میداد.
شبی که برای استقبال از پیکر محمودرضا رفتیم اسلامشهر، خانه پدرخانمش جلسهای بود که چند نفر از مسئولان یگانی که محمودرضا در آن خدمت میکرد هم آمده بودند. در حین جلسه، یکیشان به من گفت: محمودرضا این دفعه که رفت خیلی عارفانه رفت و رفتنش با دفعات قبل فرق داشت.
بعد از جلسه که همراه چند نفر داشتیم میرفتیم محل کار محمودرضا، توی ماشین قضیه عارفانه رفتن محمودرضا را از همان برادر مسئول پرسیدم. گفت: موقع رفتن آمد پیش من و گفت: اینبار كه میروم، از کوثر دل بریدهام.
یکی هم این که از شوخیها و بگو بخندهای همیشگیاش در محل کار خبری نبود. حالش خیلی فرق کرده بود.
***
یکی از همرزمهای محمودرضا چند روز بعد از شهادتش برایم تعریف میکرد: محمودرضا هر جا بود، با مردم سوریه ارتباط میگرفت. یک بار در یکی از مناطق درگیری، متوجه چهار زن شدیم که مقابل یک خانه روی زمین نشسته بودند. یکی از رزمندههای سوری که همراهمان بود گفت: اینها مشکوکند، شاید انتحاری باشند و همانجا یک رگبار بست جلوی پایشان که باعث ترس و وحشتشان شد. محمودرضا گفت: شاید هم نباشند. رفت جلو و با آنها به زبان عربی شروع کرد به صحبت کردن. خودش را معرفی کرد و گفت: نترسید، ما شیعه امیرالمومنین هستیم و شما در پناه مایید. اینها را گفت و آرامشان کرد. با آنها حرف زد و اعتمادشان را جلب کرد. بعد از آن، همان چهار زن محل تجمع تعدادی از تکفیریها را در یک خانه تیمی برایمان فاش کردند که بچهها رفتند و همهشان را اسیر کردند.
همان رزمنده مدافع حرم میگفت: محمودرضا حتی برای شناسایی از مردم منطقه استفاده میکرد. یک بار یکی از اهالی اهل سنت را با خودش سوار ماشین کرد که ببرد شناسایی. من به کارش اعتراض داشتم و گفتم که به اینها نمیشود اعتماد کرد، اما محمودرضا کار خودش را میکرد. او طوری با مردم حرف میزد و رفتار میکرد که همه را به خودش جذب میکرد و در مواقع لزوم با همانها کار میکرد.
***
محمودرضا وصیتنامه ندارد و ننوشته است. بعد از شهادتش سپردم همه جا را دنبال وصیتنامهاش گشتند حتی توی وسایلش که در سوریه جا مانده بود، اما وصیتنامهای در کار نبود. انگار تنها چیز مکتوبی که از او مانده بود همان نامهای بود که برای همسرش نوشته بود. محض اطمینان، از همسرش در مورد وصیتنامه سوال کردم. گفت: یک بار در خانه، صحبت از وصیتنامه شد. محمودرضا به پوستر حاج همت اشاره کرد و گفت: وصیت من این است.
محمودرضا این پوستر را توی اتاقش روی کمدش چسبانده بود. روی پوستر، این فراز از وصیتنامه شهید همت نوشته شده است: با خدای خود پیمان بستهام تا آخرین قطره خونم در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم.
***
اربعین ۹۲ میخواست با دوستانش برود کربلا. گفتم: ببین برای یک نفر جا دارید؟ گفت: میآیی؟ گفتم: آره. گفت: پس دو سه روز مهلت بده جواب میدهم. طول کشید. فکر کنم یک هفته بعد بود که زنگ زد و گفت: جور نشد. گفت: برای خودم هم مشکلی پیش آمده که نمیتوانم بروم. پرسیدم: چرا جور نشد؟ گفت: برای رفتن مشکلی نیست، از طریق شیعههای عراقي میرویم. بچههای عراق گفتهاند تو تا مرز شلمچه بیا ما از آنجا میبریمت کربلا ولی الان مشکلی هست که نمیتوانم بروم، شاید هم با یک کاروان دیگر رفتم.
نفهمیدم چه مشکلی برایش پیش آمده بود، پاپیچ نشدم. محمودرضا کسی نبود که بخواهد قید کربلا رفتن را بزند. گفتم: در هر صورت مرا در نظر داشته باش. تا چند روز بعد مرتب به محمودرضا زنگ زدم و پیگیری کردم ولی نمیدانم چرا جور نشدکه برویم. محمودرضا بیست و هفت روز بعد از اربعین، در روز میلاد پیامبر اعظم(ص) از قاسمیه سوریه به دیدار سالار شهیدان رفت و من همچنان جا ماندم که ماندم.
مجلس ختمش بود که یکی از پای منبر بلند شد و آمد توی گوشم گفت: مداح میپرسد محمودرضا کربلا رفته بود؟ جا خوردم. سوختم. ماندم چه بگویم... گفتم : نه، نرفته بود. وقتی آن شخص رفت، یاد این جمله سیدمرتضی آوینی افتادم: بسیجی، عاشق کربلاست و کربلا، تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها، نه! کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران حسین(ع) راهی به سوی حقیقت نیست.
***
در سالگرد شهادتش، دو تا از مدافعین عراقی آمده بودند تبریز که بروند سر مزار محمودرضا. مدافعین حرم، محمودرضا را در سوریه به نام مستعارش یعنی «حسین» میشناختند. یکی از این دو مجاهد عراقی که مجروح هم بود مدام وسط حرفهایش تکرار میکرد: حسین مجنون، حسین مجنون! پرسیدم: منظورت چیست؟ گفت: در یکی از مناطق، دو تا شهید دادیم که به خاطر شدت درگیریها نتوانستیم بیاوریمشان عقب. تکفیریها پیشروی کردند و پیکرها ماندند روی زمین. حسابی روحیهمان را باخته بودیم. حسین که حال و روز ما را دید و اين كه کاری انجام نمیدهیم، رفت و نشست پشت فرمان ماشین و استارت زد و حرکت کرد به سمت تکفیریها. همه متعجب بودیم. او میرفت و ما داشتيم نگاهش میکردیم. منتظر بودیم که ماشینش را هدف قرار بدهند و یک بلایی سرش بیاورند، اما حسین در کمال ناباوری ما رفت و پیکر شهدا را از روی زمین برداشت و کشید داخل ماشین و برگشت. کارش دیوانگی بود، اما این کار را برای بالا بردن روحیه ما انجام داد.