۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
شهیدستان
شهیدستان

شهیدستان

جزئیات

گفت‌و‌گو با مصطفی عرب‌نژاد برادر شهیدان محمدکاظم و عبدالحسین عرب‌نژاد / به‌مناسبت بیست و هفتم تیرماه سالروز شهادت شهید محمدکاظم عرب‌نژاد سال۱۳۶۱

27 تیر 1404
اشاره: رمضان سال۸۵ مسجد فایق تهران میزبان پنج شهید گمنام شد. پنج شهیدی که بعدها مشخص شد دوتای‌شان پسرعموهایی کرمانی هستند که به فاصله هفت سال از هم شهید شده‌اند و حالا در کنار هم آرام گرفته‌اند. به بهانه سالگرد خاکسپاری این شهدا با مصطفی عرب‌نژاد رزمنده دیروز و خلبان امروز شرکت هواپیمایی ماهان به گفت‌وگو نشستیم. رزمنده‌ای که در ایام نوجوانی و جوانی‌ پشت خاکریزهای گرم خوزستان قد کشیده و روزهای تلخ و شیرین هشت سال جنگ را در کنار برادران شهیدش سپری کرده است. او که از خانواده‌ای شهیدپرور است، عملیات ثامن‌الائمه تا کربلای۵ را در کارنامه خود دارد و قصه بی‌سیم‌چی شدنش در والفجر۳، همراهی‌اش با شهیدان احمد امینی، علی شفیعی، اسماعیل فرخی و گردان۴۰۸ غواص لشکر ثارالله و حتی حاج‌قاسم سلیمانی را برای‌مان روایت کرد، اما صد حیف که مجالی برای نوشتن تمام خاطراتش نیست. از ماجرای شهادت دو برادر، دو داماد، پسرخاله و پسرعمویش تنها به خاطراتی از دو برادر شهیدش اکتفا کردیم. برای خواندن این خاطرات با ما همراه شوید.

پرده اول
دوبرادر
پنج برادر بودیم و چهار خواهر. محمدکاظم سه سال از من بزرگ‌تر بود و عبدالحسین دو سال کوچک‌تر. من و محمدکاظم هم‌مدرسه‌ای بودیم و همه جیک‌و‌پوک‌مان با هم بود. سال۵۷ با اوج‌گیری مبارزات مردم علیه رژیم طاغوت، ما دوره راهنمایی بودیم. محمدکاظم وارد مبارزه شده بود و خیلی از بچه‌های مدرسه که با او همفکر بودند همراهی‌اش می‌کردند. یک‌بار اعتصاب کردند. من و چند نفر دیگر هم به تقلید از آن‌ها از گرفتن تغذیه‌ای که مدرسه به ما می‌داد خودداری کردیم. استدلال‌مان این بود که مدیر ساواکی مدرسه با این تغذیه ما را مطیع خودش می‌کند. در ماه‌های آخر منتهی به پیروزی انقلاب، جو آن‌قدر به هم ریخته بود که همین کارِ به ظاهر ساده برای مدیر ساواکی‌مان سنگین بود.
بعد از پیروزی انقلاب و با شروع غائله کردستان تعدادی از جوانان خانوک۱ به همراه حمید عرب‌نژاد عازم کردستان شدند. حمید از همشهری‌ها و سپاهی بود. مرخصی که می‌آمد، بحث اعزام داغ می‌شد. در جمع مردم روستا به‌خصوص جوانان صحبت می‌کرد و از شرایط سخت کردستان می‌گفت. همیشه دمِ برگشتن، تعدادی از جوانان خانوک همراهش می‌شدند. به همین خاطر جو رزمندگی قبل از جنگ در خانوک ایجاد شده بود.

گردان‌ کرمانی‌ها
جنگ هنوز یک ساله نشده بود. مرداد سال۶۰ و همزمان با ایام محرم، حمید عرب‌نژاد که حالا فرمانده سپاه مهاباد بود برگشته بود خانوک. توی مراسم عزاداری سخنرانی کرد. این‌بار صحبت از خوزستان بود و جنگیدن در برابر رژیم بعث. حرف‌هایش خیلی‌ها را هوایی کرد. من و محمدکاظم هم به صرافت افتادیم با حمید برویم. من ۱۳ ساله بودم و محمد‌کاظم ۱۶ ساله. محمدکاظم هرطور بود رضایت پدر و مادرمان را گرفت. برعکس، من آن‌قدر اشک ریختم و آه و زاری کردم تا دل‌شان نرم شد و قبول کردند با برادرم همراه شوم. تقریبا شصت هفتاد نفر شدیم و برای یک دوره آموزشی به پادگان قدس کرمان رفتیم. دم در پادگان یک نفر ایستاده بود. اسم‌ها را یکی‌یکی از روی لیست بلندبالایش می‌خواند و بچه‌ها وارد پادگان می‌شدند. به من که رسید با تعجب جثه ریزه‌ام را برانداز کرد و پرسید «متولد چندی؟» سوال ساده‌اش انگار سخت‌ترین سوال دنیا بود. زبانم نچرخید دروغ بگویم. مطمئن بودم بگویم ۴۶ ردم می‌کنند که برو کم‌ سن‌و‌سالی. همه التماسم را ریختم توی چشم‌هایم و آرام گفتم «هیس!» بنده خدا انگار دلش سوخت. از سن‌و‌سال من چشم پوشید و وارد پادگان شدم. بیست روز آموزش دیدیم. حاج‌قاسم سلیمانی را بار اول همان‌جا دیدم. قدبلند بود با موهای فرفری. هیبت خاصی داشت. دستش توی گچ بود. مجروح شده بود و مثلا دوره نقاهتش را می‌گذراند.
بیستم شهریور و دمادم عملیات ثامن‌الائمه در قالب یک گردان به فرماندهی شهید همایونفر رفتیم اهواز و در محلی که به‌اش جندی‌شاپور می‌گفتند مستقر شدیم. قرار بود یک آموزش فشرده ببینیم بعد وارد منطقه شویم.
شرایط آموزش آن‌جا با کرمان زمین تا آسمان فرق داشت. کرمان سخت بود و این‌جا خلیی خیلی سخت‌تر. نزدیک منطقه بودیم و آموزش‌های‌مان کاملا عملیاتی بود. یک هفته بعد رفتیم آبادان، ایستگاه هفت. عملیات شروع شد دو گروهان از گردان ما که به گردان کرمانی‌ها معروف شده بود، در عملیات شرکت کرد و قرار شد گروهان ما هم به عنوان پشتیبان وارد عمل شود.
فضای جبهه برایم احساسات متناقضی به همراه داشت. از طرفی برایم جذاب بود و از طرف دیگر ترسناک. فقط این خیالم را راحت می‌کرد که محمدکاظم هوایم را دارد.

پسرعمویم حسین
دو ماه منطقه بودیم، بعد برای یک مرخصی یک ماهه برگشتیم خانوک. دیگر جفت‌مان هوایی شده بودیم. طاقت‌مان نمی‌گرفت بمانیم. به همین خاطر بلافاصله اعزام گرفتیم. این‌بار گردان‌ در مسیر جاده اهواز و خرمشهر در جنگل امقر در شمال بستان مستقر شده بود. خط پدافندی بود. من و محمدکاظم را به بهانه این که برادریم از هم جدا کردند. ما سمت راست جاده مستقر بودیم و آن‌ها سمت چپ. دورادور خبرش را می‌گرفتم. او هم از حال و روزم می‌پرسید. یک روز یکی از بچه‌ها آمد و بعد از کمی منّ‌و‌من گفت «مصطفی، محمدکاظم زخمی شده. بردنش اهواز.» رفتم بیمارستان. وقتی دیدمش بغضم گرفت. تیر خورده بود به سرش. زخمش را بسته بودند، اما سر‌و‌صورتش حسابس ورم کرده بود. وضعیتش طوری بود که خیلی نمی‌شد نگه‌اش داشت. فرستادندش کرمان. از رفتن محمدکاظم حس بدی داشتم. انگار پشتوانه‌ام را از دست داده‌ بودم. با این که قبلا هم از هم جدا بودیم، اما دلم به بودنش قرص بود. دو ماه منطقه بودم و برگشتم کرمان.
قبل از آزادسازی خرمشهر، تیپ ثارالله تشکیل شد. محمدکاظم هنوز رو به راه نشده بود، اما خودمان را رساندیم عملیات. مرحله اول عملیات بیت‌المقدس را حمیدیه بودیم. حمید عرب‌نژاد در همین مرحله به شهادت رسید. با به پایان رسیدن مرحله اول، تیپ به منطقه کوشک اعزام شد. شب آزادسازی خرمشهر ما از کوشک وارد عمل شدیم. من و محمدکاظم یک گردان بودیم و پسرعمویم حسین و رضا و حسین پسرخاله‌هایم هم گردان کناری‌مان. فردای عملیات، حسین پسرخاله‌ام را دیدیم. دم به گریه بود و حسابی به هم ریخته. ‌گفت «رضا شهید شده، از حسین هم خبری نیست. رضا رو آوردیم عقب ولی هیچ‌کس حسین رو ندیده.» شرایط عملیات طوری نبود که پی پسرعمویم بگردیم. خرمشهر آزاد شد، اما با رفتن حسین و رضا مذاق‌مان چندان شیرین نبود.

گمنام رمضان
بعد از بیت‌المقدس برگشتیم خانوک. با شهادت رضا و مفقود شدن حسین، حال‌و‌هوای ما هم مثل جو فامیل‌مان حسابی تغییر کرده بود. دم ماه رمضان بود. خبر رسید عملیات دیگری در پیش است. محمدکاظم ماندنی نشد. اعزام گرفت، اما من به بهانه این که می‌خواهم ماه رمضان خانوک باشم و روزه‌هایم را بگیریم ماندم. محمدکاظم به عملیات رمضان رسید. عملیات تمام شد، اما از محمدکاظم خبری نشد. طبق گفته فرمانده‌شان دسته‌‌ای که محمدکاظم فرمانده‌اش بوده توی کمین افتاده بودند. دوستانش دیده بودند زخمی شده، اما هیچ‌کس از بعدش خبر نداشت. دشمن که پیشروی کرده بود بچه‌ها عقب کشیده بودند و زخمی‌ها و شهدا مانده بودند. نمی‌دانستیم شهید شده یا اسیر. پدر و مادرم خیلی صبوری می‌کردند، اما نگاه‌شان غصه‌دار بود. محمدکاظم جایگاه ویژه‌ای در خانواده‌مان داشت. از همه بزرگ‌تر بود و ویژگی‌های اخلاقی خاص خودش را داشت که شاید بقیه‌مان نداشتیم یا شاید به چشم کم‌تر می‌آمد. نماز اول وقت خواندنش، احترام زیادش به پدر و مادر، کمک‌حال بودنش، گذشت زیاد و تواضعش، همه و همه مثال‌زدنی بود.

عبدالحسین
سه عملیات و شهید شدن بچه‌ها تاثیر عجیبی روی همه‌مان داشت. فتح‌المبین عبدالله دامادمان شهید شده بود، بیت‌المقدس حسین و رضا و رمضان هم محمدکاظم. انگار محکم‌تر شده بودیم. جبهه رفتن من هم به راه بود. بیش‌تر اوقات سه ماه منطقه بودم و یک ماه خانوک. کم‌کم عبدالحسین هم پا گذاشت جا پای من و محمدکاظم. هوایی شده بود که باید بیاید جبهه، اما پایش گیر بچه‌های خواهرم بود. بعد از شهادت عبدالله، خواهرم با بچه‌های کوچکش دست تنها بود و نیاز به کمک داشت.
سال۶۵ و در بحبوحه عملیات کربلای۵ که من منطقه بودم، بالاخره عبدالحسین هم با حسین مومنی شوهرخواهر دیگرم آمد. این‌بار جای من و محمدکاظم تغییر کرده بود. حالا من برادر بزرگ‌تری بودم که باید هوای برادر کوچک‌ترم را داشته باشم. پیگیر بودم قبلِ عملیات حتما ببینمش. با علی نجیب‌زاده بی‌سیم‌چی حاج‌قاسم سلیمانی بودم و می‌دانستم قرار است گردان‌ آن‌ها بلافاصله بعد از شکستن خط توسط بچه‌های غواص به خط بزند. عبدالحسین و حسین به همراه گردان‌شان بعد از ظهر آمدند خط تا شب وارد عمل شوند. جفت‌شان را دم سنگر فرماندهی دیدم. سرسری بغل‌شان کردم و روی‌شان را بوسیدم. عبدالحسین از عملیات برگشت و حسین به محمدکاظم و عبدالله ملحق شد.

پیکری که جا ماند
بعد از کربلای۵ من برای آموزش خلبانی وارد نیروی‌هوایی سپاه شدم. عشق پرواز بالاخره مرا پاگیر کرد، اما عبدالحسین خودش را به بیت‌المقدس۷ رساند. به معاون گردان‌اش پیغام دادم که برادرم و دو تا دامادمان شهید شده‌اند، هوای عبدالحسین را داشته باشید. بنده‌خدا بعد‌ها برایم تعریف کرد که «سر صحبتت قرار شد عبدالحسین را جلو نفرستیم، اما وقتی متوجه شد، آن‌قدر اشک ریخت و عجز و لابه کرد که دل‌مان نرم شد و به عنوان بی‌سیم‌چی در عملیات شرکت کرد.» عبدالحسین و دو نفر دیگر از بچه‌ها با یک خمپاره شهید شدند. بچه‌ها شهادتش را تایید می‌کردند، اما نتوانسته بودند پیکرشان را عقب بیاورند. عبدالحسین ماند.

پرده دوم
پلاک و تکه‌ای استخوان
جنگ تمام شد، اما هنوز از دو برادرم خبری نبود. از شهادت عبدالحسین مطمئن بودیم ولی ته دل همه‌‌مان به زنده بودن محمدکاظم روشن بود. سال۶۹ که عراق اسرا را آزاد کرد و محمدکاظم بین‌شان نبود باورمان شد که حالا باید منتظر پیکرش باشیم.
سال۷۴ از تعاون لشکر خبرم کردند که محمدکاظم تفحص شده است. رفتیم معراج شهدا. تابوتش را جلوی‌مان گذاشتند. یک پلاک بود و چند تکه استخوان؛ تنها چیزهایی که از محمدکاظم باقی مانده بود. دل‌مان کمی آرام گرفت ولی هنوز چشم به راه عبدالحسین بودیم.

شهید سوم
رمضان سال۸۵ پنج شهید گمنام در تهران تشییع و در مسجد فائق به خاک سپرده شدند. مداح روستای کاظم‌آباد که در بیست کیلومتری خانوک قرار دارد این تشییع را از تلویزیون دیده بود. خودش قصه را این‌جور تعریف کرد. می‌گفت «با دیدن تصاویر تشییع شهدا از تلویزیون دلم شکست. آه کشیدم و با خودم گفتم کاش من هم امروز توی این تشییع بودم. همان شب خواب دیدم که تو مراسم تشییع هستم. شهید اول و دوم را به خاک سپردند. نوبت شهید سوم که شد صدایم کردند و گفتند بیا و این شهید را شما به خاک بسپار. برایم عجیب بود. جلو رفتم و پیکر را گرفتم و توی قبر گذاشتم. یک آن فضای قبر، وسیع و روشن شد. در گوشه‌ای از آن فضای وسیع تختی بود که جوانی روی آن خوابیده بود. ترس برم داشت و دست و دلم به لرزه افتاد. جوان از روی تخت بلند شد و با طمانینه گفت «نترس! شما که ذاکری، برایم روضه بخوان.» بی‌اختیار شروع کردم به روضه خواندن. بعدش هم کمی با هم سینه زدیم. ترسم که ریخت جوان گفت «من حسین عرب‌نژادم. اسم پدرم اکبره و بچه خانوکم. به پدر و مادرم خبر بده که من این‌جام.» گفتم «باشه، اما به این شرط که منو شفاعت کنی. همسرم مریضه، شفای اونم بده. شرط و شروطم را که قبول کرد از خواب پریدم.»
بنده‌خدا اول خوابش را خیلی جدی نگرفته بود. فکر می‌کرد کسی حرف‌هایش را باور نمی‌کند، اما به اصرار همسرش آمده بود خانوک. اول سری به گلزار شهدا زده بود تا ببیند اصلا شهیدی به این نام هست یا نه. می‌گفت «همه قبور شهدا را نگاه کردم، بین‌شان اسمی از حسین عرب‌نژاد نبود، اما دست نکشیدم و شروع کردم به پرس‌و‌جو از اهالی. بالاخره پدر شهید را پیدا کردم. با کمی مقدمه‌چینی قضیه را برایش تعریف کردم. معلوم بود باور نکرده. فقط خیره‌خیره نگاهم می‌کرد. بعد از چند لحظه از اتاق بیرون رفت و با چندتا عکس برگشت. عکس‌ها را تک‌تک نشانم داد و گفت: کدام‌شان را دیدی؟ عکس آخری را که نشانم داد خودش بود.»
شواهد نشان می‌داد که درست می‌گوید، اما برای این که مطمئن شویم حسین اسدی پسرخاله‌ام از طریق ستاد معراج شهدا پیگیر قضیه شد. اطلاعات کارت تفحص سومین شهید دفن شده در مسجد فائق با مشخصات حسین و خواب آن بنده‌خدا جور بود. سومین شهید، پسرعمویم حسین بود.

آرزویی که بر دل نماند
پدرم با خانواده آمدند تهران. با هم رفتیم سر مزار حسین. از آن‌جا که برگشتیم، بعد از چند سال پدرم به زبان آمد و گفت «کاش عبدالحسین ما هم پیدا می‌شد.» آرزوی پدر، غصه بیست و چند ساله همه ما بود. همه‌ دل‌مان می‌خواست پیکر عبدالحسین برگردد، اما پدر را اجل مهلت نداد و این آرزو بر دلش ماند.
اواخر سال۹۱ از طریق یکی از دوستان که در دانشگاه بقیۀ‌الله بود مطلع شدیم یک دستگاه تست دی‌اِن‌اِی آورده‌اند. من و مادرم نمونه خون دادیم. دو هفته بعد جواب آزمایش آمد. نمونه ما با یک شهیدی که در تهران دفن شده ‌بود مطابقت داشت. قرار شد با نامه دانشگاه برویم ستاد معراج شهدا که بگویند شهیدمان کجا دفن شده. رفتیم معراج. کد را که چک کردند گفتند مسجد فائق دفن شده. انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریختند. با خودم گفتم مبادا عبدالحسین را با حسین اشتباه گرفته‌اند. به‌شان گفتم «کارت تفحص هر پنج شهید مسجد فائق را نشانم بدهید.» اطلاعات درست بود. شهید سوم، حسین بود و محل تفحصش کوشک و شهید دست راستی‌اش که می‌گفتند عبدالحسین است، از منطقه پشت کانال ماهی تفحص شده بود. باورکردنی نبود، اما عبدالحسین کنار پسرعمویم حسین دفن شده بود.
اولین‌بار خودم تنها رفتم سر مزارش. شهیدی که قبل از آن، بارها سر مزارش فاتحه خوانده بودم و سیر سنگش را نگاه کرده ‌بودم عبدالحسین بود. برادر کوچک‌تری که از من سبقت گرفته ‌بود و حالا فاصله‌مان بیست و چهار ساله شده ‌بود. آن زیارت، سخت‌ترین زیارتی بود که بتوان تصور کرد. بعد از این فاصله،‌ دوباره عبدالحسین را در آغوش ‌گرفتم. سنگش را به جای خودش لمس کردم و آرام‌آرام قصه سال‌ها انتظار را برایش خواندم.

پی‌نوشت:
۱. شهری در استان کرمان، در بخش مرکزی شهرستان زرند.

نویسنده: مصطفی عیدی

مقاله ها مرتبط