۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
شهره عشق
شهره عشق

شهره عشق

جزئیات

خاطراتی از شهید سروان حسین شهرامفر / به‌مناسبت ششم مردادماه سالروز شهادت شهید حسین شهرامفر، سال۱۳۶۰

6 مرداد 1404
پس از این‌که دوره مقدماتی را در شیراز تمام کردیم خرداد ماه سال‌۵۷ بود. بحث زیادی پیش آمد که به کدام واحد برویم. معمولا هر کس دوست داشت در شهر سکونت خود بیفتد. ما هم می‌خواستیم بیفتیم تهران. در تهران چند جای خاص بودند که نیرو قبول می کردند. آن زمان ستوان‌دو بودم یکی لشکر گارد بود که می‌شد انتخاب کنیم یکی نیروی مخصوص و یکی هم مراکز آموزش و دیگری ستاد مشترک.
بچه‌های مذهبی سال ۵۷-۵۶ نمی‌خواستند به لشکر گارد بروند بحث بود روی نیروی مخصوص و مراکز آموزشی به همین خاطر تمایل ما روی نیروی مخصوص بود. آن‌هایی از نظر جسمی توان بهتری داشتند مایل بروند نیرو مخصوص چون نیرو مخصوص تخصص‌ها وآموزش‌هایش زیاد بود. بیشتر نیروها داوطلب برای آن‌جا بودند. پس از کلی بحث با بچه‌ها همفکر شدیم جایی که اصلا هیچ مشکلی پیش نمی‌آید و در عین حال خوب می‌توانیم آموزش ببینیم نیروی مخصوص است که ما آن را انتخاب کردیم به محض این‌که آمدیم تهران خودمان را معرفی کردیم و افتادیم توی گردان دوم نیروی مخصوص. با سه چهارتا از بچه‌های خوب مذهبی البته آن زمان این گردان میرفت بیرون از پادگان و در بعضی از جاهای شهر مستقرمی‌شد که اگر خبری شد وارد عمل بشود. روزهای اولی که وارد نیرو مخصوص شدیم گردان ما در باشگاه راه‌آهن مستقر شده بود. ماه رمضان بود فرمانده گردان و دو سه تا از افسران غذا خورده بودند چون من ‌روزه بودم مرا خواست و گفت «چرا برای ناهار نیامدی؟» خیلی ناراحت شدم و تند جوابش را دادم و گفتم «مثل این‌که ماه رمضان است» با تمسخر خندید و گفت «به‌به شیخ‌حسین داشتیم، شیخ‌احمد هم اومده.» شیخ‌حسین لقبی بود که به حسین شهرامفر (شهید) داده بودند. یک دفعه شروع کرد به بحث کردن. گفت «میدانی این آیت‌الله‌ها چی می‌گویند. می‌گویند فلان خواننده می‌خواند و سی میلیون گوش می‌کنند نخواند که فلان آیت‌الله صحبت کند که ده نفر هم گوش نمی‌کند» من هم با عصبانیت گفتم »اشتباه شما همین جاست. همان آیت‌الله که صحبت می‌کند، سی میلیون نفر بیشتر هم گوش می‌کنند.»
از حاضر‌جوابی‌ام خیلی عصبانی شد. جوش آورد و گفت «درست صحبت کن.» بحث که بالا گرفت گفت «آیت‌الله‌ها می‌گویند هیچ‌کس ماشین نداشته باشد و فقط سوار اتوبوس بشوند.» گفتم درست می‌گویند این ترافیک و این حرف‌ها برای همین است که هر کسی برای خودش ماشین دارد. اگه همه سوار اتوبوس شوند مشکلی پیش نمی‌آید» یک دفعه گفت «پس بگو اینجا باید کمونیستی بشود.» جا خوردم گفتم «نه دلیل ندارد خیلی از کشورها هستند که از وسایل عمومی استفاده می‌کنند کمونیستی هم نیستند» بیشتر عصبانی شد و گفت «حواست را جمع کن و چرت‌و‌پرت نگو.» عکس شاه را نشان داد و گفت «رهبر من این است. دستور هم دستور اوست. دیگر من از این حرف‌ها نشنوم برو بیرون گمشو‌.»
از آن روز بود که من با سروان در طلوعی در گیر شدم که الان از ایران فرار کرده و رفته آمریکا. وقتی در حرفش گفت شیخ‌حسین من از بچه‌ها پرسیدم «شیخ‌حسین کیست؟» که گفتند «سروان شهرامفر که از آن آدم‌های سفت و سخت مذهبی بود.» آن زمان او مأموریت بود و آن‌جا نبود از آن روز همه اش منتظر بودم شهرامفر بیاید تا ببینم شیخ‌حسین کیست سرانجام آمد. بچه هاگفتند شهرامفر آمد خدا می‌داند اصلا نگاهش که کردم به دلم چسبید خیلی آدم باحالی به نظرم آمد یک تیپ معمولی داشت ولی نور از چهره‌اش می‌بارید.
نمی‌دانم چه جوری شد. شاید به او هم گفته بودند که از نیروهای جدید یکی هست که خیلی مذهبی و تند است. آمد ما پنج نفر را که نیروهای جدید گردان بودیم جمع کرد و گفت خودتان را معرفی کنید ما هم یکی‌یکی خودمان را معرفی کردیم. نجفی، بیگدلی‌، يوسفى .... من گفتم دادبین با یک حالت خیلی باحال گفت «خوش آمدید به پادگان ما» و همان موقع با هم رفیق شدیم. بعدا آمد با من صحبت کرد. که کجا بودی و چه می‌کردی و از این حرف‌ها. خیلی هم چسبید. دیگر از همان موقع با هم دوست شدیم انگار که سال‌ها با هم آشنا هستیم.
شهرامفر یک روحیه عجیبی داشت با قدرت توی تیب برخورد می کرد. مثلا فرمانده گردان یک دستوری در رابطه با تظاهرات مردم می‌داد که دستور مناسبی نبود. شهرامفر محکم می‌ایستاد که این کار غلط است و نباید انجام شود. الآن ما خیلی عادی این حرف را می‌زنیم. ولی آن زمان هر آن امکان اعدام شدن وجود داشت ولی او با فرمانده گردان برخورد می‌کرد. نفس فرمانده گردان را گرفته بود. شهرامفر سروان بود و او سرهنگ‌دو مثلا یک دفعه شهرامفر در غذاخوری پادگان اعلام می‌کرد که هیچ‌کس ناهار نخورد با فرمانده گردان با افسران حفاظت با همه برخوردهای قاطع داشت و همه از او حساب می‌بردند آن‌قدر ابهت معنوی و مذهبی‌اش بالا بود. آن روزها سال‌۵۷ جو پادگان خیلی متشنج بود. آن‌هایی که با انقلاب مخالف بودند خیلی وحشت‌زده بودند مردم بیرون تظاهرات می‌کردند در پادگان هم که بچه‌های مذهبی موضع‌شان مشخص شده بود. اولین سری اعلامیه‌های امام را حسین از قم به پادگان آورد یک پیکان آبی رنگ داغانی داشت. لباس نیروی مخصوص را تنش می‌کرد و می‌رفت قم. به همین لحاظ کسی او را بازرسی نمی‌کرد. اعلامیه‌ها را می‌آورد و در پادگان پخش می‌کرد شب که نیروها نگهبان بودند با ماشین در پادگان چرخ می‌زد ویکی یکی به نیروهای مذهبی که می‌شناخت اعلامیه می‌داد بچه‌ها هم اعلامیه را در پادگان دست‌به‌دست می‌گرداندند.
یکی از مسائل جالب گوش دادن سخنرانی‌های حضرت امام بود نوارها را شهرامفر از قم می‌آورد تهران یک درجه داری بود که بعدها در کردستان شهید شد به نام (‌زرشکی) که باشهرامفر خیلی جور بود. شهرامفر نوار را به او می‌داد. او یک ماشین رنو‌۵ داشت. پنج نفر- پنج نفر بچه‌ها را به داخل ماشین می‌برد نوار را در ضبط می‌گذاشتند و گوش می‌کردند. می‌آمدند پایین پنج نفردیگر سوار می‌شدند.

نویسنده: تیمسار احمد دادبین

مقاله ها مرتبط