۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com
شریک جهاد
شریک جهاد

شریک جهاد

جزئیات

گفت‌وگو با همسر سردار شهید سیدمحمد حجازی به مناسبت سالروز شهادت شهید سیدمحمد حجازی

29 فروردین 1404
خواستگارهای متعددی داشتم ولی هیچکدام‌شان شرط اولیه مرا نداشتند؛ شرط پاسدار بودن. محمد اولین خواستگار پاسدارم بود که به واسطه یکی از دوستانم به هم معرفی شدیم. وقتی آمد خواستگاری، یک پیراهن و شلوار ساده پوشیده بود با اورکت سبز سپاه. جلسه اول، مختصر با هم صحبت کردیم. در حالی که چشمان من به گل‌های قالی بود و اصلا رویم نمی‌شد سر بلند کنم و چهره‌اش را ببینم، اما صدایش گرم‌ و ‌گیرا بود. از شرایطش گفت؛ شغلش، جبهه رفتنش و این که باید در کنار خانواده‌اش زندگی کنیم و حتی ممکن است برای ادامه دادن دروس حوزوی‌اش مجبور بشویم به قم مهاجرت کنیم. گفت در شرایط انقلاب فرهنگی که دانشگاه‌ها تعطیل است، در مدرسه حقانی قم درس طلبگی میخواند. همه شرایطش را پسندیدم، حتی رزمنده بودن محمد خیلی به نظرم سخت نیامد. توی خانواده‌ای بزرگ شده بودم که پای کار انقلاب ایستاده بودند. برادر، دایی و خیلی از اقوام دیگرم جبهه بودند. به نظرم همان بود که میخواستم، مخصوصا این که سادات بود و این مورد توجه خانواده‌ام قرار گرفته بود. دم خداحافظی از پشت سر براندازش کردم. اورکتی را که تنش بود، همان‌جا دیدم.
***
چند روزی از مراسم خواستگاری گذشته بود که قرار شد به دیدار خانواده‌هایی برویم که به‌تازگی پیکر شهدای‌شان تشییع شده بود. دم در که رسیدیم، با دیدن پدر محمد که داشت به مهمان‌ها خوش‌آمد میگفت دست و پایم یخ کرد. فکرش را هم نمیکردم شهیدی که دیروز پدرم درباره‌اش از من پرسیده بود و من فکر میکردم فقط تشابه اسمی دارند، برادر محمد باشد.
چهلم برادرش گذشته بود که برای جلسه دوم آمدند. باز هم درست و حسابی ندیدمش، اصلا رویم نمیشد سر بلند کنم. صحبت‌های آخر انجام شد و قرار شد برای عقد خدمت امام برسیم، اما قبل از این که نوبت‌مان برسد، مادربزرگ محمد بدحال شد. پدرش آمد اجازه گرفت که زودتر عقد کنیم. شب نیمه شعبان آن سال، 15 خرداد بود. رفتیم قم و صیغه عقدمان را آیت‌الله راستی خواند. ساعت ۱۲ شب عقد کردیم. با مهریه پنج سکه و یک دانگ از منزل پدری‌اش. حلقه را در مسیر برگشت توی ماشین دستم کرد و آن‌جا بار اول چهره‌اش را دیدم. نور سیادتش توی وجودم رسوخ کرد. نگاه محجوب و مهربان و در عین حال پرجذبه‌اش دلم را زیر و رو کرد.
***
چهار ماهی که عقد بودیم با موتورش تقریبا همه‌جا رفتیم؛ کوه صفه، مراسم دعا و گلزار شهدا. اصلا بهترین جاهایی که میتوانستیم برویم همینجاها بود. مهر ۶۱ آماده شدیم برای مراسم عروسی‌مان که دایی‌ام شهید شد. مراسم‌مان یک ماه عقب افتاد. محمد آن سال، اسمش حج درآمده بود. پدرش آمد اجازه گرفت تا بلافاصله بعد آمدن محمد قبل از این که وارد ماه مُحرَم شویم برویم سر خانه و زندگی‌مان. ولیمه ازدواج‌مان با حج محمد یکی شد.

قبل از ازدواج، دوستم که واسطه ازدواج‌مان شده بود گفت فقط یک نقطه ضعف دارد، زود عصبانی می‌شود ولی وقتی زندگی‌مان را شروع کردیم، از این خبرها نبود. اصلا خم به ابرویش نمی‌آمد. یک‌بار بین بگوبخندهای‌مان گفتم «محمد! میگفتن زود عصبانی می‌شی، پس کو؟» گفت «من کنار تو آرامش گرفته‌ام. این هم تفضل امام رضاست که قبل ازدواج ازشان خواستم.»
هشت ماه از زندگی‌مان گذشته بود که آمد و گفت باید برویم مشهد. بی‌چون و چرا همراهش شدم. دو ماه بعد از رفتن‌مان، دخترم زهرا را باردار شدم و یک سال و نیم بعدش راضیه را.
***
محمد مدام منطقه بود و من دست تنها با یک بچه کوچک و شرایط سخت بارداری مجبور شدم به اصفهان برگردم. محمد یک پایش جبهه بود و یک پایش اصفهان. مدام در رفت‌وآمد بود. راضیه چهل روزه بود و هنوز جان نگرفته بود که گفت برویم اهواز. با کمال میل و با آگاه بودن از شرایط سخت اهواز راهی شدم. یک خانه قدیمی توی محله زیتون کارگری اجاره کرده بود. ما را گذاشت و رفت، آن هم در شرایطی که من در محله‌ عرب‌نشین، هیچ‌ کسی را نمیشناختم. از همه بدتر، اهواز زیر بمباران بود، اما چون نزدیک محمد بودم دلم آرام بود.
محمد باز هم جبهه بود. دیر به دیر می‌آمد و گه‌گاه زنگ می‌زد حال‌مان را میپرسید، اما من راضی بودم. سکونت‌مان در اهواز شاید یک سال طول نکشید. مقصد بعدی محمد همدان بود و من باز هم پا به پایش رفتم. این‌بار شرایط تقریبا بهتر بود. توی ساختمان چند طبقه‌ای که همه همسایه‌ها شرایطی مشابه داشتیم ساکن شدیم. هر چند وقت یک‌بار همسر یکی‌مان می‌آمد و کارهای‌مان را رفع‌ورجوع میکرد. همسایه‌های مهمان‌نواز و دلسوزی هم داشتیم. میدانستند همسران‌مان جبهه هستند، از هیچ ‌کاری برای‌مان دریغ نمیکردند. حتی جنس‌های کوپنی‌مان را هم می‌گرفتند و برایمان می‌آوردند.
***
تابستان سال‌۶۷ زمزمه قبول قطع‌نامه بلند شد. بقیه خانم‌ها همسران‌شان تماس گرفته بودند که جنگ تمام شده و به‌زودی برمیگردند ولی از محمد خبری نبود. همیشه همینطور بود. قبل از همه می‌رفت و بعد از همه می‌آمد. اوایل مرداد بود که زنگ زد. گفت «مرضیه! جنگ هنوز تموم نشده. مراقب باشید. ممکنه منافقین توی شهر نفوذ کرده باشن و بیان سراغ شما. یه کلت برات توی کمد گذاشتم که اگه نیاز بود، ازش استفاده کنی. به بقیه چیزی نگو، فقط دور هم باشید. همه‌تون یه‌جا جمع بشید و دعا بخونید.» با حرف‌های محمد ترس برم داشت. انگار بند دلم را کشیدند، اما به روی خودم نیاوردم. محمد حالم را فهمید. کمی دلداریم داد و گفت «نگران نباش، بابت احتیاط گفتم.»
طبق گفته محمد، خانم‌ها را خانه خودمان جمع کردم. بچه‌ها با هم بازی میکردند و ما دعای توسل می‌خواندیم. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. همسایه‌هایم را با بهانه برای خواب هم نگه‌داشتم. همه خواب بودند، اما گوش‌های من به صداها تیز شده بود. هر صدایی نگرانم می‌کرد. صدایی از پشت‌بام خانه روبه‌رویی به گوشم رسید. کلت را برداشتم و و آن را توی دست‌های سرد و عرق‌ کرده‌ام فشار دادم. آرام مسلحش کردم و توی بالکن ایستادم. صدای قلبم توی گوش‌هایم میپیچید. تند و نامنظم میزد. سایه‌ای توی تاریکی رفت‌وآمد میکرد و من مدام تلاش میکردم اسلحه توی دستان خیسم نلرزد تا با دیدن کوچک‌ترین حرکت مشکوکی ماشه را بچکانم. لحظات کش آمده بودند. کمی که گذشت، همسایه‌مان را دیدم. گویا آمده بود سری به کولرشان بزند. اسلحه را روی سینه‌ام گذاشتم و نفس حبس شده‌ام را رها کردم، اما قلبم هنوز ناآرام بود. آن شب با همه سختی‌هایش گذشت.
دو روز بعد از آن، کم‌کم همسران خانم‌های دیگر از راه رسیدند و یکی‌یکی عازم شهرهای خودشان شدند و مثل همیشه محمد نفر آخر بود. راهی تهران شدیم. گفتم «محمد، حالا که جنگ تموم شده بیا برگردیم اصفهان.» گفت «صبر کن خانوم. باید ببینیم نظر امام چیه، فرمانده سپاه چی میگه، من نظامی‌ام و هر کجا بگویند باید بروم.» گفتم «تا کی تهرانیم؟» گفت «حداقل ده سال.» و این ده سال تا امروز طول کشید.
***
محمد رئوف و بامحبت بود. ارتباط خوبی با پدر و مادرم داشت و بی‌نهایت به‌شان احترام میگذاشت. ایمانش مثال‌زدنی بود. هر وقت نگرانی داشتم فقط صحبت‌های محمد آرامم میکرد و این آرامش از توکل بی‌حد و حصرش نشات میگرفت. همیشه به صبر دعوتم میکرد. خودش هم صبور بود. یاد ندارم صدایش بلند شده باشد یا با بچه‌ها بدخلقی کرده باشد. اینقدر بچه‌ها چهره و لحن آرام پدرشان را دیده بودند که اخم محمد برای‌شان سنگین بود. خیلی وقت‌ها به‌خاطر مشغله زیاد توی خانه نبود، اما همان یک ساعت حضورش جبران تمام نبودن‌هایش می‌کرد. اهل گذشت بود. گاهی که مسئله‌ای پیش می‌آمد، ساکت میماند تا من همه حرف‌هایم را بزنم. هیچ عکس‌العمل بدی نشان نمیداد. بعد در فرصت مناسب راجع به صحبت‌هایم نظر می‌داد. شاید به همین دلیل در طول 39 سال زندگی مشترک کار ما به بگومگو و جدل نرسید. بار تربیت بچه‌ها به دوش من بود، اما اثرپذیری بچه‌ها از پدرشان بی‌اندازه بود. بچه‌ها مشکلی داشتند، راهنمایی‌شان می‌کرد و با کم‌ترین صحبت قانع‌شان میکرد. گاهی که از جنگ و خاطراتش می‌پرسیدم میگفت «من جایی نبودم، همون عقب‌ها بودم. کاری نکردم.» هیچ‌‌ وقت از خاطرات و کارهایش چیزی نمیگفت. میگفت تا این نفس می‌آید و میرود باید خدمت کرد.
***
تا سال‌۹۳ مسئولیت‌های مختلفی داشت و همیشه پرکار و پرمشغله بود. مخصوصا دوره‌ای که نیروی مقاومت بود. یک روز از سر کار آمد و بی‌هوا گفت «مرضیه! اگه برم لبنان باهام میای؟» متعجب و بهت‌زده پرسیدم «لبنان برای چی؟!» گفت «فقط بگو میای یا نه؟» گفتم «معلومه که میام!»
محمد رفت و یک ماه و نیم بعد، من هم رفتم. در بیروت ساکن شدیم. کار و مشغله محمد آن‌جا هم زیاد بود، اما نه به اندازه تهران. مسئولیتش سبک‌تر بود، اما زندگی سخت بود. مخصوصا برای من که آشنایی با زبان عربی نداشتم. محمد همه هم‌و‌غمش را گذاشته بود که لهجه آن‌ها را یاد بگیرد. اوایل خود آقاسیدحسن نصرالله مطالب جلسه را برایش ترجمه می‌کرد، اما خیلی زود خودش راه افتاد. می‌گفت «توی جلسات، آقاسید تعجب می‌کند من متوجه میشم.»
همان اوایل، با بچه‌ها رفتیم دیدار سیدحسن. دیدنشان برایم آرزو بود و اصلا باورم نمیشد ایشان را از نزدیک می‌بینم. آقاسید نگاه خاص و پرمهری به محمد انداخت و خطاب به من گفت «من این آقا رو خیلی دوست دارم.» گفتم «محمد خیلی لبنان رو دوست داره و من به همین دلیل با اومدنش به اینجا مخالفت نکردم و همراهش اومدم، چون می‌دونستم دوست داره کنار شما باشه. خواستم همون‌طور که در دفاع مقدس حضور داشتن، در این جبهه هم باشن.» سیدحسن لبخندی زد و گفت «همه شما در اجر این جهاد شریک هستید.»
***
شب شهادت حاج‌قاسم لبنان بودیم. آن ‌روز محمد با حاج‌قاسم و سیدحسن جلسه داشت، اما برخلاف تصورم خیلی‌ زود آمد. گفت «حاج‌قاسم کار داشت، رفت دمشق.» آخر شب، من قرآن میخواندم و محمد مطالعه میکرد. تلویزیون هم روی شبکه المیادین روشن بود. یک آن سرم را بلند کردم، دیدم محمد چشمش روی زیرنویس تلویزیون میخکوب شده. بهت‌زده فقط سعی داشت زیرنویس را از آن فاصله‌ بخواند. یکهو بلند شد و گفت «یکی از بچه‌های عراقی که همیشه همراه حاجی بوده شهید شده. حتما اتفاقی افتاده!» بدجور هول کرده بود. هرچه خواستم آرام‌اش کنم نشد. با خودش حرف میزد. میگفت «امروز عصر حاجی رو دیدم، نور خاصی توی چهره‌اش بود. حالش فرق داشت!» چندتا تماس گرفت، نتیجه نداشت. با همان حال پریشان لباس پوشید و رفت. دو سه ساعت بعد با حال بدتر برگشت. حتی موقع فوت پدرش، این حالش را ندیده بودم. اصلا تو خودش نبود. اشک می‌ریخت و آه میکشید که «ای ‌وای، حاجی رفت!» گفت «جمع کن بریم ایران.» بدحالی محمد توی هواپیما هم سر جایش بود.
بعد از شهادت حاج‌قاسم، محمد وارد سپاه قدس شد. با حجم کاری زیاد، اما محمد با رضایت و انرژی کار میکرد. فشار کاری زیادی را تحمل می‌کرد و فقط می‌گفت «برام دعا کن. دعا کن تا نفس میره و میاد خدمت کنم.»
***
شب آخری که خانه بود، افطار کردیم و محمد مثل هر شب رفت سراغ اخبار، اما یکباره حالش تغییر کرد و دراز کشید. رفتم سراغش. گفت «مرضیه، حالم خوب نیست. دل‌پیچه و تهوع دارم. انگار همه دل و روده‌ام داره بالا میاد.» زنگ زدم به پسرم علی تا دکتر بیاید معاینه‌اش کند. دکتر آمد. برایش سِرم زد، اما فرقی نکرد. علی بردش بیمارستان. فکر میکردیم همان شب برمیگردد خانه، اما ماندگار شد و روز به روز حالش بدتر شد.
روز آخر رفتم بیمارستان. دکترها جواب مشخصی نمی‌دادند. می‌گفتند در حال بررسی هستیم. مشکل قلبی پیدا کرده‌ بود. در حد چند دقیقه دیدمش. به دستگاه وصل بود و حال مساعدی نداشت. باورم نمی‌شد به این حال ببینمش. محمد آدم یکجا خوابیدن نبود. یک عمر او را در حال تلاش دیده بودم. مجبور شدم برگردم خانه. کاری از دستم بر نمی‌آمد مگر دعا. با علی در تماس بودم. میگفت بهتر است و کمی دل من آرام شده بود، اما با پیامکی که روی گوشی دخترم آمد دنیایم به هم ریخت. با دستان لرزانم تلویزیون را زدم شبکه خبر. انگار خواب می‌دیدم، یک خواب تلخ و ترسناک. محمد را نشان میداد. گوش‌هایم انگار پر از هوا شده بود، نمی‌شنید. چشم‌هایم فقط روی نام محمد که کنار اسم شهید جاخوش کرده بود در گردش بود. محمدی که چهل سال تمام برای خدمت به این انقلاب و آرمانی که به آن معتقد بود فقط دوید و تلاش کرد، بالاخره به آرزویش رسید.

نویسنده: عطیه علوی

مقاله ها مرتبط