پدرش ابومیثم الدَّراجی با نام جهادی «صادقی» طراح و مسئول ترور عدی پسر بزرگ صدام بود. ترور عدی منجر به قطع نخاع او شد. صادقی در جریان عملیات بعدی و ترور صدام حسین دستگیر شد و به شهادت رسید. از پیکر او تاکنون هیچ اثری به دست نیامده است. بعدها علی، پسر ابومیثم هم در جنگ با داعش در ریف دمشق به شهادت رسید. ابومیثم صادقی از دوستان قدیمی و نزدیک ابومهدی و حاجقاسم سلیمانی بود.
آنچه در پی میآید، گفتوگو با مهدی فرزند ابومیثم است. پسری که بعد از شهادت پدر، به عنوان پسرخوانده، سایه به سایه ابومهدی بود. در همنشینی با پسری که دوبار پدر از دست داده با ما همراه باشید.
پدرم تازه شهید شده بود که آمدی سراغمان. مثل بقیه فرزندان شهدای لشکر بدر، گاهی بهمان سر میزدی یا مشکلاتمان را رفع میکردی. هشت سال بعد که مادرم فوت کرد، باز هم آمدی. با این که بین آن همه کار میتوانستی مثل بقیه، برایمان پیام تسلیت بفرستی. آن موقع ما کرمانشاه زندگی میکردیم. پایت را کردی توی یک کفش که: «باید بیایید تهران تا دم دست خودم باشید.» من ۱۲ ساله بودم بود و علی برادرم ۱۹ ساله. برایمان خانه گرفتی و زندگیمان کنار تو شروع شد. حداقل ماهی یکبار بهمان سر میزدی و اگر فرصت نداشتی، میگفتی شما بیایید پیش من. میگفتی فقط درس بخوانید. مخصوصا علی که بعد از مادر درگیر من شده بود و درس و دانشگاهش را کنار گذاشته بود. آنقدر پی علی را گرفتی و توی گوشش خواندی باید جای پدرت را بگیری که همه تلاشش را گذاشت روی درسش. حرفهای تو آویزه گوشش بود. به او جهت میداد. علی دانشجوی ممتاز بود و چقدر تو برایش ذوق میکردی.
***
دغدغه اصلیات تربیت فرزندان شهدا برای آینده عراق بود. همیشه میگفتی: شما خون دادید، شما پدرتان را از دست دادید، آینده را باید شما بسازید.» یکسره پیگیر تحصیل بچهها بودی. هر وقت میگفتیم: «خب حاجی، ما چه کار کنیم؟» میگفتی: « فقط درس. درس بخوانید.» میگفتیم: «جنگ و جهاد!» میگفتی: «اسلحه بهدست زیاد داریم، شما بروید درس بخوانید.» اگر کسی برای ادامه تحصیل از تو کمک میخواست، بیبرو برگرد کمکش میکردی. اصلا همه تمرکزت این بود که فرزندان و خانوادههای شهدا پست یا مقام دولتی بگیرند. میگفتی: «شما چون شهید دادهاید درست کار میکنید.»
***
پدرِ ما بودی. من که هیچ وقت پدرم را از نزدیک لمس نکردم. اصلا تا قبل از این که تو را ببینم، معنیاش را درک نمیکردم. مادرم آنقدر به ما محبت و توجه داشت که جای خالی پدرمان را حس نکنیم، اما من پدر را با وجود تو حس کردم. بیچشمداشت برایمان پدری کردی. برای همه فرزندان شهدا همینطور بودی. نمیگذاشتی حس یتیمی توی وجودمان قد بکشد. همه کارهایی را که یک پدر برای بچههایش میکند، تو برای ما میکردی. بغلمان میکردی، ما را میبوسیدی، پول توجیبی بهمان میدادی، بهمان پر و بال میدادی، پای حرفهایمان مینشستی و میگفتی: «هر تصمیمی میخواهید بگیرید، با من در میان بگذارید.» مدام یادآوری میکردی که ما آیندۀ عراقیم. سفارش همیشگیات درس بود و درس. میگفتی: «فقط درس بخوانید، من کمکتان میکنم.» تا پیشمان بودی، همه چیز خوب بود، اما امان از روزهای ندیدنت. مخصوصا از زمان روی کار آمدن داعش که شب و روز را برایت یکی کرد. باز هم حواست به ما بود. شماره تلفن احمد مسئول دفترت را داشتیم. کافی بود کاری داشته باشیم و به تو دسترسی نداشته باشیم. خودت سفارش فرزندان شهدا را به او کرده بودی و گفته بودی اولویت کاریاش خانوادههای شهدا باشد.
با آن همه دغدغه و مشغله، هر وقت میآمدی تهران، یک روزت مختص فرزندان شهدا بود. همه سرمایهات صرف خانوادههای شهدا میشد. میگفتی: «این کار برایم برکت دارد.» همهمان را

جمع میکردی. حال و شرایطمان را میپرسیدی. تاکید میکردی مشکلی داریم به شما بگوییم. واقعا هم مشکلاتمان را حل و فصل میکردی. هر دفعه ما را میدیدی، میگفتی: «درس بخوانید و جای پدرهایتان را بگیرید.» حالا اگر بهانه میگرفتیم که ما میخواهیم کار کنیم، یا مثلا دغدغه فکریمان چیز دیگری بود میگفتی: «باشد، من کمکتان میکنم، شما فقط درس بخوانید.» یا مثلا یکی میگفت: «من باید خرج خانوادهام را بدهم.» میگفتی: «خرج خانوادهات با من، تو درس بخوان.»
اگر فرصت داشتی، حتما منازل شهدا میرفتی تا اگر مشکلی دارند رفع و رجوع کنی. کار تو بیحساب و کتاب نبود. تیمی داشتی که کمکت میکردند تا مشکل را حل کنی.
***
اگر جایی با هم میرفتیم، در برابر نگاههای پر از سوال بقیه میگفتی: «مهدی پسرم است.» کنیهات ابومهدی بود و اسم من هم مهدی. گاهی میگفتی: «مهدی، من افتخار میکنم تو پسرم باشی.» من در برابر این حجم از محبتت فقط شرم میکردم. رابطهات با پدرم خیلی عمیق بود و همین مرا به تو وابستهتر میکرد.
پسر یکی از مسئولان ایرانی برایم تعریف کرد که به واسطه ابومهدی برای زیارت رفتهاند عراق. من عکسالعملی نشان ندادم. وقتی خودت را دیدم، قضیه را برایت تعریف کردم. گفتی: «باباجان! خب تو هم میگفتی رفتید پیش بابای من. چرا نگفتی ابومهدی بابای من است؟!» خدا میداند چقدر از این که میگفتی بابای منی، توی دلم قند آب میکردند.
***
میآمدم خضرا1 دیدنت. دوست داشتم شگفتزدهات کنم. به بچهها سفارش میکردم خبر آمدنم را به گوشات نرسانند. پشت درِ اتاقت میایستادم. بیرون که میآمدی، چشمهایت با دیدنم گرد میشد. خدا میداند چقدر ذوق و شوق دیدنم را به پایم میریختی. بغلم میکردی، دستم را میگرفتی و به قول خودت تا سیر نمیشدی، رهایم نمیکردی. میگفتی: «بیا، من جلسه دارم. بیا پیش من باش.» جلسات نظامی و غیرنظامی هم فرقی نداشت. توی این جلسات اگر کسی پدرم را میشناخت، میگفتی: «مهدی، پسر ابومیثم.» اگر نمیشناخت، میگفتی: «مهدی، پسرم.» برای خیلیها جا افتاده بود که من پسر تو هستم. همین کارها به من اسم و رسم و هویت میداد. بیشتر من و محمد کنارت بودیم. محمد هم بابایش شهید شده بود. ما را واسطه کرده بودی که اگر کسی با تو کار داشت و پیدایت نمیکرد، کارش را به ما بگوید تا به تو برسانیم. اگر سرت خیلی شلوغ بود، هرجا میرفتی، ما را با خودت میبردی. گاهی وقتها آخر شب که سرت خلوت میشد، میآمدیم پیشت. از خستگی چرت میزدی. دلمان راضی نمیشد بیدار نگهات داریم، اما میگفتی: «بنشینید، من شما را ببینم. من شماها را میبینم، انرژی میگیرم.» میگفتیم: «شما خستهای، ما برویم و شما کمی استراحت کن.» سخت قبول میکردی و از ما دست میکشیدی.
***
یادش به خیر! چقدر با هم کَلکل میکردیم. من میگفتم کار کنم، تو میگفتی درس بخوان. میگفتم: «میخواهم کار کنم و روی پای خودم بایستم.» میگفتی: «این روی پا ایستادن نیست. وقتی روی پای خودت ایستادی که یک کار بزرگ برای مردمت بکنی.» افق دیدت چقدر وسیع بود! یکبار از من پرسیدی: «میخواهی چه کاره بشوی؟» گفتم. گفتی: «چقدر درآمد دارد؟» گفتم و کلی توجیه اقتصادی برایت آوردم، کلی توضیح دادم و دلیل و برهان برایت ردیف کردم، اما تو با دو جمله، همه شاکله ذهنیام را به هم ریختی و باز رسیدی سر پله اول که: «مهدی! درس بخوان.» اینقدر قاطع گفتی که به تمام برنامههایم شک کردم.
یکبار برایم تعریف کردی که: «وقتی از کویت بیرون آمدم، یک دشداشه سوراخ داشتم. الان را نبین، شرایطِ خیلی سختی داشتم. تو نیتت را صاف کن، درسات را بخوان که بعدها کار جهادی کنی و دست مردمت را بگیری، خدا خودش به تو برکت میدهد.» میگفتی: «من این سرمایه را به دست نیاوردم. برایش حتی تلاش هم نکردم. خدا خودش به من داده.» میدیدم از آنچه داری، به نحو احسن استفاده میکنی.
***
همیشه در دسترسم بودی. عیادت یا مهمانی هم که میرفتی، حتما مرا با خودت میبردی. با هم رفتیم منزل شهید ابوجعفر شیبانی، عیادت پدرش. نشسته بودیم که تلفنت زنگ خورد. بلافاصله از جا بلند شدی. از صحبتهایت متوجه شدم منتظر کسی هستی که من نمیشناسمش. توقع داشتم فقط تا در ورودی بروی، اما تمام پلهها را پایین رفتی و مهمانت را با خودت آوردی. با همه سلام و علیک کرد تا به من رسید. خطاب به مهمانت گفتی: «حاجقاسم! مهدی، پسر ابومیثم صادقی.» حاجقاسم مستقیم نگاهم کرد و دستم را گرفت و برد کنار خودش نشاند. گفت: «پدرت ابومیثم دوست من بود. او مرد بزرگی بود. سعی کن پا جای پایش بگذاری.» این حرفها را بارها با عناوین مختلف شنیده بودم ولی حسم نسبت به حرف حاجقاسم با بقیه فرق داشت. خوب فهمیدمش.
***
اوایل تشکیل حشدالشعبی، برای پنج شش ماه یکسره عراق بودی. سابقه نداشت اینقدر بینمان فاصله بیفتد. خیلی دلتنگت بودم. به محمد هم گفتم. با احمد مسئول دفترت تماس گرفتم. خودم را معرفی کردم و گفتم به تو بگوید که من و محمد باید تو را ببینیم. احمد به حرفم خندید و گفت: «حاجی وقت ندارد. نوری مالکی میخواست بیاید دیدنش، حاجی وقت نداشت. من الان بروم چه بگویم؟ باور کن دعوایم میکند.» گفتم فقط پیام مرا به تو برساند. البته توی دلم به احمد حق میدادم. چه خبر داشت بین من و تو چه میگذرد؟ محبتهای پدرانه تو را که ندیده بود.
تا چند روز کارم همین بود که با احمد تماس بگیرم و پیغام برایت بگذارم ولی هیچ خبری نبود. دیگر جواب تلفنهایم را هم نمیداد. من کلافهتر از قبل، گوشم فقط به تلفن همراهم بود. با نقش بستن شماره احمد روی صفحه تلفنم بیمعطلی جواب دادم. حتما پیغامم را به تو رسانده بود. تا گفتم الو، صدای تو توی گوشم پیچید: «سلام باباتی!»۲ یک آن شک کردم. خودت بودی؟! از ذوق، فقط کلمات را رگباری پشت هم ردیف کردم و تندتند از حال و احوالت پرسیدم و از غصۀ دلتنگیام گفتم. در جواب همه آنها گفتی: «مهدیجان، حلالم کن بابا. من در حق شما بدی کردم.» بغضم گرفت. چه بدی؟! جز مهر و توجه و عاطفه از تو چه دیده بودم؟! من فقط دلم برای دیدنت پر میکشید. گفتم: «دلم تنگ شده، میخواهم ببینمت.» گفتی: «خب، پاشو بیا.» گفتم: «کجا؟» گفتی: «با احمد هماهنگ میکنم، با محمد پاشو بیا عراق.» دم غروب زنگ زدم به محمد و قضیه را گفتم. به محمد هم زنگ زده بودی.
***
پرواز توی فرودگاه بغداد به زمین نشست و کسی آمد دنبالمان. رسیدیم خضرا. جلسه داشتی. احمد را توی دفترت دیدم. گفت: «مهدی! باورم نمیشد حاجی بگوید بیایید. شما نمیدانید ما تو چه شرایطی هستیم. خیلی اوضاع به هم ریخته است.» گفت تا اسم من و محمد را برده، پریشان شدهای، آه کشیدهای و گفتهای: «واااای! محمد و مهدی!» بعد هم به احمد سپرده بودی که زود کارهای ما را ردیف کند تا زودتر بیاییم عراق، ما را ببینی.
وقتی ما را دیدی، چهرهات دیدنی بود. در عمق نگاه خستهات ذوق را میدیدم. بغلمان کردی. تنمان را عمیق نفس کشیدی و گفتی: «آخیش! راحت شدم.» دوباره جفتمان را بغل کردی و گفتی: «آخیش! دلم آرام شد.» گفتی: «وقتی شما اینجایید، فکر میکنم پدرهای شما اینجا هستند.» از حال و احوالمان پرسیدی. گفتی: «محمد، مادرت چطور است؟ مهدی، اوضاعت خوب است؟ بچههای دفتر که اذیتت نمیکنند.» مگر کسی جرات داشت به من بگوید بالای چشمم ابروست. من زیر سایه تو قد کشیده بودم. اصلا خودم را در کنار تو پیدا کرده بودم. یادت هست به بچههای دفتر میگفتی اینجا مال مهدی است، کاری به کارش نداشته باشید، هرچی مهدی بگوید، همان است؟ با این جملات بزرگم کرده بودی.
گفتی: «پول دارید؟» گفتم: «بله، حاجی.» بیتوجه به جواب من، به احمد گفتی: «بهشون پول بده.» بعد هم رو به دوتا مسئول دفترت گفتی: «نوبتی ببریدشان بگردند.» محمد گفت: «حاجی! ما آمدهایم پیش شما باشیم و کمکتان کنیم.» گفتی: «شما حالتان خوب باشد، حال من هم خوب است.» اینبار دو نفری گفتیم: «حاجی، ما میخواهیم بیاییم کنارت بجنگیم.» حالت نگاهت تغییر کرد. گفتی: «نه! نه! آنجا به درد شماها نمیخورد. پدرهایتان رفتند بس است. شماها باید بمانید.» چند روز بعد، دوباره گفتیم ما میخواهیم با شما بیاییم. بالاخره راضی شدی ما را با خودت ببری. مطمئن بودم منطقه آرامتر شده، وگرنه تو روی حرف خودت بودی و هیچجور نمیگذاشتی نزدیک خطر شویم. رفتیم بیجی. به جانت اهمیت نمیدادی. گلوله که میآمد، بیخیال، کار خودت را میکردی. سرت نترس بود. آتش میآمد، بند دلم پاره میشد. با تمام جانم دور و برت میچرخیدم و یکسره توی گوشات میخواندم و قسم میدادمت که مواظب باشی. در برابر آن همه اضطراب من، تو چقدر آرام بودی!
***
جلسه هم که بودیم، حواست به من و محمد بود. فرماندهان ارتش، پلیس و حشد دور تا دور میز نشسته بودند. هم صبحانه میخوردی و هم جلسهات را اداره میکردی. بین توضیحات مهم فرمانده ارتش، یک لقمه برای من میگرفتی، یک لقمه برای محمد و یک لقمه برای خودت. آن هم زیر نگاههای متعجب و پر از سوال اطرافیان.
با هم میرفتیم بین مردم. بدون این که نگران خطرات احتمالی باشی، با مردم صحبت میکردی و عکس میانداختی. کمی که شلوغ میشد، به احمد میسپردی ما را عقب نگهدارد. باز هم پای نگرانیهای پدرانهات وسط بود. میگفتی: «مبادا برایتان اتفاقی بیفتد یا عکستان کنار من منتشر شود و برایتان مشکلی پیش بیاید.» بعد از دو هفته برگشتیم تهران و بعد از آن، این برنامۀ هر دو سه ماه یکبارمان بود.
***
حاجقاسم آمده بود عراق. یادت هست با هم رفتیم فرودگاه پیاش؟ توی راهروی ورودی نشسته بودم که حاجقاسم وارد شد. کت و شلوار طوسی پوشیده بود. تک به تک با همه سلام و علیک

کرد. به من که رسید، گل از گلش شکفت. بیخیال همه آنهایی که ایستاده بودند بغلم کرد و گفت: «بهبه، مهدیجان! چطوری؟ خوبی؟» باورم نمیشد مرا یادش مانده باشد. میخواستم خودم را معرفی کنم و نشانی بدهم، اما حاجقاسم خیلی خوب مرا یادش بود. هنوز دستم توی دستش بود که سررسیدی. با محبت مرا نشان دادی و خطاب به حاجقاسم گفتی: «این پسرم استها! رفیقم است.»
***
رفتیم تکریت. تکریتیها اغلب سنیاند و بین مردم عراق به صدامدوستی شهره. تکریت ماندن کار هر کسی نبود. امنیت نبود ولی چون فلیق حامد3 همراهمان بود خیالم کمی راحت بود. وقت نماز وارد یک مسجد شدیم. تو به نماز ایستادی و ما به تو اقتدا کردیم. در حین نماز، کمکم مردم آمدند و صفهای پشت سرت شلوغ شد. نمازت تمام شد و رو به مردم برگشتی. یک نفر داشت به بغل دستیاش قرآن یاد میداد. سر حرف را با او باز کردی. تشویقش کردی و صورتش را بوسیدی. بعد هم با آنها قرآن خواندی. برایشان جالب بود که تو شیعه هستی و اینقدر بهشان محبت داری. توی چهرهشان میدیدم.
آن شب را تکریت ماندیم. با سران خیلی از قبایل سنی دیدار کردی. پایه اصلی نیروهای سنی حشدالشعبی آنجا گذاشته شد. گفتی: «خودتان امنیت منطقهتان را برقرار کنید.» گفتی: «شما با ما باشید، تا بتوانیم داعش را بیرون کنیم.» گفتی: «ما آمدهایم تا ناموس و بچههای شما را نجات بدهیم. ناموس شما ناموس ماست. فرزندان شما فرزندان ما هستند. ما با هم مشکل نداریم. باید کنار هم علیه داعش بایستیم، بهخاطر وطن.» حرفهایت به دلشان نشسته بود. تدبیر و سیاستت در کنار محبتت، کارها را پیش میبرد. با همین روال، همه شیفتهات میشدند. وقتی با کسی صحبت میکردی، نه کار به گذشتهاش داشتی، نه چهرهاش، نه جایگاه و نه مذهبش، فقط با دلش کار داشتی. دلشان را به دست میآوردی و بهشان اطمینان میدادی. با همین کارها عراقِ هزار رنگ را متحد کردی.
***
من، تو، محمد و حاجقاسم رفته بودیم فلوجه. از خط اصلی دور بودیم ولی آتش تا مقرمان جلو میآمد. دیوارِ محوطه مقر شکاف بزرگی برداشته بود. حاجقاسم توی محوطه ایستاده بود که نگاهم روی شکاف دیوار قفل شد. ناخودآگاه با تنم شکاف را پوشاندم. میترسیدم گزندی به حاجقاسم برسد. برگشت و مرا دید. جلو آمد و صورتم را نوازش کرد و گفت: «از ما که گذشت، تو مواظب خودت باش.»
با حاجقاسم رفتید خط. طبق معمول، من و محمد را نبردی. ما از مسیر دیگری خودمان را به شما رساندیم. حاجقاسم توی خط دیدمان. جدی به من اشاره کرد: «بیا اینجا.» از آن همه جدیت ترسیدم. آب دهانم را به زور قورت دادم و رفتم جلو. گفت: «کی به تو گفت بیایی جلو؟ با کی آمدی؟» زبانم بند آمده بود. فقط نگاهش کردم و یک کلمه گفتم: «با محمد آمدهام.» صدایت کرد: «ابومهدی! بیا ببین اینها اینجا چه کار میکنند؟!» میدیدم به دست و پا افتادهای حاجقاسم را آرام کنی. میگفتی: «شما ناراحت نباش. برمیگردند.» حاجقاسم کسی را صدا کرد: «حسین! اینها را برگردان بغداد.» حسین پورجعفری را میگفت. تا آمدم حرف بزنم، حسین گفت: «هیس!» ما را برد عقبتر و کلی توی گوشمان حرف زد. گفت: «اینجا چه کار میکنید؟ مگر نمیدانید حاجی نسبت به آمدن فرزندان شهدا به خط حساس است؟» گفتم: «حداقل ما را برگردان مقر.» گفت: «برگردید بغداد. نه برای من دردسر درست کنید، نه خودتان.» به زور ما را سوار کرد و برگرداند.
***
با آن سن و سال، خیلی تحرک داشتی. اصلا فرصت استراحت برایت نمیماند. ساعت چهار صبح بیدار میشدی و معلوم نبود کی بتوانی بخوابی. گاهی یکی دو ساعت بیشتر فرصت استراحت نداشتی. کوچکترین فرصتی دست میداد، نگاه نمیکردی کجایی. همانجا دراز میکشیدی و بلافاصله پلکهایت روی هم میافتاد. روی زمین سرد، خاک یا توی ماشین برایت فرقی نداشت. این اواخر، یک تخت ساده برایت گذاشته بودند، آن هم با چقدر برو و بیا. مگر زیر بار میرفتی! اصلا از هرچه رنگ و لعاب امکانات و تشریفات داشت، فراری بودی. حتی به تیم حفاظت هم اعتقاد نداشتی. چند نفری هم که دور و برت بودند، خودشان خودجوش همراهت بودند.
***
بعد از محرم و صفر آمدی خانهام. این آخرین دیدارمان بود. بعد از آن، فقط چندبار تلفنی صحبت کردیم.
سیزدهم دی تهران نبودم. با تعدادی از دوستانم رفته بودیم بیرون شهر. ساعت یک خوابیدم و ساعت چهار صبح تلفنم زنگ خورد. برای اولینبار خلاف عادت همیشگیام زنگش را قطع نکردم و جواب دادم. محمد بود. گفت: «کجایی؟ زودتر برگرد تهران.» گفتم: «چی شده؟» گفت: «هیچی، فقط برگرد تهران.» دلشوره برم داشت. صدای محمد مثل همیشه نبود. گفتم: «فقط بگو چی شده.» گفت: «ابومهدی شهید شد.» بلند فریاد زدم: «یا امام زمان!» تصور شهادتت برایم دور بود.
چه به من گذشت تا برسم تهران بماند. فقط همین را بگویم که هزاربار صدایت تو گوشم پیچید و هزاربار صدایت زدم. رفتم دفتر. بچهها همه آنجا بودند. وارد که شدم، همه ساکت بودند. فقط گنگ و بهتزده نگاهم میکردند. نه حرفی بود و نه اشکی. یک آن تصور نبودنت مثل سیلی سختی توی صورتم آمد و بغضم ترکید. پشتبندش صدای گریه بچهها بلند شد.
***
آمدم معراج دیدنت، اما ندیدمت. چیزی از پیکرت نمانده بود. کاش حداقل جور دیگری شهید شده بودی. تو که همیشه حواست به ریز و درشت کارهایمان بود، چرا دم رفتن فکر دل ما را نکردی؟! حس پدریات در من آنقدر روشن بود که من محبت پدری را فقط در آغوش تو پیدا کردم. با تمام وجودم دوستت داشتم، اما مطمئنم تو بیشتر ما را دوست داشتی. فقط حیف، حسرتت به دلمان ماند.
پینوشت
۱- منطقه سبز
۲- سلام باباجان!
۳- فرمانده نیروهای مرزی عراق
نویسنده: مصطفی عیدی