اشاره: «شاید در آینده، خدای کریم به من نیز سعادت کشته شدن در این راه و شفاعت امام حسین
(ع) و عفو در آخرت را عنایت فرماید، چرا که در آنجا که سرمایه عمل پایان میپذیرد، سرمایه عشق به اهلبیت و امید به رحمت الهی به کار میآید...» این بخشی از وصیتنامه شهید نخبه دانشگاه امیرکبیر است که در آن، شهادت را سرمایه عشق میداند. آنچه که میخوانید حاصل گفتوگوی خادمین شهدا فدک در مصاحبه با خانواده شهید محمد قاضیزاده است.
مادر شهید طیبهسادات خردمند خیلی کم سنوسال بود که پا به خانه همسرش گذاشت. صاحب هفت اولاد شد. روزهای پرالتهاب انقلاب و جنگ را پابهپای همسر و پسرانش گذراند و شاهد شهادت فرزند سومش شد. فرزندی که مادر، دل به هوش و استعدادهای برترش بسته بود برای عصر جدیدی که در راه است و او پیر میشود. برای زمانی که میتواند میانسالی و موهای جوگندمی مهندس محمدش را ببیند و به خود برای داشتن او ببالد، اما محمدهای آن روزگار لابهلای تمام آرزوهای مادران گم شدند تا خودشان را در شهادت و پیوستن به خدا پیدا کنند؛
پدربزرگم آقاشیخمهدی شیرازی به همراه خانوادهاش راهی کربلا شد. پدرم طلبگی پیشه کرد و در آنجا مشغول به تحصیل شد و به درجه اجتهاد رسید. همانجا با مادرم که ایرانی و ساکن عراق بود آشنا شد و ازدواج کرد. چند سال بعد به توصیه اساتیدش حاجابوالحسن اصفهانی و حاجحسین قمی برای تبلیغ، مجددا به ایران بازگشت. به تهران آمد و امام جماعت و مبلغ دو مسجد شد.
روزگار کودکیام در خیابان خراسان گذشت. ۱۳ساله بودم که مادرشوهرم که برادرزاده آیتالله شاهآبادی بود برای پسرش به خواستگاریام آمد. ازدواج کردم و صاحب هفت اولاد شدیم. محمد فرزند سومم، متولد ۲۰اسفند۴۳ بود. نوجوانی محمد در دوران انقلاب سپری شد. مثل دو برادر بزرگترش، همیشه درگیر مبارزه و فعالیتهای مسجدی بود. آن روزها در مدارس خفقان بود، اما او بچههای محله را در هر شرایطی جمع میکرد و در مورد انقلاب و اهداف امام با آنها صحبت میکرد. محمد سر نترسی داشت.
کنکور سال۵۸ در رشته مهندسی مکانیک سیالات دانشگاه امیرکبیر قبول شد. با آن هوشی که داشت، دور از ذهن نبود که در رشته خوبی پذیرفته شود. با شروع جنگ عازم جبهه شد، اما تحصیل مانع از ادامه فعالیتهایش در منطقه نشد. واحدهای درسی را در جبهه میخواند و فقط برای امتحانات پایان ترم به تهران میآمد. حتی انتخاب واحد و ثبتنام ترمِ بعد را دوستانش به جایش انجام میدادند. به مرخصی هم که میآمد، در خانه بند نمیشد و به بچههای مسجد درس میداد. یا خودش به کلاس آموزش زبان عربی میرفت.
وقتی به مرخصی میآمد سعی میکرد ما را آماده کند. همیشه میگفت «صابونِ همه چیزو به تنتون بزنین... جنگه!» بعد از عملیات کربلای۵ گفت «مامان! تو سنگر خمپاره میخوره و همه دوستام میرن، اما من آسیبی نمیبینم! نکنه شما دعا میکنی شهید نشم! کسی که میره جبهه، چهارتا راه براش وجود داره. یکی اینه که برگرده و سه راه دیگه، یا اسیریه یا جانبازی یا شهادت. مامان! شما فکر برگشتن من نباش.» پذیرش این حرفها را نداشتم. حتی برایش خواستگاری هم میرفتم، اما میگفت ازدواج بعد از جنگ.
همسرم زمستان سال۶۵ تصادف کرد و به رحمت خدا رفت. بهانه رفتن پدرش را آوردم تا او را به تهران بکشانم و مانع از جبهه رفتنش شوم، اما نشد.
در جبهه همه کاری میکرد، حتی بیسیمچی، اما قبل از شهادت در قسمت مهندسی جنگ کار میکرد. کارهایی را که مربوط به محاسبات ساخت موشکها بود انجام میداد. زبان عربی میدانست و گاهی به عنوان نیروی نفوذی اطلاعات عملیات، بین عراقیها میرفت. با همکاری دوستانش در دانشگاه صنعتیشریف، یک رادار طراحی کرد. محمد مخترع گلوله دوربرد در عملیات کربلای۵ هم بود.
پسر مهربانی بود. نگران بود در جبهه شهید شود و من از ته دل راضی نباشم. آخرینبار که به مرخصی آمد، از خدا خواستم راه درست را به من نشان دهد. دمدمای صبح بود که یاد فرازی از زیارت عاشورا افتادم: «یا لَیتَنی کنتُ مَعَکم فَأفُوزَ فَوزا عَظیما» با خودم گفتم خدایا! از اینجا به بعد دیگر اختیار با من نیست. خدایا! به امید تو. فردا صبح بهاش گفتم «راضی هستم، اما خط مقدم نرو.» گفت «مامان، من هرجا نیاز باشه باید برم.»
ماه رمضان بود. از خواب بلند شد. گفتم «سحری بخور!» گفت «نه دیگه، داره اذان میشه. نمیتونم بخورم.» گفتم «پس غذاتو میدم، هر وقت از تهران خارج شدی بخور.» رفتم آشپزخانه و سحریاش را آماده کردم. برگشتم، دیدم نیست. دنبالش رفتم، اما اثری ازش نبود.
دو روز قبل از شهادتش به من زنگ زد و حالواحوال کرد. برای افطار مهمان داشتیم و وقت نشد مفصل صحبت کنم. خواستم بعدا تماس بگیرد، اما دیگر صدایش را نشنیدم.
هفتم خرداد سال۶۶ در جاده اندیمشک، یک ماشین با لندروری که محمد سرنشینش بود تصادف کرد. فقط یک ضربه به سرش خورده بود.
خواهر شهید
مریم قاضیزاده خواهر محمد ۹سال از او کوچکتر است. کسی که اکنون تمام خواهرانهها و خاطرات روزهای نوجوانیاش را در آلبوم عکسهای محمد جستوجو میکند؛
۱۱ساله بودم. بهخاطر دارم آخر ماه رمضان بود و محمد از خواب بیدار شد. خواب عجیبی دیده بود. گفت «یکی از دوستانم که شهید شده اومده بود دنبالم. گفت بیا بریم پیش بقیه شهیدها. رفتم و دیدم همه شهدا اونجا هستن.» مامان گفت «محمد، انشاءالله که عمرت درازه.» ماه رمضان همان سال به شهادت رسید.
در مراسم داداشمحمد، مامان اصلا لباس مشکی نپوشید. یک لباس روشن پوشید و گفت «عروسی محمده، لباس مشکی نمیپوشم.» محمد هم میگفت کاری کنیم که دشمن شاد نشویم.
مطمئن هستم اگر برادرم اکنون زنده بود، آدم مهم و تاثیرگذاری در کشور بود چون فوقالعاده باهوش و از هر لحاظ توانمند بود. حتی ممکن است به لحاظ مالی هم از هر نظر در رفاه بود ولی در وجود محمدهای آن دوران، شهوانیت به حداقل رسیده بود و معنویات رشد کرده بود که باعث شد با وجود نخبه بودنشان و علم به این که ممکن است در آینده کشور اثرگذار باشند و به درجات اجتماعی بالا برسند، از همه چیز گذشتند و شهادت در راه حق را انتخاب کردند.
شهید باکری جملهای داشت با این مضمون که بعد از جنگ دستهای از گذشته خود پشیمان میشوند، دستهای بیتفاوت و غرق در مادیات، اما دستهای دیگر وفادار میمانند ولی از شدت غصهها و مصائب دق میکنند. گاهی در جامعه و محیطهای کاری دقیقا همین را میبینیم که بعضیها برای چیزهای کوچک دنیایی میخواهند همدیگر را نابود کنند. این دنیاپرستی، بالاخره اعتقادات و نوع نگاهها را هم درگیر میکند. اینجاست که آدم باور نمیکند یک زمان انسانهایی بودند که این همه گذشت داشتند و رفتند و با ارزشترین چیزهایشان را فدا کردند. اما به هر حال اغلب جامعه هنوز هم انقلابیاند، پیرو رهبرند و به شهدا و راهشان ارادت دارند. ما هم گاهی گرفتار روزمرگیهای زندگی میشویم و خاطرات محمد از یادمان میرود. حضور شما و این مصاحبهها باعث میشود خاطرات شهدا باز هم در ذهن ما رنگِ تازگی بگیرد.
وصیتنامه شهید قال الحسین علیهالسلام «لِلَّهِ اَلْأَمْرُ وَ
اَللَّهُ يَفْعَلُ مَا يَشَاءُ و ربُّنا تَبارَک كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ وَإِنْ
تَکُنِ الأْبْدانُ لِلْمَوْتِ
أُنْشِئَتْ
فَقَتْلُ
امْرِیءٍ
بِالسَّیْفِ فیِ اللهِ أَفْضَلُ»
بهدرستی که فرمان و حکم به دست خداوند است. هرچه بخواهد انجام میدهد و پروردگار ما که کارهای او شایسته تحسین است، هر روز در کار جدیدی است و اگر بدن انسانها برای مردن آفریده شده است پس کشته شدن مرد به وسیله شمشیر و در راه خدا بهتر است.
زمان همچنان به پیش میرود و در هر لحظهلحظه خود از خداوند بزرگ وجود میگیرد و در این حرکت طولانی، این انسانها هستند که در هر زمان به سنگ محک ابتلا آزمایش میشوند، امتحاناتی پیدرپی با محاسباتی به دقت ملائکۀالله و مراقبتی چون الله و شواهدی چون اعضا و جوارح.
«تَبَارَكَ الَّذِي بِيَدِهِ الْمُلْكُ
وَ هُوَ عَلَى
كُلِّ
شَيْءٍ
قَدِيرٌ الَّذِي
خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَيَاةَ
لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَ هُوَ
الْعَزِيزُ الْغَفُورُ»
پس برای ما فرازونشیبهایی گذاشتند و نعمتهایی بیشمار به ما ارزانی داشتند تا از این خوان نعمت که نام آن را دنیا گذاشتند بهره گیریم و بار سفر آخرت بندیم و خوشا به حال کسی که در این راه، دوراندیش بود و تیزبین.
«وَ
تَزَوَّدوا... وَ
تَزَوَّدوا فَاِنَّ خَیرَ الزّادِ التَّقوی»
و اما من که اکنون به وصیت نشستهام میبینم که از این عمر خدادادی به جای این که در راه حرکت به سوی او و شناختن او استفاده کنم و خود را مسلح به سلاح ایمان کنم و در سلک عاشقان الله روم، بر اثر عصیان و غفلت به آنجا رسیدهام که باید اکنون چارهبینی درباره بار گناه و کولهبار غفلت نمایم و هراسان از آینده پس از مرگ خود باشم. ولی به هرحال میبینم که خدایی کریم دارم و میبینم که با این بیوفایی من، باز به من سعادتی چون حضور در جبهههای حق علیه باطل را داده و مرا در سلک پیروان خمینی وارد کرده و همنشین عاشقان حسین
(ع) کرده است و این برای من مایه امیدی است که شاید در آینده خدای کریم به من نیز سعادت کشته شدن در این راه و شفاعت امام حسین
(ع) و عفو در آخرت را عنایت فرماید، چرا که در آنجا که سرمایه عمل پایان میپذیرد، سرمایه عشق به اهلبیت و امید به رحمت الهی به کار میآید و اگرچه مرا در این نیز نقص فراوانی هست، اما دلخوش به آنم که عاشقان اهلبیت را دوست دارم و در همنشینی با آنها امید رحمت الهی را میجویم.
مادر عزیزم! من در کشته شدن خودم خوف آن را دارم که نیتهای دیگری جز رضای خدا عمل مرا ضایع کند، اما شما با رضایت به بودن من در جبهه، هربار که به جبهه میآمدم، فرزندی را به او هدیه میکردید. اکنون به شما این لطف الهی را که هدیهتان را پذیرفت تبریک میگویم و بر داشتن مادری چون شما و پدری بزرگوار که خدایش بیامرزد و خانوادههای حزبالهی افتخار میکنم و از خدای بزرگ میخواهم و بسیار امیدوارم که اگر برای هجرت من مراسمی میگیرید، آنچنان باشد که در آن، یاد خدا و نام شهیدان کربلا الهامبخش همگان در پیوستن هرچه بیشتر به صفوف جهاد اسلامی گردد و با شناختی که از شما و خواهران و برادرانم دارم، امیدوارم که صبر و استقامت زینبوار پیشه کنید و در هرجا که مقدور بود در اعتلای آیین اسلام و خاموش کردن صدای نامسلمانان ناآگاه و کوتهنگرانِ به ظاهر مسلمان بکوشید و آنگونه باید که دیگر کسی جرات دلسوزی به سبک دایگان مهربانتر از مادر نکند تا به این وسیله به جمهوری اسلامی ضربه زند.
و اما کلامی با برادران ایمانی و همسنگرانم؛
برادرانم! ما که رفتیم، از این به بعد شمایید که باید بار این انقلاب را به دوش کشید. به دنبال امام عزیزمان راه افتید تا این کشور اسلامی را سرانجام به امام عصر
علیهالسلام بسپارید. پس بدانید که ضامن حفظ این انقلاب شمایید و نیز بدانید که قبل از هر چیز با ساختن خودتان و پس از آن با اشغال سنگرهای انقلاب همچون دانشگاه و حوزه، با کوشش شبانهروزیتان تداوم انقلاب را تضمین میکنید. بدانید و میدانید که هرچه میگذرد، دشمن خطر را بیشتر احساس کرده و با نیروی بزرگتری میآید تا انقلاب را نابود سازد، یا به انحراف بکشاند.
اکنون عاشوراست و ایران، کربلا. مبادا که همچون کوفیان باشیم. زنهار! [مسلمان نباید] لحظهای از کوشش و تلاش در راه انقلاب، این امانت بزرگ شهیدان باز ایستد.
برادران من! در این راه خدا را، خدا را، خدا را همواره حاضر و ناظر بدانید و از او کمک بخواهید. برادران من! در این راه امام را، امام را، امام را تنها نگذارید که او سلاله حسین است و نایب مهدی. دعای او پشتیبان شما و رهبری او از بزرگترین نعمتهای خدا در این زمان است و وجود او مایه برکت برای همه است.
برادران من! در این راه آگاهانه و هوشیارانه قدم بردارید، مبادا که زرقوبرق دنیاطلبان و حیله منافقان و یا تنگناهای زندگی شما را از راه دور کنند.
نویسنده: اسرا مهدوی