۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

فقط بگو یاقاسم

فقط بگو یاقاسم

فقط بگو یاقاسم

جزئیات

حبیب مقاومت/ خاطره‌ای از محمدحسین طالقانی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله

3 دی 1399
تابستان ۱۳۶۴ بود، مرداد. قرار بود در منطقه هورالعظیم عملیاتی انجام بشود که لغو شد. بعد از آن، من را که آن‌موقع بیست ساله بودم، به همراه چند نفر دیگر از بچه‌های اطلاعات عملیات به منطقه اروندکنار اعزام کردند برای دیده‌بانی و شناسایی استعداد و ادوات عراقی‌ها در آن‌ سوی اروند.
اولش که گفتند می‌روید اروندکنار، خوشحال شدیم که در این گرمای خرماپزان می‌رویم لب آب و آب‌تنی و کباب ماهی، اما چشم‌تان روز بد نبیند! یک دکل فلزی ۶۰ متری استتار شده با گونی بود در میان نخل‌های سربریده که تا چشم کار می‌کرد دور و برش هیچ موجود زنده‌ای یافت نمی‌شد و از قرار معلوم عراقی‌ها هم خیال می‌کردند منطقه خالی است و متروک.
شش نفر بودیم. من و یکی از بچه‌های کرمان از لشکر ثارالله، دوتا از بچه‌های تیپ المهدی شیراز و حسابی اهل ‌حال و دوتا هم از بچه‌های تیپ یزد. صبح‌ها از دکل علی‌شیر بالا می‌رفتیم و تا دمدمای غروب با دوربینی که در هوای صاف، می‌شد تا سواحل کویت را هم با آن دید، عراقی‌ها را زیر نظر می‌گرفتیم و یادداشت‌های‌مان را می‌نوشتیم و غروب پایین می‌آمدیم برای استراحت و شام... و شب! شب‌هایی ترسناک و سوت‌وکور که تنها جنبنده‌های آن، پشه‌های بی‌شمار و گزنده اروند بودند و ما شش نفر.
‌قاسم سلیمانی وسواس شدیدی درباره شناسایی‌ها و اطلاعات عملیات داشت. به همین خاطر خودش شخصا بر روند جمع‌آوری اطلاعات نظارت داشت. هفته‌ای دو مرتبه، به همراه حسین یوسف‌الهی1 فرمانده شناسایی و رمضان راجی۲ فرمانده اطلاعات عملیات لشکر ثارالله برای سرکشی به منطقه می‌آمدند و برای ما خوراکی و دو وعده غذای گرم می‌آوردند و از ما اطلاعات گردآوری‌ شده را دریافت می‌کردند.
***
صبح یک روز که در منطقه باد شدیدی می‌وزید، بر اثر تکان خوردن گونی‌های کشیده شده روی دکل، عراقی‌ها متوجه حضور و بالا رفتن ما از دکل شدند. دیری نپایید که دکل با گلوله مستقیم تانک‌های عراقی‌ شروع به لرزیدن کرد و ما که بالای دکل بودیم، مثل کودکی در گهواره شروع به تکان خوردن کردیم. بیست‌تایی گلوله به ‌طرف ما شلیک شد که یکی از آن‌ها از وسط دکل رد شد. خواست خدا بود که سقوط نکرد. ما از ترس، پله‌ها را دوتا یکی آمدیم پایین.
شب قاسم سلیمانی آمد برای سرکشی. وقتی ما شش نفر را توی سنگر دید پرسید چرا سر پست نیستیم. ما سیر تا پیاز ماجرا را با آب ‌و تاب تعریف کردیم. حسین یوسف‌الهی با خنده گفت: «خب اگه این دفعه گلوله تانک اومد طرف‌تون، بلند بگید یاحسین!» ما با تعجب نگاهش کردیم. شهید راجی گفت: «اگه گلوله دوم شلیک شد، بگید یارمضان!» حاجی هم پشت‌بندش گفت: «اگه دیدید دارند پشت سر هم می‌زنن، بگید یاحسین، یارمضان، یاقاسم!» ما که فکر می‌کردیم دارند دست‌مان می‌اندازند قیافه‌های‌مان در هم شد، اما حرف‌های دلگرم‌ کننده‌ قاسم سلیمانی تمام ترس را از وجودمان زدود. آن شب هم گذشت.
***
نیمه‌های شب، توی سنگر خوابیده بودیم. من نزدیک درِ ورودی بودم. ناگهان احساس کردم نور چراغ‌قوه‌ای توی صورتم خورد و سنگر را روشن کرد. آهسته چرخیدم و یکی‌یکی بچه‌ها را بیدار کردم و گفتم: «عراقی‌ها اومدن!» سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون. من کلاش دستم بود. شروع کردم به تیراندازی، اما از تاریکی اطراف هیچ جوابی نیامد و سیاهی نجنبید.
تا صبح، به نوبت بیدار ماندیم و کشیک دادیم. صبح خیلی زود قاسم سلیمانی به همراه یوسف‌الهی و راجی آمدند دکل. ما که از آمدن‌شان، هم تعجب کرده بودیم و هم خوشحال بودیم تمام ماجرای تیراندازی دیشب را تعریف کردیم. چهره قاسم سلیمانی کاملا جدی بود و نگران. گفت: «اگه عراقی‌ هم بودن، برای شناسایی اومده‌‌ بودن و با شما کاری ندارن چون بازگشت از ماموریت شناسایی از همه چیز مهم‌تره. شما با تیراندازی باعث هوشیاری نسبی اونا شُدید.» اسلحه را هم از من گرفت و گفت: «به این نیازی ندارین.» بعد چهره‌اش از هم باز شد و با خنده گفت: «مگه نگفتم فقط بگید یاقاسم، ما خودمون رو به شما می‌رسونیم؟»
ما که چشم‌های‌مان از تعجب گرد شده بود چیزی نگفتیم، فقط زل زده بودیم به آن‌ها. معلوم شد ما در آن منطقه تنها نیستیم و سنگر فرماندهی فاصله چندانی با دیده‌بانی ندارد. قرار شد از آن به بعد هر مشکلی پیش آمد داد بزنیم یاحسین، یارمضان، یاقاسم!
شناسایی‌های انجام شده توسط واحدهای شناسایی منطقه اروندکنار و دیگر مناطق همجوار، در کنار نظارت‌های دقیق ‌قاسم سلیمانی، پایه‌های عملیات پیروزمندانه والفجر۸ را در زمستان همان سال بنا کرد.

نویسنده: تنظیم: اسما طالقانی
 
پی‌نوشت
۱- شهید
۲- شهید
 

مقاله ها مرتبط