۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

او و قلب‌ها

او و قلب‌ها

او و قلب‌ها

جزئیات

یادداشت/ به مناسبت ۲۰ اسفند، سالروز ولادت سردار سپهبد شهید حاج‌قاسم سلیمانی

20 اسفند 1399
بچه‌ها کلافه بودند و مدام بهانه می‌گرفتند. یکی دو ساعتی می‌شد که برنامه شروع شده بود و سخنران‌ها یکی‌یکی می‌آمدند و سخنرانی می‌کردند. حوصله خودمان هم از شنیدن این‌ همه حرف سررفته بود. آن‌قدر پله‌های کنار سالن را بالا و پایین کرده بودم که کمر و زانوهایم شروع کردند به ذُق‌ذق. بعد از این هم نوبت نمایش فیلمی بود که اصلا مناسب بچه‌ها نبود. شک داشتم بچه‌ها بگذارند خودم هم تماشا کنم. سخنرانی که تمام شد، مجری دستپاچه رفت پشت میکروفن و خبر آمدن یک مهمان ویژه را اعلام کرد. آه از نهادم بلند شد که چطور باید یک سخنرانی طولانی دیگر را تحمل کنم. با خودم فکر کردم اگر من جای طراح مراسم بودم، حتما برنامه جذاب‌تری برای این‌ همه زن و بچه در نظر می‌گرفتم. مجری با صدای بلندتری گفت: «برای سلامتی مهمان ویژه صلوات بلندی بفرستید تا...»
انگار بقیۀ حرف‌هایش را نمی‌شنیدم. مردی که همیشه توی تلویزیون دیده بودمش و این ‌همه معروف بود، آرام از کنارم رد شد و رفت روی سن. تنها محافظی که او را همراهی می‌کرد هم روی یکی از صندلی‌های ردیف اول جا خوش کرد. صدای صلوات بلند شد و همهمه مبهمی توی سالن پیچید. نگاهی به سر تا پایش انداختم. سادگی لباسی که پوشیده بود، ابهتش را بیش‌تر می‌کرد. حرف‌هایش را که شروع کرد حتی بچه‌ها هم ساکت شدند. گفت که تازه از سفر برگشته و حرف زیادی برای گفتن ندارد، اما اشتیاق جمعیت را که دید سر حرفش باز شد. از جنایت‌های داعش گفت و بلایی که هر روز بر سر آن ‌همه آدم بی‌گناه می‌آورند و هیچ‌ کس هم کَکَش نمی‌گزد. با این که برای اولین‌بار نبود این چیزها را می‌شنیدم، اما با هر جمله‌ای که می‌گفت، انگار قلبم به درد می‌آمد. وقتی از بچه کوچکی حرف ‌زد که جنازه سوخته و سرخ‌ شده‌اش را برای پدر و مادرش فرستاده بودند، دلم می‌خواست بلندبلند گریه کنم. همه حرف‌ها را زد که بگوید همسران ما و پدرهای بچه‌های‌مان چه جهاد بزرگی کرده‌اند. سراپا گوش بودیم. راست می‌گفت، اما همه این‌ها را او فرماندهی کرده بود و حالا بدون این که نامی از خودش ببرد از عظمت کار سربازانش می‌گفت.
 حرف‌هایش تازه گل ‌انداخته بود که یکی از دخترها دوید ‌طرف سن. محافظش برحسب وظیفه تکانی خورد و مانعش شد، اما سخنران به‌ یکباره داعش و جهاد و مقاومت را ول کرد و رو به محافظش جدی شد:
-به بچه‌های شهدا کاری نداشته باش!
توی دلم قند آب شد. دلم می‌خواست این رویش را هم ببینم. دخترک خنده‌ای کرد و خودش را رساند به تریبونی که او پشتش ایستاده بود و همان‌جا قایم شد. لحظه‌ای بعد، دختر دیگری به سراغ دوستش آمد تا پیدایش کند. کتش را کشید و ساک‌ساک بلندی گفت و خنده‌ای کرد. سخنران انگار تمام حرف‌هایی را که می‌خواست، زده بود. دست دخترک را گرفت و همه بچه‌ها را صدا زد روی سن. به چشم بر هم زدنی سیل بچه‌ها سرازیر شد. بچه بود که از سر و کولش بالا می‌رفت. مثل نگینی بین‌شان ایستاد و میان خنده‌ها و شوخی‌های‌شان یک عکس یادگاری با آن‌ها گرفت. زن‌ها ایستاده بودند و به بچه‌های‌شان نگاه می‌کردند. یکی از بچه‌ها دست می‌انداخت گردنش و یکی دیگر در گوشش چیزی می‌گفت. نمی‌دانم چرا، اما دلم می‌خواست من هم چند کلمه‌ای با او همکلام بشوم. انگار همه دل‌شان همین را می‌خواست که ریختند سرش. صدا به صدا نمی‌رسید. شک داشتم این‌طوری حتی یک نفر هم بتواند حرفش را به گوش او برساند. رفتم پیش مجری و گفتم: «نمی‌شه یه صندلی برای سردار بذارید و خانواده‌ها به نوبت باهاشون حرف بزنن؟» چشم‌هایش برقی زد و رفت کنارش و توی گوشش چیزی گفت. لحظه‌ای بعد هم پیشنهادم را توی میکروفن اعلام کرد و یکی‌یکی اسم خانواده‌های شهدا را روی برگه‌ای نوشت. بعد به ‌طرف من آمد و گفت: «سردار گفته هر کس این پیشنهادِ خوب رو داده خودش اول بیاد.»
هیجان‌زده شدم. نمی‌دانستم چطور باید حرفم را به او بزنم. اسمم را که خواندند رفتم و روی صندلیِ روبه‌رویش نشستم. دل توی دلم نبود. سرش را بالا آورد و نگاهی به دخترهایم انداخت و دستی روی سرشان کشید. شروع کردم به گفتن. دستش روی کاغذ بود و آرام‌آرام می‌نوشت. از حال ‌و روز و گرهی گفتم که به کارم افتاده بود. نمی‌دانم حرف‌هایم چطور آن‌قدر ساده و راحت از دهانم بیرون می‌آمد. شاید چون بین آن‌ همه ولوله و سر و صدا حواسش به من بود. شاید هم چون حس می‌کردم هرچه را می‌گویم درک می‌کند. این را از لرزش دستش روی کاغذ می‌فهمیدم. قول داد کمکم کند. توی صدایش نیرویی بود که وادارم می‌کرد حرفش را باور کنم. تشکر کردم و ته دلم برایش دعا کردم.
مدتی توی رویای آن دیدار کوتاه و شیرین بودم که نامه‌ای از او به دستم رسید. شخصا دستور رسیدگی به کارم را داده بود. یک امضای بزرگ و قشنگ هم پای نامه بود که دلم را قرص می‌کرد. حالا می‌فهمیدم که او فقط فاتح مرزها نیست. او با قلب‌ها کار داشت.

نویسنده: زینب پاشاپور

مقاله ها مرتبط