۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

سرت را بالا بگیر

سرت را بالا بگیر

سرت را بالا بگیر

جزئیات

گفت‌و‌گو با مادر شهید مدافع حرم محمدجعفر حسینی/ به‌مناسبت ۷دی، سالروز شهادت شهید مدافع حرم محمدجعفر حسینی، سال ۱۳۹۸

7 دی 1403
روزی که با خانواده و اقوام از افغانستان راهی ایران شدیم، محمدجعفر را یک‌ ماهه باردار بودم. همسرم به‌خاطر مبارزاتی که در افغانستان داشت، پنج سال زندانی بود و تازه آزاد شده بود. ۴۰ روز توی راه بودیم. این مسیر طولانی، آن‌قدر برایم سخت بود که فکر می‌کردم جنازه‌ام هم به ایران نمی‌رسد.
وقتی به ایران رسیدیم، توی تهران، خیابان قیام خانه‌ای اجاره کردیم و ساکن شدیم. محمدجعفر توی همین محل به دنیا آمد. شرایط زندگی در ایران برای ما که مهاجر بودیم سخت بود و به زور دخل‌و‌خرج‌مان با هم جور درمی‌آمد. همسرم چند وقتی را با چرخ باربری کار کرد، بعد هم رفت سراغ بنایی. صبح می‌رفت و شب می‌آمد.
***
محمدجعفر که بزرگ‌تر شد و سنش به مدرسه رفتن رسید، کم‌کم توی مخارج کمک‌مان می‌کرد. توی بازار و پارک، چای و زولبیا بامیه می‌فروخت و کنارش درس هم می‌خواند. بچه زرنگ و با جربزه‌ای بود. یک آن آرام و قرار نداشت. با آن همه کار و شیطنت، از درسش غافل نبود و جزو درس‌خوان‌های مدرسه بود. دوره دبیرستانش را توی مدرسه نمونه دولتی تمام کرد و دیپلم گرفت.
نوجوان بود که پایش به هیات و مسجد و بسیج باز شد. با این همه، از کار و درسش غافل نشد. ما اصلا متوجه نشدیم که کی کلاس زبان می‌رفت. بعدها که معلم زبان شد، خبردار شدیم زبان انگلیسی را به‌طور کامل یاد گرفته. سالی که محمدجعفر دیپلم گرفت، برگشتیم افغانستان. به نظر می‌رسید شرایط کمی آرام‌تر شده باشد، اما این‌طور نبود. اوضاع هم‌چنان متلاطم بود. تقریبا یک سال افغانستان بودیم. محمدجعفر آن یک سال را توی کابل راننده بود، اما ناراضی. در آن‌جا مراسم مذهبی به‌ندرت برگزار می‌شد و همین، ماندن را برای محمدجعفر سخت‌تر می‌کرد. آخرش هم چهار ماه زودتر از ما راهی ایران شد. می‌گفت «ایران که باشم، حداقل هر شب جمعه می‌روم هیات.»
***
بچه‌ها برای پدر و مادر فرقی ندارند، اما محمدجعفر واقعا جور دیگری بود. نمی‌شد بیش‌تر دوستش نداشت. پیش محمدجعفر، احترام من و پدرش همیشه سر جایش بود، تحت هر شرایطی. یادم نمی‌آید صدای بلندش را شنیده باشم یا برخورد تندی از او دیده باشم.
ازدواج که کرد، طبقه بالای خانه ما ساکن شدند. صاحب‌خانه‌مان توی میدان میوه و تره‌بار کار می‌کرد و محمدجعفر هم که تا آن‌موقع فروشندگی می‌کرد، راننده میدان شد. سال ۸۷ از طریق دوستان ایرانی‌اش وارد سپاه شد. البته هنوز ما نمی‌دانیم چطور این اتفاق افتاد. خیلی حرف نمی‌زد. تودار بود. ما بعد از شهادتش از خیلی کارهایش باخبر شدیم. اواخر می‌دانستیم که توی موسسه‌ای که با دوستانش راه انداخته‌اند، فعالیت‌های فرهنگی انجام می‌دهد. تقریبا اوایل دهه 90 اولین موکب ستاد اربعین مهاجران افغانستانی و شهدای گمنام را با کمک دوستانش راه انداخت.
***
تازه اسم داعش سر زبان‌ها افتاده بود که پنهان از خانواده، جزو اولین نیروهای افغانستانی‌، پایش به سوریه باز شد. وقتی برگشت، علنی گفت می‌خواهم بروم سوریه. تقریبا همه خانواده با او مخالفت کردیم. زن و بچه داشت، زینبش کوچک بود، اما هیچ‌کدام از این مخالفت‌ها محمدجعفر را سست نکرد.
حرفش موقع خداحافظی‌ این بود که «مادرجان، دعا کن من شهید بشوم.» اصلا ورد زبانش شده بود. می‌گفت «مامان! ببین مادرهایی را که دو سه‌تا شهید داده‌اند. تو هم سرت را بالا بگیر و بگو چهارتا پسر دارم، یکی از آن‌ها برای خدا.» با این حرف‌ها هروقت می‌رفت می‌گفت «خیال شما راحت! من اصلا جلو نمی‌روم.»
توی خانه برای این که ناراحت نشویم چیزی تعریف نمی‌کرد. ما بعد از شهادتش فهمیدیم که توی سوریه فرمانده بوده. فقط اولین عکسی را که با حاج‌قاسم انداخت، آورد و به همه ما نشان داد.
***
چهار سال تمام رفت سوریه و برگشت تا سال ۹۶ در عملیات آزادسازی بوکمال سخت مجروح شد. موج انفجار محمدجعفر را گرفته بود، پاها و گوش‌هایش زخمی شده بودند و ترکش‌های زیادی توی بدنش جا خوش کرده بود. یک ماه توی بیمارستان بقیه‌الله بستری بود و بعد، تازه گفته بود که به خانواده‌ام اطلاع بدهید. از آن به بعد دیگر دوستانش قبول نکردند که برود سوریه. ما خیلی به‌اش اصرار می‌کردیم که برود دنبال کارهای اداری جانبازی، اما هیچ ‌وقت قبول نکرد. می‌گفت «من برای کارت نرفتم.»
در طول دو سال شاید بیش‌تر از ده‌بار بستری شد، اما هیچ‌ وقت از درد گله نکرد. روزی سی‌تا قرص می‌خورد. بعضی وقت‌ها بیش‌تر از ۴۸ ساعت می‌خوابید. حال روحی محمدجعفر توی این دو سال بر عکس آن چهار سالی که توی سوریه بود، روبه‌راه نبود. دلتنگ دوستانش بود. می‌گفت «همه‌شان رفتند و من ماندم.» گاهی به‌ام می‌گفت «مادر! برای من دعا نکردی که شهید بشوم؟»
***
یک هفته قبل از شهادت حاج‌قاسم، حال و هوای محمدجعفر فرق کرده بود. شبی که شهید شد، شام مهمان ما بودند. آمد دراز کشید و سرش را روی پایم گذاشت و کلی با من حرف زد. بعد هم رفت و دست پدرش را بوسید. ‌گفت «من فردا یک امتحان سنگین دارم.»
صبح همان روز بود که همسرش آمد پایین و گفت «هرچه محمدجعفر را برای نماز صدا می‌کنم بیدار نمی‌شود!» بالای سرش که رسیدم، انگار آرام خوابیده بود. پسرم خستگی سال‌ها جهاد و درد و رنج مجروحیت را یک‌جا از تن تکاند و به دوستانی که حسرت جدا شدن ازشان را می‌خورد رسید.

نویسنده: عطیه علوی

مقاله ها مرتبط