۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

راز پل آهنچی

راز پل آهنچی

راز پل آهنچی

جزئیات

به مناسبت سالروز شهادت حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها

6 آذر 1399
مسجد جای خالی نداشت. مالامال از جمعیت شده بود. واعظ از ثواب و اجر وقف در جهان آخرت تعریف می‌کرد. از مسجد که بیرون آمد، فکر وقف کردن رهایش نمی‌کرد، از طرفی چیزی نداشت. تمام زندگی‌اش را بدهی و بیچارگی پر کرده بود. مگر یک کارگر ساده چه می‌توانست داشته باشد! نگاهش که به گنبد طلایی حضرت معصومه(س) افتاد دلش فرو ریخت. زمزمه‌ای در جانش شکل گرفت: بی‌بی‌جان، من هم آرزو دارم مالی داشته باشم و آن را وقف کنم تا بعد از مرگم باقی بماند و از آن بهره آخرتی ببرم، اما خودت می‌دانی که جز بدهی چیزی ندارم. برایم دعا کن و از خدا بخواه مالی برایم فراهم کند تا آن را وقف کنم.
اشک‌هایش را با گوشه آستین پاک کرد و مثل هر روز جلوی میدان شهر به امید پیدا شدن کار ایستاد. وضعیت اقتصادی روزبه‌روز خراب‌تر می‌شد. از طرفی خبر آمدن قحطی همه جا را پر کرده بود. با این وضعیت اگر کسی کاری هم داشت، آن را خودش انجام می‌داد تا مجبور نباشد پولی به کارگر بپردازد. چاره‌ای جز هجرت از شهر برایش نمانده بود. شنیده بود در بنادر جنوبی می‌تواند کار پیدا کند. هوا کم‌کم تاریک می‌شد. باز هم بدون هیچ درآمدی راهی خانه شد. عزمش را جزم کرد و بار سفر بست. به خانواده قول داد اگر از وضعیت کاری آن‌جا راضی باشد، خیلی زود آن‌ها را نیز نزد خودش ببرد.
ده، دوازده روزی می‌شد که در یکی از بنادر جنوبی کارگری می‌کرد، اما باز هم اوضاع، رضایت‌بخش نبود. کار در بندر هم آن چیزی نبود که شنیده بود. سردرگم و گیج مانده بود. دلش می‌خواست سختی این روزها را از ته دل فریاد بکشد. درمانده و ناامید، کنار دیواری چمباتمه زد که دستی بر شانه‌اش سنگینی کرد:
ـ کار می‌کنی؟
ـ بله، چرا که نه! اصلاً برای همین این‌جا هستم. حالا چه کاری هست؟
ـ من می‌خواهم بار آن کشتی بزرگی را که در کنار اسکله لنگر انداخته بخرم، اما احتیاج به یک شریک دارم. شنیده‌ام کارگران این منطقه روزانه پول خوبی به دست می‌آورند. می‌خواهی با من شریک شوی تا هم تو به سودی برسی، هم من به مقصودم؟
دلش فرو ریخت. خرید بار کشتی...؟! بدنش یخ كرده بود. با دلهره پرسید: حالا وقتی بار را خریدیم، مشتری هست که آن را بفروشیم؟
ـ اگر خدا بخواهد، همین امروز می‌توانیم مشتری پیدا کنیم. من در این کار مهارت دارم.
پولی در بساط نداشت. نمی‌خواست بگوید که چیزی برای شراکت ندارد، اما از طرفی شاید این تنها موفقيت زندگی‌اش بود. امیدش را به خدا داد و گفت: باشد، من هم شریک! همه چیز به سرعت پیش رفت. معامله سر گرفت. حالا نوبت آن‌ها بود که پول جنس را بپردازند. بدنش داغ شده بود نمی‌دانست چه بگوید. آبرویش در خطر بود. اگر مرد می‌فهمید که او با دست خالی شریکش شده آن وقت... . درست همان موقع، مردی با کت و شلوار قهوه‌ای و کلاه لبه‌داری که تا روی ابروهایش پایین کشیده بود جلو آمد.
ـ بار آهن مال شماست؟
ـ بله!
ـ هرقدر که باشد می‌خرم.
هنوز پولی بابت خرید آن‌ها پرداخت نکرده بودند که همه آن‌ها به طور معجزه‌آسایی به فروش رسید. سود به دست آمده به دو قسمت مساوی تقسیم شد. باور نمی‌کرد در عرض یک ساعت چنین پولی به دست آورده باشد. این چیزی بود که حتی در رؤیاهایش نیز به آن فکر نکرده بود. حالا می‌توانست تمام قرض‌هایش را بپردازد و تا مدت‌ها به راحتی زندگی کند. شبانه راهی قم شد. می‌خواست هر چه زودتر این خبر خوش را به خانواده‌اش برساند. در راه به یاد عهدش با حضرت معصومه(س) افتاد: بی‌بی جان، آرزو دارم مالی را وقف کنم...
حالا زمان آن رسیده بود که به عهدش وفا کند. بهترین چیزی که به فکرش رسید تا مشکلی از مردم حل کند، ساختن پلی در کنار حرم حضرت معصومه(س) بود. مردم برای رفت و آمد در این منطقه مشكل داشتند و این پل می‌توانست مشکلات زیادی را حل کند. با برنامه‌ریزی که انجام داد، حدود سی نفر کارگر احتیاج بود. برای ثبت‌نام کارگران، خودش دست به کار شد، اما تعداد کارگرها از سی نفر تجاوز کرد و به دویست نفر رسید. قصد داشت سی نفر را از لابه‌لای این اسامی جدا کند، ناگهان به یاد بیکاری و ناامیدی خودش افتاد. دلش به درد آمد و گفت: خانم حضرت معصومه(س)، خودش برکت این پول را زیاد می‌کند. من همه کارگران را مشغول کار می‌کنم و به تک‌تک آن‌ها مزد می‌دهم.
 نقشه‌های مهندسی و اجرایی پل آماده شد. کارگران مشغول کار شدند. همه چیز با موفقیت پیش می‌رفت. بالاخره بعد از مدت‌ها ساختن پل به پایان رسید و به نام پل آهنچی شهرت گرفت. عبور و مرور از روی پل شروع شد. حالا به آرزویش رسیده بود. اموالش را وقف مردم کرده بود و از این که گرهی از مشکلی باز کرده و توشه‌ای برای آخرتش گذاشته لذت می‌برد.
 

مقاله ها مرتبط