۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

دو برادر و نیمه شبی در اروند

دو برادر و نیمه شبی در اروند

دو برادر و نیمه شبی در اروند

جزئیات

تقدیم به همه شهدای گمنام و بی مزار والفجر هشت- براساس ماجرایی واقعی از والفجر هشت/ به‌مناسبت ۲۰بهمن، سالروز آغاز عملیات والفجر هشت

20 بهمن 1403
جوانک مات و حیران مانده بود چه کند؛ آنجا لب ساحل دشمن در حالی که پاهایش همچنان در آب زمستانی اروند بود. نیمه شبی که چشم چشم را نمی‌دید و شور و هیجان عملیات همه چیز را از یادشان برده بود، در برابر این خواسته برادرش چه باید می‌کرد؟
نگاهی به او انداخت؛ دست‌های برادرش که به بازوی او گره خورده بود و نگاهش که التماس می‌کرد، خواسته‌اش را هرچه زودتر انجام دهد. نگاه جوان تا زخم برادرش سر خورد. آب اروند شور بود و زخم را می‌سوزاند. به خاطر این آب، پوست سالم در لباس غواصی تاول می‌زد و زخم می‌شد؛ زخم که جای خود داشت.
برادر تکانی به او داد که زود باش. یادش آمد به چه سختی وارد گردان خط‌شکن غواص شده بودند. سختی‌های آموزشی و دوران تمرین از ذهنش گذشت و .... نگاه منتظر پدر و مادر به یادش آمد. دستش پیش نمی‌رفت، همچنان میخکوب سر جایش ایستاده بود. برادرش با لحنی دردآلود زمزمه کرد: «زود باش دیگه طاقت ندارم. دیگه نمی‌تونم جلوی خودم را بگیرم». چقدر این حالت برادرش بر او سخت و دردناک بود؟، اما... دردناک‌تر، اجرای خواسته او بود.
تا دقایقی دیگر باید در ساحل دشمن مستقر می‌شدند تا بعد از اعلام رمز عملیات، با یک غافلگیری حسابی از عراقی‌ها پذیرایی می‌کردند. بچه‌ها آرام از کنار آنها می‌گذشتند.
- داداش دس دس نکن دیگه داره دیر می‌شه.
اشک‌هایش روان بود و هق هق گریه را در سینه‌اش حبس کرده بود، تا مبادا صدایی به گوش دشمن برسد. چشم‌هایش را بست و خواسته برادرش را انجام داد. هوا سرد بود و او می‌لرزید، اما نه از سرما، که از مظلومیت بسیجی‌هایی می‌لرزید که در نیمه شب این رود وحشی به شهادت می‌رسیدند و آب جنازه های آنها را با خود می‌برد. نگاهی به اروند رود انداخت و آرام برادرش را تا ساحل کشاند و در جایی قرار داد و هنوز صدای برادر در گوشش می‌پیچید: «تو را به حضرت زهرا سر من رو زیر آب نگه دار. می‌ترسم از شدت درد صدایی بکنم و عملیات لو برود».
این تنها خواسته برادرش بود. آرام بلند شد. احساس کرد کمرش راست نمی‌شود. شنیده بود داغ برادر سخت است، اما... جمله‌ای در گوشش زمزمه شد که خیلی دلش را سوزاند: «الان قد انکسر ظهری و قلت حیلتی».
زیر لب آرام نجوا کرد: السلام علیک یا ابا عبدالله(ع)

نویسنده: زینب امینی

مقاله ها مرتبط