۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

یار امام حسین(ع)

یار امام حسین(ع)

یار امام حسین(ع)

جزئیات

گذری بر زندگی شهید محمدعلی شاه‌حسینی/ به مناسبت ۱۰ محرم، عاشورای حسینی

28 مرداد 1400
مادر شهید
بزرگ كردن هشت نُه بچه قد و نیم‌قد ،آن هم به‌تنهایی و بدون سرپرست خیلی سخت بود. سیر كردن شكم‌شان مشكل بود، چه برسد به مدرسه فرستادن‌شان. بچه‌هایم همه زرنگ بودند و به درس علاقه داشتند. از بچه‌های مردم كم‌تر نبودند ولی شرایط زندگی ما طوری بود كه باید همه‌شان می‌چسبیدند به كار. من هم مثل آن‌ها، هم مرد بیابان بودم و هم زن خانه، هم وظیفه پدری را در حق‌شان ادا می‌كردم و هم وظیفه مادری را.
***
بچه‌هایم احساس داشتند و متوجه می‌شدند كه بچه‌های مردم چطور زندگی می‌كنند، چه می‌پوشند و چه می‌خورند ولی دل‌شان به حال و روز من می‌سوخت و هیچ ‌وقت تقاضای چیزی نمی‌كردند. من هم با آن نداری روزگار هیچ وقت نگذاشتم دست‌شان به طرف كسی دراز شود. هرگز عادت نداشتند بیكار باشند و ول بگردند. مواظب بودم كه در هر مجلسی شركت نكنند. مراعات می‌كردم و بعضی دعوت‌ها را قبول نمی‌كردم.
بچه‌هایم همه خوب بودند ولی محمدعلی یك چیز دیگری بود. از همان كوچكی سربه‌زیر بود. غم ما را می‌خورد و دلش از من كنده نمی‌شد. جانش به جان من بسته بود.
***
گفتم «ننه‌جان! كیه پیش‌ات؟ با كی حرف می‌زنی؟» گفت «كسی نیست. با خودمم.» داشت زمزمه می‌كرد. دیدم تنهاست. رفتم به طرفش. چندتا انار چیده بود و مشغول خوردن بود. دوباره پرسیدم «پس با كی حرف می‌زدی؟» گفت «ننه! داشتم می‌گفتم دیگران كاشتند و ما داریم می‌خوریم. ما هم باید بكاریم تا دیگران بخورند
***
مُحرم شده بود یا نه، دقیقا خاطرم نیست ولی بوی محرم می‌آمد. از جبهه آمده بود. توی خانه دور هم نشسته بودیم. داشت به برادرش مهدی می‌گفت «هر كسی توی این ماه شهید بشه مثه یاران امام حسین تو كربلا می‌مونه.» اگرچه همیشه می‌گفتیم و می‌شنیدیم كه هیچ كسی مثل یاران و بچه‌های امام‌حسین(ع) نمی‌شود.
ناراحت شدم. طاقت شنیدن حرف‌هایش را نداشتم. وقتی دید از این حرفش ناراحت شدم شروع كرد به سربه‌سر گذاشتن و شوخی كردن. به درونم نهیب زدم و به خودم گفتم «مگه خون بچه‌های تو از خون شهدای كربلا رنگین‌تره؟ این‌طوری می‌خوای بچه‌هات رو فدای امام حسین كنی؟
فوری گفت «مگه غیر از اینه؟ واقعا لیاقت می‌خواد كه كسی توی این ماه شهید بشه. قسمت هر كسی هم نمی‌شه.» با اعتقاد دینی این راه را انتخاب كرده بود. انگار خودش می‌دانست. محرم بود كه برگشت جبهه و بعد از تاسوعا و عاشورا هم شهید شد.
وقتی كه شهید شد، برادر بزرگش برای برداشتن عكسش به خانه آمد. نمی‌خواست من بفهمم. از رنگ رخسارش فهمیدم خبری شده. خودم را آماده شهادت محمدعلی كرده بودم. خدا هم صبر داد.
 
عشرت، خواهر شهید
به خانه مادرم رفتم. گفت «مادر! این پسر وقتی داشت می‌رفت خدمت، یك مقدار پول به من داد و گفت این پول پیش‌ات باشه. اگه خدا به داداش بچه داد، یه كادو از طرف من و خودت بخر و ببر بده زن‌داداش. هرچی اصرار كردم که من پول دارم و تو خودت راه دور هستی و نیازت می‌شه، قبول نكرد
 
محسن، برادر شهید
روستای‌مان به جاده تهران-مشهد نزدیك است. یك سال تابستان با محمدعلی خربزه می‌خریدیم و لب جاده به مسافرها می‌فروختیم. وضع كاسبی خیلی خوب نبود ولی دل‌مان خوش بود كه بیكار ننشستیم و چندرغاز پول درمی‌آوریم.
هر روزی که فروش‌مان خوب نبود می‌گفت «خونه كه رفتیم چیزی نگو. نگو امروز کم سود كردیم. شاید ننه ناراحت بشه. بذار با فروش فردا بگیم كه وقتی گفتیم خوشحال بشه. اگه متوجه بشه كه درآمد این كار، دستمزد یك كارگر در روز رو نداره دیگه نمی‌ذاره خربزه بفروشیم
 
 
رجبعلی، برادر شهید
چند نفر از همرزمانش مثل جلیل كاشانی و رضا عظیمی برای‌مان تعریف كردند که «توی سنگر نشسته بودیم كه با ماشین ناهار آوردند. هر موقع ماشین غذا می‌آمد، صدا می‌زدند و از هر سنگر کسی که شهردار بود می‌رفت غذا را به تعداد تحویل می‌گرفت. آن روز شهردار سنگر ما یكی دیگر از بچه‌ها بود ولی محمدعلی قابلمه را برداشت و رفت. نه آن روز بلكه برای انجام همه كارها از ما زرنگ‌تر بود؛ نظافت سنگر، آب آوردن و چای درست كردن، نگهبانی و... به جای بچه‌ها كار می‌كرد. نمی‌گذاشت كاری روی زمین بماند. ماها یك موقع می‌گفتیم این كار مربوط به فلانی می‌شود، اما او هیچ وقت نمی‌گفت. از ویژگی‌های شاخص او خوش‌رویی و داشتن روحیه تلاش و جدیت در كار بود.
ما صحبت می‌كردیم که محمدعلی برای کاری رفت بیرونِ سنگر. چند لحظه بعد، یك‌مرتبه صدای انفجار آمد. نزدیك سنگر ما بود. پریدیم بیرون. یك گلوله توپ كنار ماشین خورده بود. چندتا از بچه‌ها از جمله محمدعلی سخت مجروح شده بودند. او را اعزام كردند دزفول
 
زندگینامه
محمدعلی شاه‌حسینی بر اساس ثبت شناسنامه، در ششمین روز از اولین ماه تابستان سال ۱۳۴۰، در خانواده گل‌علی و لیلا در روستای علی‌آباد آرادان گرمسار دیده به جهان گشود. پدرش نام برادر خود را روی او گذاشت. محمدعلی در میان شش برادر و دو خواهر، سومین فرزند خانواده بود.
به‌خاطر از دست دادن پدر و مشكل بودن اداره زندگی برای مادر و دیگر اعضای خانواده، موفق به ادامه تحصیل نشد. تا پنجم ابتدایی درس خواند و شغل پدرش را كه دامداری و كشاورزی بود ادامه داد. به‌خاطر دامدار بودن، زندگی عشایری داشتند و گوسفندان را به تناسب فصل به ییلاق و قشلاق كوچ می‌دادند. از این‌رو بچه‌ها كم‌تر به دنبال تحصیل بودند.
در پانزدهم تیر ۱۳۶۲، برای گذراندن دوره آموزشی سربازی به پادگان21 حمزه تهران اعزام شد و پس از آموزش، در گردان۱۷۱ تیپ سوم همان لشکر مشغول به خدمت شد. یگان خدمتی‌اش در جبهه دهلران بود. به‌خاطر نزدیك بودن سن او و برادرش، مدتی از خدمتش را همزمان با برادر در جبهه بود.
بیست ‌و نهم مهر ۶۲ بر اثر اصابت تركش به سرش مجروح شد و ساعتی بعد به شهادت رسید. پیكرش پس از یك هفته به زادگاهش منتقل شد و پس از تشییع، در گلزار شهدای روستا آرام گرفت.
 
نویسندهحبیب‌الله دهقانی

مقاله ها مرتبط