
به مناسبت ۱۶ اردیبهشت، سالروز شهادت سیدمجید شریفواقفی از اعضای سازمان مجاهدین خلق
برای سردار سرتيپ پاسدار شهيد حبيب اله شمايلی قائم مقام فرمانده لشكر۷ حضرت ولی عصر(عج)/ به مناسبت ۱۷ اسفند، سالروز شهادت شهید شمایلی
ولی باز دست تقدیر از آبان سال ۶۳ من و حبیب را در كنار یكدیگر قرارداد و مجدداً در یك یگان ولی در دو واحد جداجدا، او در فرماندهی و من در طرح عملیات خدمت میكردیم. اما در بسیاری از مواقع بدلیل نوع كار، من در كنار او بودم. یاد آن روزها بخیر. هرگز آن روزی كه حبیب مرا به گوشهای كشید و گفت: «امیر هر چند تو تازه به این یگان آمدهای و علیرغم اینكه عمده بچههای تیپ را میشناسی ولی هیچ كس رابطه فی مابین من و ترا نمیداند و تو باید بخاطر من خیلی حرفها را تحمل كنی.» را فراموش نمیكنم. بعد از اینكه حبیب حرفهایش را زد به او گفتم: حبیب اگر تو نخواهی من اینجا باشم همین امروز از این تیپ به تیپ یا لشكر دیگری میروم و حبیب به چشمهایم خیره شد و بعد گفت: «چرا اینجوری فكر میكنی؟ من خیلی هم خوشحالم كه تو اینجایی، فقط خواستم به تو بگویم كه ... هیچی اصلاً فراموشش كن. من هم خندیدم و گفتم: فهمیدم. گفت: «چی را فهمیدی؟» گفتم: اینكه تو جانشین فرمانده تیپی و من ...، باشه چشم، حواسم را كاملاً جمع میكنم. حبیب هم فقط خندید. بعد از آن من سعی میكردم كمتر به حبیب نزدیك بشم. حبیب متوجه قضیه شد. روزی به من گفت: «امیر چی شده؟ چرا با من احساس غریبی میكنی؟ بنا نبود اینجور باشی؟» گفتم: «حبیب من با تو احساس غریبی نمیكنم ولی دلم نمیخواهد دیگران تصور كنند كه من چون با تو رفاقت دیرینه دارم الان خودم را به تو نزدیك میكنم.» زمان در حال گذر بود. من به جزیره مجنون رفتم. بعضی از روزها حبیب به جزیره میآمد و تمام روز و شب را در كنار هم بودیم. خیلی از مواقع هم بالاجبار میباید با همدیگر به بعضی از مناطق یا اماكن مربوط به تیپ میرفتیم و لذا در حضور دیگران حالتی كاملاً جدی داشتیم ولی وقتی با هم به شهرستان برمیگشتیم مثل همیشه شوخی و خنده بود و رفتاری كاملاً خودمانی.
حبیب خصوصیتهای عجیبی داشت. علی رغم اینكه آرام و قرار نداشت. ولی در همه حال از وضعیت نیروهای تحت امرش غافل نمیشد و همواره با رویی گشاده مسائل و مشكلات حتی شخصی آنها را پیگیری میكرد. پای درددشان صادقانه مینشست و به حرفهایشان گوش میداد و در یك كلام حبیب سنگ صبور همه شده بود. حبیب، حبیبِ سنگرنشینان بی ادعا و گمنام شده بود. زمان ما را تا كربلای ۴ و پنج برد. دست تقدیر باز هم من و حبیب را از یكدیگر جدا نمود او به لشكر ولیعصر(عج) رفت و من به ضد زره ۲۰۱ ائمه (ع) ولی هیچگاه از یكدیگر غافل نبودیم. یا در منطقه همدیگر را میدیدیم و یا زمانی كه برای استراحتی كوتاه به بهبهان میآمدم در خانه او را میدیدم. عملیات كربلای پنج آغاز شد. اینكه در كربلای پنج چه گذشت. بماند من یقین دارم هیچ زبان و هیچ قلمی نمیتواند آنچه كه در آن شبها و روزها در آن منطقه اتفاق افتاد را بیان و یا به نگارش درآورد.
یقین داشتم روزهای آخری است كه حبیب را میبینم در حالیكه من آرام و قرار نداشتم او آرامشی عجیب داشت. دو روز بعد به اتفاق بسوی اهواز رفتیم در راه من با او خیلی حرف زدم از دو فرزندش احمد و زهرا كه علیرغم اینكه حبیب عاشقانه آنها را دوست داشت ولی كمتر با آنها بود. گفتم، گتفم و ... حبیب فقط گاهی نگاهم میكرد و لبخند معناداری را تحویلم میداد با هر بار لبخند حبیب دلم آتش میگرفت. اهواز از یكدیگر جدا شدیم حبیب به منطقه نبرد برگشت و من به مقر تیپ رفتم و در طی چند روزی كه در اهواز بودم هر وقت كه به منزل تلفن میزدم اولین سئوالم این بود كه از حبیب چه خبر؟ تماس گرفته یا نه؟ بعضاً خانواده میخندیدند و میگفتند تو در منطقه نزدیك به حبیبی سراغ حبیب را از ما میگیری؟ به بهبهان برگشتم. بعد از ظهر روز هشتم اسفند ۶۵ بود. از شب قبل دلشورهای عجیب داشتم. مدام صلوات میفرستادم ناگهان صدای زنگ درب حیاط را شنیدم سریع بهطرف درب رفتم. درب را كه بازكردم یكی از دوستان سپاهی را دیدم. دلم لرزید گفتم چه شده؟ سرش را زیر انداخت و آرام گفت: حبیب. تا گفت حبیب همانجا روی زمین نشستم. بنده خدا دستپاچه شد. گفت: تو كه اینقدر بیتحمل نبودی؟ گفتم: میدانم چه شده تو برو ناراحت نباش. من منتظر این خبر بودیم. سریع خودم را به منزل حبیب رساندم دیدم غوغایی بپا شده است. دیگر گریه امانم نمیداد. بهمحض دیدن ابوالقاسم بغضم تركید. بهسوی او رفتم سر برشانه او گذاشتم و هر دو گریه كردیم. وقتی چشمم به دو طفل حبیب احمد و زهرا، كه اولی ۵ سال و دومی ۲ سال سن داشتند، افتاد دیگر تاب نیاوردم. همانجا برروی زمین نشستم و بیتوجه به آنچه كه در اطرافم میگذشت احمد و زهرا را در آغوش گرفتم و باز هم گریه كردم. گریه امانم را بریده بود. فردایش حبیب را به بهبهان آوردند. وقتی بالای جسم حبیب قرارگرفتم و صورتش را دیدم، آن آرامشی كه چند روز قبل از شهادتش در چهرهاش دیده بودم دوباره دیدم. همه آمده بودند. گریه امان همه را بریده بود. شهادت خیلی از دوستان را دیده بودم ولی حبیب چیز دیگری بود. بالاخره جسم ناآرام حبیب، پس از سالها مبارزه در میادین نبرد، آرام گرفت و خود را به خیل عظیم دوستان آسمانیش رساند و جاودانه تاریخ شد.
به مناسبت ۱۶ اردیبهشت، سالروز شهادت سیدمجید شریفواقفی از اعضای سازمان مجاهدین خلق

خاطرات آزادگان از روزهای ۱۷ اردیبهشت تا پذیرش قطعنامه سال ۶۷

بررسی چرایی وقوع واقعه تاریخی تحریم تنباکو/ به مناسبت ۲۵ اردیبهشت، سالروز لغو امتیاز تنباکو براساس فتوای آیتالله میرزایشیرازی

یادی از دانشمند جهادگر دکتر سعید کاظمیآشتیانی/ به مناسبت ۳۰ اردیبهشت روز ملی جمعیت

نگاهی کوتاه به زندگی مسیح کردستان، سردار شهید محمد بروجردی/ به مناسبت ۱ خرداد، سالروز شهادت شهید بروجردی

اعلام آخرین جمعه رمضان به نام روز قدس/ به مناسبت روز قدس

جهادگر شهید سردار سیدمحمدتقی رضوی فرمانده ستاد مرکزی پشتیبانی و مهندسی جنگ و جهاد و قائممقام قرارگاه مهندسی رزمی خاتمالانبیا(ص)/ به مناسبت ۳ خرداد، سالروز شهادت شهید رضوی