۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

یاد یاران

یاد یاران

یاد یاران

جزئیات

برای شهید حبیب‌الله شمایلی/ به مناسبت ۱۷ اسفند، سالروز شهادت شهید شمایلی

17 اسفند 1400
 نگاهمان را تا دور دست رها می كنیم، در این مسیر شب آلود هیچ نشانی از قامت بلندتان نیست، ما از ره ماندگان، هنوز در منزل نخستیم و شمایان سبكبال در منزل موعود فرود آمده اید، در این غبار نیلی هیچ نشانی از بالای بلندتان نیست. یا نه، ما در پشت دیوار بلند سرد شب محصور مانده ایم؟
شما آن سوی دیوارید و ابدیت در مقابلتان جاریست و ما هنوز سوی دیوار، اندوهگینانه تنهایی خود را با آسمان در میان می نهیم، در صدای ما نبض واژه های تمنا می تپد، كاش می شد این دیوار بلند سرد فاصله را فرو ریخت و یا دریچه ای حتی كوچك به سمت شما باز كرد، كاش در هیاهوی زندگی سرگردان نمی ماندیم و در بیشه های تیره وهم گم نمی شدیم.
سالیانی از عبور نورانی شما گذشته است و ما هنوز در كوچه های بن بست زمین پرسه می زنیم، در جای جای زمین، در لحظه لحظه زمان یاد شما غوغا می كند، گلها بوی شما را ندارند و نسیم شما می وزد، همه پنجره ها را باز و نام خوبتان را آواز كرده و یاد خوش شما را زمزمه می كنیم:
یاد یاران
برای سردار سرتیپ پاسدار شهید حبیب اله شمایلی
قائم مقام فرمانده لشكر ۷ حضرت ولی عصر(عج)
انقلاب كه به پیروزی رسید من نیز همچون خیلی از هم‌سن و سالانم آرام و قرار نداشتم و سعی می‌كردم كه كاری انجام دهم و در راه حفاظت و حراست از دستاوردهای انقلاب اسلامی نقشی داشته باشم، لذا به همراه بعضی از دوستان جذب كمیته انقلاب اسلامی شدیم در اولین شبی كه قرار بود نگهبانی بدهم مرا بدلیل سن و سال كمم در كنار فردی بزرگتر از خودم قرار دادند در لیست اسامی نصب شده بر روی دیوار كمیته نام خودمم را در كنار شخصی بنام حبیب‌اله شمایلی دیدم. او را نمی‌شناختم. غروب برای اوین بار ایشان را دیدم و سرآغاز دوستی من و حبیب كه سالها بعد هم ادامه پیدا كرد از آن شب دوست داشتنی كه هنوز هم آرزو می‌كنم ای كاش یك‌بار دیگر در زندگیم آن شب تكرار شود، آغاز شد.
آن شب تا دم‌دمای صبح در كنار هم در جاده‌ای كه منتهی به بخش زیدون می‌شد با همدیگر نگهبانی دادیم. او را فردی مهربان، آرام ولی بسیار جدی دیدم. آن ایام در حال گذر بود. پس از چند صباحی از ایام خوش پیروزی انقلاب اسلامی نگذشته بود كه جنگ شروع شد. بعد از چهار ماه از شروع جنگ به هر طریق ممكن من خودم را به شهر شوش دانیال رساندم و در جبهه شوش در كنار مجید بقایی[۱] شروع به خدمت نمودم. زمان در حال گذر بود تا اینكه در بهار سال ۶۰ برای كاری به اهواز آمدم. از آنجاییكه باید حتماً سری به مقر ستاد هماهنگی سپاه استان خوزستان می‌زدم به آنجا رفتم و قرار بود كه یك سری جزوه و پاكت نامه را از اسماعیل دقایقی[۲] تحویل گرفته و به شوش جهت مجید ببرم. وقتی كه به ستاد وارد شدم چشمم به حبیب خورد كه آنجا نشسته بود. با همدیگر احوال‌پرسی گرمی كردیم اسماعیل گفت: مگر شما همدیگر را می‌شناسید؟ هر دوی ما خندیدیم. از حبیب سئوال كردم، كجایی؟ چه می‌كنی؟ اینجابرای چه هستی؟ و حبیب جوابم را داد و متوجه شدم او هم می‌خواهد به جبهه شوش بیاید، بعد از ظهر آن روز با حبیب به شوش آمده و نزد مجید رفتیم. و از این زمان من و حبیب بطور خیلی جدی‌تری در كنار یكدیگر حضور پیدا نمودیم.
تا قبل از آغاز عملیات بیت‌المقدس در یك جبهه و عمدتاً در كنار هم بودیم. هر چند دست تقدیر من و حبیب را قریب به دو سال از یكدیگر جدا نمود(سالهای ۶۱ لغایت ۶۳) ولی این بدان معنا نبود كه یكدیگر را نبینیم. مرتب در خطوط نبرد و در مناطق مختلف همدیگر را می‌دیدیم. در حین عملیاتهای رمضان، محرم و مقدماتی بصورت مداوم یكدیگر را ملاقات می‌كردیم ولی من در یك یگان و حبیب در یگان دیگری بود.[۳]
ولی باز دست تقدیر از آبان سال ۶۳ من و حبیب را در كنار یكدیگر قرارداد و مجدداً در یك یگان ولی در دو واحد جداجدا، او در فرماندهی و من در طرح عملیات خدمت می‌كردیم. اما در بسیاری از مواقع بدلیل نوع كار، من در كنار او بودم. یاد آن روزها بخیر. هرگز آن روزی كه حبیب مرا به گوشه‌ای كشید و گفت: «امیر هر چند تو تازه به این یگان آمده‌ای و علیرغم اینكه عمده بچه‌های تیپ را می‌شناسی ولی هیچ كس رابطه فی مابین من و ترا نمی‌داند و تو باید بخاطر من خیلی حرفها را تحمل كنی.» را فراموش نمی‌كنم. بعد از اینكه حبیب حرفهایش را زد به او گفتم: حبیب اگر تو نخواهی من اینجا باشم همین امروز از این تیپ به تیپ یا لشكر دیگری می‌روم و حبیب به چشمهایم خیره شد و بعد گفت: «چرا اینجوری فكر می‌كنی؟ من خیلی هم خوشحالم كه تو اینجایی، فقط خواستم به تو بگویم كه ... هیچی اصلاً فراموشش كن. من هم خندیدم و گفتم: فهمیدم. گفت: «چی را فهمیدی؟» گفتم: اینكه تو جانشین فرمانده تیپی و من ...، باشه چشم، حواسم را كاملاً جمع می‌كنم. حبیب هم فقط خندید. بعد از آن من سعی می‌كردم كمتر به حبیب نزدیك بشم. حبیب متوجه قضیه شد. روزی به من گفت: «امیر چی شده؟ چرا با من احساس غریبی می‌كنی؟ بنا نبود اینجور باشی؟» گفتم: «حبیب من با تو احساس غریبی نمی‌كنم ولی دلم نمی‌خواهد دیگران تصور كنند كه من چون با تو رفاقت دیرینه دارم الان خودم را به تو نزدیك می‌كنم.» زمان در حال گذر بود. من به جزیره مجنون رفتم. بعضی از روزها حبیب به جزیره می‌آمد و تمام روز و شب را در كنار هم بودیم. خیلی از مواقع هم بالاجبار می‌باید با همدیگر به بعضی از مناطق یا اماكن مربوط به تیپ می‌رفتیم و لذا در حضور دیگران حالتی كاملاً جدی داشتیم ولی وقتی با هم به شهرستان برمی‌گشتیم مثل همیشه شوخی و خنده بود و رفتاری كاملاً خودمانی.
عملیاتب در حال آغاز شدن بود. چند شب قبل از آغاز عملیات خدا به حبیب دختری داد. خبر را من به حبیب دادم و به او گفتم خانواده گفته‌اند به حبیب بگو بیاید و در گوش دخترش اذان بگوید. حبیب خندید و گفت بگو وقت اذان گذشته بگذارید بعداً بیایم و در گوشهایش اقامه بگویم و قبول نكرد كه به شهرستان برود.
شب اول كه حاج نعمت[۴] افردا طرح و عملیات را دسته بندی و تقسیم كرد من را در كنار حبیب قرار داده بود. ولی ساعتی مانده به حركت حبیب اجازه نداد من با او باشم. خیلی حالم گرفته شد. سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. حبیب متوجه شد كه من ناراحت شدم. از قایق حامل او فاصله گرفتم وقتی به كنار یكی از سنگرهای موجود در اسكله رفتم و نشستم و به قایق او نگاه كردم تا لحظه‌ای كه حبیب از من دور می‌شد فقط به من نگاه می‌كرد. نمی‌دانم در آن لحظات حبیب به چه چیزی فكر می‌كرد و در ذهن او چه می‌گذشت. فردای آن شب به من اعلام كردند حبیب شدیداً مجروح شده و از طرف اسكله دیگری به عقب منتقل شده. هیچ راهی نداشتم باید در منطقه باقی می‌ماندم و كارهای محوله را دنبال می‌كردم. در خطوط نبرد باقی ماندم تا اینكه عملیات بدر تمام شد. سریع به اتفاق ابوالقاسم[۵] به اصفهان رفتیم و از حبیب كه شدیداً مجروح شده بود عیادت نمودیم. وقتی بالای سر حبیب رفتم، حبیب اول خوب به من نگاه كرد و بعد در حالیكه قطره اشكی از گوشه چشمش سرازیر شده بود، سئوال كرد از عملیات چه خبر؟ برای او ماجرا را تعریف كردم. سپس از بچه‌ها سئوال كرد و وقتی پاسخ می دادم كه بعضی از آنها شهید شده‌اند و نحوه شهادتشان را بیان می‌نمودم متوجه شدم حبیب آرام‌آرام گریه می‌كند. حبیب با آن بچه‌ها بزرگ شده بود. مدتها را با آنها در یك منطقه زندگی كرده بود و حالا احساس می‌كرد آنها خیلی سریع او را رها كرده‌اند. حبیب واقعاً همه آنها را دوست می‌داشت.
وضعیت جسمی حبیب بگونه‌ای بود كه بایستی به مركز مجهزتری اعزام می‌شد. لذا او را به تهران فرستادند و در بیماستان تهران در اتاقی كه محمود كاوه[۶] هم آنجا بود بستری نمودند. دوستی و رفاقت عجیب بین آنها بوجود آمد.
هنوز زخم پهلو، سر و پایش بهبود نیافته بود كه با عصا به منطقه برگشت و ماند هر چه به او اصرار كردند برود و دوران نقاهت را بگذراند قبول نكرد. من می بایستی عمده روزها او را به فیزیوتراپی در اهواز می‌بردم. قدری وضع پایش بهتر شده بود كه خبر رسید عملیات والفجر هشت در شرف وقوع است. به اتفاق به آن منطقه رفتیم. به حبیب هر چه اصرار كردم حبیب تو نمی‌توانی به آنسوی اروند بیایی، پایت مشكل دارد قبول نكرد كه نكرد. در حین عملیات بر ما چه گذشت بماند. شب مرحلهآخر در كارخانه نمك هدایت نیروهای تیپ را برعهده داشت آن شب من لحظه‌ای پلك برهم نگذاشتم و همه‌اش نگران وضع حبیب بودم. ولی حبیب اصلاً عین خیالش نبود. سربه‌سر مرتضی روحیان[۷]، سعید نجار و محمود محمد‌پور می‌گذاشت، بعد از والفجر هشت از آنجا به كردستان رفتیم حفاظت از منطقه عملیاتی والفجر ۹ در حد فاصل پادگان گرمك تا پنجوین را به عهده تیپ امام حسن(ع) گذاشته بودند. روزها و شبهای بسیار دوست داشتنی و خاطره‌انگیزی داشتیم پادگان شهید ناصر كاظمی در بالای دهگلان، پادگان گرمك، ارتفاعات شیلر و ... از آنجا من برای مدتی كوتاه به بهبهان برگشتم ولی حبیب به همراه تیپ به منطقه مهران رفتند و در كربلای یك حضور پیدا نمودند. در آنجا بود كه مرتضی روحیان دوست صمیمی حبیب نیز آسمانی شد و حبیب و سایر دوستان را تنها گذاشت. قضیه شهادت مرتضی را خود حبیب برایم تعریف كرد. بعد از شهادت مرتضی حبیب را كمتر سرحال می‌دیدیم. حبیب و مرتضی از اواخر سال ۶۰ تا زمان شهادت مرتضی در سال ۶۵ لاینقطع همه جا با هم بودیم و لذا عروج مرتضی برای حبیب سنگین بود. بعد از عملیات كربلای دو تیپ امام حسن(ع) به اهواز آمد. شبی با حبیب از اهواز به طرف سوسنگرد می‌رفتیم در راه حبیب خبر شهادت محمود كاوه را به من داد و خودش آرام‌آرام گریه كرد. به محمود نیز علاقه‌ای خاص داشت این در حالی بود كه حبیب تا قبل از مجروحیت در عملیات بدر و دیدن محمود در بیمارستان تهران خیلی با محمود ارتباط نداشت ولی همان مدت تقریباً بیست روزی كه حبیب در بیمارستان و در آن اتاق با هم بودند. دوستی و مودتی خاص بین آنها بوجود آمده بود. یاد دارم بعضی مواقع كه من در منطقه هورالهویزه محمود را می‌دیدم سراغ حبیب را از من می‌گرفت و جویای حالش می‌شد.
حبیب خصوصیتهای عجیبی داشت. علی رغم اینكه آرام و قرار نداشت. ولی در همه حال از وضعیت نیروهای تحت امرش غافل نمی‌شد و همواره با رویی گشاده مسائل و مشكلات حتی شخصی آنها را پیگیری می‌كرد. پای درددشان صادقانه می‌نشست و به حرفهایشان گوش می‌داد و در یك كلام حبیب سنگ صبور همه شده بود. حبیب، حبیبِ سنگرنشینان بی ادعا و گمنام شده بود. زمان ما را تا كربلای ۴ و پنج برد. دست تقدیر باز هم من و حبیب را از یكدیگر جدا نمود او به لشكر ولی‌عصر(عج) رفت و من به ضد زره ۲۰۱ ائمه (ع) ولی هیچگاه از یكدیگر غافل نبودیم. یا در منطقه همدیگر را می‌دیدیم و یا زمانی كه برای استراحتی كوتاه به بهبهان می‌آمدم در خانه او را می‌دیدم. عملیات كربلای پنج آغاز شد. اینكه در كربلای پنج چه گذشت. بماند من یقین دارم هیچ زبان و هیچ قلمی نمی‌تواند آنچه كه در آن شبها و روزها در آن منطقه اتفاق افتاد را بیان و یا به نگارش درآورد.
صبح روز دوم عملیات در كانال ضلع شمالی پنج ضلعی كه شب قبل به تصرف درآمده بود نشسته بودم كه دیدم حبیب باتفاق حشمت[۸] به آن سمت می‌آیند. من از جایم بلند شدم حبیب تا من را دید لبخندی بر لبانش نشست و احوال‌پرسی گرمی با همدیگر كردیم از او سئوال كردم كه اینجا چه می‌كنید؟ حبیب برایم توضیح داد كه قرار است نیروهای لشكر را به منطقه وارد كنند و لذا خودش آمده تا قبل از ورود نیروهایش وضعیت منطقه را از نزدیك بررسی كند. می‌دانستم كه حضور حبیب در منطقه از هر جهت آگاه نمی‌شد اجازه نمی داد نیروهایش پا به منطقه بگذارند. او شدیداً به این امر اعتقاد داشت و معتقد بود نباید دسته گلهای مردم كه برای دفاع از دین و مملكت بی‌توقع پا به منطقه نبرد گذاشته‌اند بی جهت در معرض خطر قرار بگیرند. بعد از اینكه وضعیت منطقه را (بدلیل حضور در شب قبل) برایش توضیح دادم از من خداحافظی كردند و رفتند بعد از ظهر همان روز و دم‌دمای غروب من زیر كانال زوجی مجروح شدم و مرا از منطقه خارج كردند. بعد از چند روز زمانیكه در بیمارستان بودم خود حبیب از منطقه به من تلفن زد و جویای حالم شد بعد شروع به خندیدن كرد و گفت امیر باورت نمی‌شود خبر مجروح شدنت را از منزل به من كه در منطقه حضور دارم اعلام كردند، هر چه من به آنها می‌گفتم بابا من دو روز پیش امیر را سالم در منطقه دیده‌ام آنها می‌خندیدند و می‌گفتند تو چرا باور نمی‌كنی؟ بیا این تلفن و با این شماره تماس بگیر ببین امیر مجروح هست یا خیر؟ بعد از لحظاتی حبیب در حالیكه صدایش می‌لرزید خبر شهادت تعدادی از دوستان را به من اعلام نمود سپس قدری مكث كرد بعد از آن صدای آهش را از تلفن شنیدم.
عملیات همچنان ادامه داشت و مرحله به مرحله جلو می‌رفت پس از چند روزی با اصرار فراوان و به درخواست خودم از بیمارستان مرخص شدم و یك راست به منطقه برگشتم ولی آقا حسین[۹] اجازه نداد و به من گفت برو استراحت بكن هر چه اصرار كردم تأثیری نداشت. لذا به بهبهان آمدم. چند روز بعد حبیب به بهبهان آمد به محض دیدن حبیب دلم لرزید. حركات، رفتار، گفتار، لبخند، خنده و حتی اخم كردن حبیب نیز تغییر كرده بود. مدام به او نگاه می‌كردم و از او چشم برنمی‌داشتم وقتی نگاه حبیب به من می‌افتاد و می‌دید من به او ذل زده‌ام لبخندی می‌زد و این لبخند حبیب من را بیشتر منقلب می‌كرد. در دلم غوغایی بپا شده بود.
یقین داشتم روزهای آخری است كه حبیب را می‌بینم در حالیكه من آرام و قرار نداشتم او آرامشی عجیب داشت. دو روز بعد به اتفاق بسوی اهواز رفتیم در راه من با او خیلی حرف زدم از دو فرزندش احمد و زهرا كه علی‌رغم اینكه حبیب عاشقانه آنها را دوست داشت ولی كمتر با آنها بود. گفتم، گتفم و ... حبیب فقط گاهی نگاهم می‌كرد و لبخند معناداری را تحویلم می‌داد با هر بار لبخند حبیب دلم آتش می‌گرفت. اهواز از یكدیگر جدا شدیم حبیب به منطقه نبرد برگشت و من به مقر تیپ رفتم و در طی چند روزی كه در اهواز بودم هر وقت كه به منزل تلفن می‌زدم اولین سئوالم این بود كه از حبیب چه خبر؟ تماس گرفته یا نه؟ بعضاً خانواده می‌خندیدند و می‌گفتند تو در منطقه نزدیك به حبیبی سراغ حبیب را از ما می‌گیری؟ به بهبهان برگشتم. بعد از ظهر روز هشتم اسفند ۶۵ بود. از شب قبل دلشوره‌ای عجیب داشتم. مدام صلوات می‌فرستادم ناگهان صدای زنگ درب حیاط را شنیدم سریع به‌طرف درب رفتم. درب را كه بازكردم یكی از دوستان سپاهی را دیدم. دلم لرزید گفتم چه شده؟ سرش را زیر انداخت و آرام گفت: حبیب. تا گفت حبیب همانجا روی زمین نشستم. بنده خدا دستپاچه شد. گفت: تو كه اینقدر بی‌تحمل نبودی؟ گفتم: می‌دانم چه شده تو برو ناراحت نباش. من منتظر این خبر بودیم. سریع خودم را به منزل حبیب رساندم دیدم غوغایی بپا شده است. دیگر گریه امانم نمی‌داد. به‌محض دیدن ابوالقاسم بغضم تركید. به‌سوی او رفتم سر برشانه او گذاشتم و هر دو گریه كردیم. وقتی چشمم به دو طفل حبیب احمد و زهرا، كه اولی ۵ سال و دومی ۲ سال سن داشتند، افتاد دیگر تاب نیاوردم. همانجا برروی زمین نشستم و بی‌توجه به آنچه كه در اطرافم می‌گذشت احمد و زهرا را در آغوش گرفتم و باز هم گریه كردم. گریه امانم را بریده بود. فردایش حبیب را به بهبهان آوردند. وقتی بالای جسم حبیب قرارگرفتم و صورتش را دیدم، آن آرامشی كه چند روز قبل از شهادتش در چهره‌اش دیده بودم دوباره دیدم. همه آمده بودند. گریه امان همه را بریده بود. شهادت خیلی از دوستان را دیده بودم ولی حبیب چیز دیگری بود. بالاخره جسم ناآرام حبیب، پس از سالها مبارزه در میادین نبرد، آرام گرفت و خود را به خیل عظیم دوستان آسمانیش رساند و جاودانه تاریخ شد.
الان هر وقت به سیمای دو فرزند برومندش می‌نگرم یاد و خاطرات او در ذهنم مجسم می‌شود و حركات و رفتارهای حبیب را در وجود آنها می‌بینم و باز آنها مرا به حبیب وصل می‌كنند.
گاهی اوقات، وقتی به عكسش نگاه می‌كنم و با او درد دلهای می‌نمایم و از زمانه و آنچه كه بر ما می‌گذرد شكوه می‌برم، احساس می‌كنم حبیب صدایم را می‌شنود و درست مثل همان دورانی كه روبرویش می‌نشستم و درد دل می‌كردم، او گوش می‌دهد و سنگ صبورم است.
حبیب عزیز می‌دانم من هرگز لیاقت دوستی و برادریت را نداشتم، می‌دانم هرگز صبح قیامت نخواهم توانست در چشمانت نگاه كنم، ولی باور كن من هیچگاه فراموشت نكرده و نخواهم كرد و بعد از تو همیشه در كنار قافله‌ها نشستم تا شاید باد صبا اندكی از بوی دل‌انگیزت را به مشامم برساند
كمترین دوستت امیر
 

[۱] سردار سرلشكر پاسدار شهید دكتر مجید بقایی فرمانده قرارگاه مركزی كربلا(مجید اول در جنگ فرمانده سپاه و منطقه شوش دانیال بود)
[۲] سردار سرلشكر شهید اسماعیل دقایقی فرمانده سپاه ۹ بدر(اسماعیل در آن سالها مسئول دفتر هماهنگی سپاه استان خوزستان بود)
[۳] حبیب در تیپ ۱۷ قم، سپس بعثت و بعد از آن امام حسن(ع) مشغول به خدمت بود ولی من به واحد اطلاعات عملیات قرارگاه كربلا ملحق شده بودم.
[۴] سردار سرتیپ پاسدار حاج نعمت اله سعیدی فرمانده طرح عملیات تیپ ۱۵ امام حسن(ع)
[۵] برادر بسیجی جانباز ابوالقاسم شمایلی برادر بزرگتر حبیب اله
[۶] سردار سرلشكر پاسدار شهید محمود كاوه فرمانده لشكر ویژه شهدا
[۷] سردار سرتیپ پاسدار شهید مرتضی روحیان معاون فرمانده طرح و عملیات تیپ ۱۵ امام حسن(ع)
[۸] سردار سرتیپ پاسدار جانباز حشمت حسن‌زاده(حشمت در آن زمان فرمانده عملیات لشكر ۷ ولی‌عصر(عج) بود.
[۹] سردار سرتیپ پاسدار جانباز حسین كلاه‌كج (آقا حسین در آن زمان فرمانده تیپ ضدزره ۲۰۱ ائمه (ع) بود)
 

مقاله ها مرتبط