۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

یابنده

یابنده

یابنده

جزئیات

گفت‌و‌گو با مهری رکاب‌طلایی؛ آماردار جنگ/ به بهانه ۱ آبان، روز آمار

1 آبان 1400
اشاره: وقتی اولین خمپاره عراقی زمین ایران را شکافت، مردم مثل مهره‌های شطرنجی که کسی توپی رویش انداخته باشد، پراکنده شدند. بی‌خبری، بزرگ‌ترین مشکل خانواده‌هایی بود که در بحبوحه جنگ، از زیر خمپاره‌های عراقی به شهر‌های امن پناه برده بودند، یا عزیزان‌شان را برای دفاع از کشور به جبهه فرستاده بودند. مهری رکاب‌طلایی در بیمارستان اهواز با چنین خانواده‌هایی سر و کار داشت. او دفتری داشت که اسامی انتقالی‌ها، مجروحان و شهدا در آن نوشته شده بود. او می‌دانست که چه مجروحی از اهواز رفته، چه کسی مانده و چه کسی از دنیا رفته است. این مطلب حاصل یک مصاحبه تلفنی کوتاه با زنی است که آماردار جنگ بوده است.
 
باید بروم
من از طرف جهاد سازندگی با یک گروه پژوهشی به مشهد رفته بودم که خبر حمله صدام به ایران را شنیدم. آن موقع چهارده ساله بودم. با بچه‌های نهضت سوادآموزی هم‌کاری می‌کردم و در کانون پرورش‌فکری هم فعال بودم. وقتی خبر جنگ را شنیدم، بی‌قرار شدم. می‌دانستم که جنگ، اهواز را هم لرزانده. به اراک که برگشتم فهمیدم خانواده عمو و پسرعمو‌هایم از اهواز به اراک کوچ کرده‌اند. با کوچ آن‌ها نگرانی‌ام بیشتر شد. با این که خیالم از بابت آن‌ها راحت شده بود، اما نگران این بودم که با کوچ مردم، شهر‌های‌مان را از دست بدهیم. توی اراک مشغول کار‌های نهضت سواد‌آموزی بودم و چون در کمیته بهداشت جهاد سازندگی فعالیت می‌کردم، دوره‌های امدادگری را هم توی بیمارستان گذرانده بودم. شب‌هایی را تا صبح توی بیمارستان کشیک بودم یا توی روستا‌ها کار امدادگری و پزشکی می‌کردم. هر روز اخبار جنگ را دنبال می‌کردم و می‌دانستم بالاخره روزی کاسة صبرم لبریز می‌شود. عید سال ۶۰ بود که از اراک رفتم آشتیان و از آشتیان با قطاری که پر از رزمنده بسیجی بود خودم را به اهواز رساندم. در آن زمان تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید این بود که باید بروم و امدادگر جنگ باشم. وقتی به اهواز رسیدم، رفتم بیمارستان رازی و کارم را شروع کردم.
 
لحظه‌های سخت من
ما توی مسجد امیرالمؤمنین مستقر بودیم. شب‌های جمعه آهنگران توی‌‌ همان مسجد دعای کمیل می‌خواند. برای استراحت و کارهای پشتیبانی می‌آمدیم مسجد و برای امدادگری می‌رفتیم بیمارستان رازی اهواز. من فقط امدادگر نبودم، آمار مجروح‌ها را هم داشتم. بالای سر همه مجروح‌ها می‌رفتم، مشخصات مجروح را یادداشت می‌کردم و بعد اعزام‌شان می‌کردیم به شهرهای دیگر. می‌دانستم چه کسی رفته و چه کسی مانده است. خیلی‌ها به من زنگ می‌زدند تا بدانند اسم گمشده‌شان در آمار من هست یا نه. وقتی مردم به من می‌رسیدند و می‌فهمیدند که من در بخش آمار مجروحان هستم، اسم عزیزشان را می‌گفتند تا گمشده‌شان را پیدا کنم. لحظه سخت برای من آن زمانی بود که کسی اسم گمشده‌اش را می‌گفت و من می‌دانستم که او شهید شده.
یادم است که برای یکی از آشنایان نزدیک خودم هم، چنین وضعیتی پیش آمد. خانواده داماد ما دنبال پسرشان می‌گشتند و از او بی‌خبر بودند. من برای پیدا کردن این گمشده تا خط هم رفتم. در بعضی جاها پا‌هایم تا زانو توی رمل‌ها فرو می‌رفت. پیگیری‌های من برای پیدا کردن برادر دامادمان خیلی طولانی شد. در ‌‌نهایت جایش را پیدا کردم، اما وقتی به آن‌جا رسیدم که او را به اهواز برده بودند. پسربچه‌ای را هم یادم است که دستش روی مین رفته بود. می‌خواستیم از اهواز به شهر دیگری اعزامش کنیم. من گشتم و خانواده‌اش را بعد از پیگیری‌های مستمر پیدا کردم.
کار من در بیمارستان رازی، تنها نگه‌داری از دفتر بزرگ آمار مجروحان نبود. شب‌ها تا صبح پای حرف‌ها و درد دل‌های مجروحان می‌نشستم، درحالی‌که مراقب حال‌شان هم بودم. خیلی‌شان دست و پای‌شان را از دست داده بودند و آمادگی پذیرش آن را نداشتند. من ساعت‌ها با آن‌ها صحبت می‌کردم و سعی می‌کردم خیلی آرام درباره وضعیت جدیدشان حرف بزنم.
عملیات که می‌شد برای روستاهای اطراف آذوقه می‌بردیم و برای کمک به مجروح‌ها به اندیشمک و بستان سر می‌زدیم. زندگی من در یک سال و نیمی که در اهواز بودم به امدادگری، آمارداری، معلمی نهضت در روستاهای خوزستان و پیگیری کار گمشده‌ها و مشاوره مجروح‌ها گذشت.
سال ۶۲ با خانم‌هایی آشنا شدم که در کردستان کار فرهنگی می‌کردند. ارتباط من با آن‌ها باعث شد تا خودم را برای رفتن به کردستان آماده کنم. بعد از آن یک سال و نیم کار فشرده در اهواز، به کردستان اعزام شدم. شب‌ها امدادگری می‌کردم و روز‌ها در مدرسه تدریس می‌کردم. من تا سال ۶۸ در کردستان ماندم. وقتی سنندج بودم خبر پذیرش قطع‌نامه از سوی امام را شنیدم. به خاطر غربتی که در شهر حس کرده بودم، از ته قلب دوست داشتم در کردستان بمانم. کردستان برای من تنها یک محدوده جغرافیایی نبود. کردستان با نوجوانی و جوانی من گره خورده بود. شاید پذیرش قطع‌نامه نقطه پایان این حضور به نظر می‌رسید. من خودم را با این فکر آرام می‌کردم که وظیفه و رسالتی داشتم و حالا آن وظیفه به پایان رسیده است.
**
مهری رکاب‌طلایی بعد از جنگ به اراک برگشت. او تحصیلاتش را ادامه داد و حالا مشاور است و مثل روزهای گذشته پیگیر مسائل و مشکلات آدم‌هاست؛ آدم‌هایی که تلاش‌های مهری رکاب‌طلایی برای کمک به آنان نشان می‌دهد که رسالت او هنوز تمام نشده است.

نویسنده: مهران علی‌یاری

مقاله ها مرتبط