اشاره: وقتی سردار مصطفوی راجع به نبردهایش دوش به دوش شهید چمران و پاسدارها در منطقه کردستان میگفت، وقتی از نقش ضدانقلاب در قربانیگرفتن از جوانهای پاک و جان بر کف این سرزمین حرف میزد، وقتی میگفت حضور پربرکت بعضی نیروهای بومی منطقه چطور توانسته جلوی شهید و زخمی شدن تعداد زیادی از نیروهایمان را بگیرد، تازه متوجه شدم چقدر جای حرفها و خاطرات افراد این چنینی در زوایای پیدا و پنهان جنگ های نامنظم خالی است.
زندگی چهل روزۀ سردار مصطفوی و نیروهایش با رهبر پیشمرگهای کرد مسلمان سردشت و خاطرات ریز و درشتی که از وجود پرثمر ایشان در منطقه در ذهنشان باقی مانده بود، بسیار مشتاقم کرد که پای حرفهای این بزرگوار بنشینم. اگرچه این دیدار غیرمنتظره، برکات زیادی برای ما داشت و باعث شد تا پرده از رازهای ناگفتة زیادی در همین فرصت اندک برداشته شود اما، غربت و مظلومیت او آنقدر عظیم و پرحجم بودکه باورش هنوز هم برایم میسر نشدهاست.
وقتی «کاک عزیز حیاک» گفت که کارهای زیادی برای انقلاب و امام(ره) کردهام؛ اما تا به حال هیچ کدامشان را جایی بازگو نکردهام یا حتی یک خط – چه خودم و چه دیگران – راجع به آنها ننوشتهایم، یکباره تنم لرزید. یاد حرف های خودم و امثال خودم افتادم که هنوز قدمی برای انقلاب و دفاع مقدس برنداشته، گوش فلک را کر کردهایم! امروز این مرد شریف با این همه خدمت و درایت، آرام و بیصدا راه پر پیچ و خم درمان را پیش گرفته و از هیچ کس هم بابت این همه قصور و کوتاهی شاکی نیست. صدای گرم و لهجۀ شیرین و بعضاً نامفهوم کردیاش که بارها مجبورم کرد از او بخواهم کلماتش را آرام و شمرده تکرار کند تا در نوشتنش دچار مشکل نشوم، هنوز در گوشم زنگ میزند و غم غریبی را حواله دلم میکند.
حیف که بضاعت اندک ما حتی اجازه سپاسگزاری لحظهای از لحظات پرافتخار جهاد او را هم نمیدهد. حیف که هنوز آنقدر وسیع و بیانتها نشدهایم که حداقل عمق کلامش را درک کنیم، بر جان رنجور و خستهاش مرهمی شویم و مرد و مردانه ادعا کنیم که بعد از چند روز و چند ماه خاطره کاک عزیز، مبارز شجاع و انقلابی کُرد را به پستوی ذهن نمیسپاریم.
مینویسم از او، به این امیـــد که با خواندن این چند سطـــــر مصاحبه، که به قول خودش اولین مصاحبهاش هم است (ان شاالله که آخرین نباشد)، یاد و خاطره روزهای تکرارناشدنی مبارزه، میهمان دلش شود. کاک عزیز، خیلی خوش آمدید. به عنوان اولین سؤال و درخواست دوست داریم از اولین روزهای ناآرامی در کردستان قدری برایمان صحبت کنید. بسم الله الرحمن الرحیم. اواخر سال ۱۳۵۷ عضو شورای ؟ بودم که اولین غائله کردستان که جنگی بین کرد و عجم بود در نقده پیش آمد. تعدادی از افرادی که خودشان را برای جنگ آماده کردهبودند از من خواستند تا با آنها همکاری کنم. رفتم مهاباد پیش سرپرست حزب دموکرات و از آنجا رفتیم سه راهی نقده و کمین کردیم. چند لحظه بیشتر از کمینکردنمان نگذشته بود که دیدیم یک مرد حدوداً چهل ساله با یک ماشین قشنگ سمت ما میآید. بچهها سریع جلویش را گرفتند و او را پیاده کردند. یکی از پیرمردهای کرد اسلحهاش را خشابگذاری کرد و گرفت به سمت او. تا آمد به سمت او شلیک کند اسلحهاش را پس زدم و گفتم: «چه کار میکنی؟»
گفت: «هیچی، او عجمه و باید بکشیمش.»
گفتم: «عجمه که عجمه! مگه اسلحه داره؟ مگه آرپیجی داره؟ چرا میخواید بکشیدش؟»
پیرمرد گفت: «نه اسلحه داره، نه آرپی جی! چون عجمه باید بکشیمش!»
اجازه ندادم او را بکشند. هرطوری بود او را سوار ماشین کردم و فرستادمش برود. وقتی رفت رو به آنها کردم و گفتم: «اگر معنی جنگ شما این است که اسلحههایمان روی آدمهای غیر مسلح و بیگناه بکشیم من نخواستم! من اینکاره نیستم. خداحافظ!»
هیچکس حرفی نزد. از آنها جدا شدم.
شما بهتر میدانید که ضدانقلاب ناامنیهای زیادی در کردستان به وجود آورد. در آن شرایط سخت و خطرناک چطور شد که تصمیم گرفتید با نیروهای پاسدار و نیروهای انقلاب همکاری کنید؟ درست است که من کرد هستم، اما به خدا، اسلام و انقلاب اعتقاد قلبی داشتم و دارم. سال ۱۳۵۸ در اوج ناآرامیها و اغتشاشات ریز و درشت ضدانقلاب در کردستان آقای مصطفوی و تعدادی از پاسدارها به ؟ آمدند. ایشان تحقیق کرده و فهمیده بود برای این که بتواند در منطقه با موفقیت عمل کند باید از راهنماییهای افراد بومی استفاده کند. وقتی پرسان پرسان آمد سراغم، به آنها گفتم که آماده همکاری با آنها هستم. آن زمان من در عشیره خودم تعداد زیادی برادرزاده، خواهرزاده و فامیل داشتم و بهواسطه آنها از اخبار و تحرکاتی که در شهر و روستاها انجام میشد خبردار بودم. مثلاً وقتی آقای مصطفوی و نیروهایش میخواستند از یک مسیر وارد عمل شوند و با ضدانقلاب درگیر شوند، من از طریق بستگانم خبردار میشدم که ضدانقلاب در آن مسیر کمین کرده است و رفتن آنها از آن سمت به صلاح نیست. آن موقع سریع خبر را به ایشان میرساندم و مانع درگیر شدن آنها از آن محور میشدم و راه جدیدی پیشنهاد میکردم که باعث غافلگیری ضدانقلاب میشد.
بعد از اینکه سردار مصطفوی و تعدادی از نیروهایش در منطقه یک آرامش نسبی برقرار کردند، از تهران برای آموزش نیروها فراخوانده شدند، آن زمان چه کسانی جای آنها را گرفتند؟ استراتژی آنها در برخورد با بومیان ارزشیای مثل شما چه بود؟ بعد از آقای مصطفوی یک اکیپ دیگر ادامه کار را بر عهده گرفتند. مسئول این نیروها فردی بود که از آوردن نامش خودداری میکنم. یک روز که به دیدن آنها رفته بودم، او رو کرد به من و گفت: «آقای حیاک، ما میخواهیم فردا عملیات کنیم.»
گفتم: «نکنید این کار را، اول بگذارید من در مورد محلی که میخواهید درگیر شوید تحقیق کنم. بعد به ارتش هم خبر بدهید که شما را حمایت کند. آنوقت اقدام کنید.»
او گفت: «خیلی خب، باشد.»
آن روز متوجه شدم که با حرفهای من قانع نشدهاند؛ اما فکرش را نمیکردم که اینقدر بیتوجهی به خرج بدهند. فردا صبح با صدای تیراندازی از خواب بیدار شدم. متوجه شدم که او بدون توجه به توصیه من عملیات کرده و از همه طرف مورد حمله ضدانقلاب قرار گرفته. شدت حملهای که به آنها شده بود به قدری سنگین بود که همشهریهایی که با من همسو و همعقیده نبودند میگفتند: «دولتتان از بین رفت!»
خیلی طول نکشید که به من خبر دادند که تمام هفتاد و یک نفر نیروی اعزامی قتل عام شدهاند و تنها دو نفرشان زنده باقی ماندهاند. خیلی متأسف شدم و حسرت خوردم، اگر فرماندهشان فقط قدری روی حرفی که زده بودم فکر میکرد، این اتفاق برایشان نمیافتاد.
همکاریهایم با نیروهای انقلابی ادامه داشت تا اینکه در زمستان سال ۱۳۵۸، ضدانقلاب برادرم را به گروگان گرفت. برادرم فرد آرامی بود که کاری به این کارها نداشت. او آن زمان ۲۵ ساله بود و حتی مسلح هم نبود. ضدانقلاب او را به زندان دولتو برد و مرتب برایم پیغام میفرستاد که اگر دست از همکاری با انقلاب برندارم و به آنها نپیوندم، برادرم را اعدام میکنند. هر دفعه هم جوابم به آنها این بود: «من دست از راهی که در پیش گرفتهام برنمیدارم، شما هم هر کاری که میخواهید بکنید.»
این پیغام فرستادنها شش ماه طول کشید تا این که یک روز خبری به گوشم رسید. ضدانقلاب شایع کرده بود که برادرم از زندان فرار کرده است. وقتی این خبر را شنیدم گفتم: «دروغ است. برادرم بیگناه بوده پس دلیلی برای فرار نداشته. من مطمئنم آنها او را کشتهاند و برای اینکه مسئولیتاش را بر عهده نگیرند چنین حرفی زدهاند.»
بالاخره از کجا فهمیدید چه اتفاقی برای برادرتان افتاده؟ یک نفر را به صورت نیروی نفوذی فرستادم داخل جمعشان و متوجه شدم که آنها برادرم را تیرباران و شهید کردهاند. وقتی دیدم وضع اینطور است آمدم تهران و رفتم پیش آقای ابوشریف. ایشان آن زمان فرمانده عملیات کل سپاه بود. موقعیت منطقه و کردستان را به ایشان شرح دادم و گفتم: «لااقل صد تا اسلحه به ما بدهید که ما خودمان از خودمان و شهرمان دفاع کنیم و در مقابل ضدانقلاب تا دندان مسلح، دست خالی نباشیم. ما از نظر نیروی انسانی در مضیقه نیستیم. من خودم همین الان صد، صد و پنجاه نفر آماده خدمت در فامیلم دارم؛ اما چه فایده که دستمان خالی است؟»
آقای ابوشریف من را فرستاد خدمت شهید صیاد شیرازی. وقتی به ایشان گفتم که صد تا اسلحه میخواهم خندهای کرد و گفت: «ما در کل، شش اسلحه اضافه در پادگان سردشت داریم. اگر شما اسلحه میخواهید باید همراه من بیایید تا آن را از پادگان تحویل بگیریم.»
من و شهید صیاد شیرازی با یک هلیکوپتر به سردشت رفتیم. آنجا فردی به نام صالحزاده هم فرماندار بود و هم فرمانده سپاه. ماجرا را برایش شرح دادم. او که خودش از شرایط منطقه به خوبی خبر داشت گفت: «کاک عزیز، ما اینجا شش اسلحه بیشتر نداریم. در حالی که کلی اسلحه در اختیار مردم است. من نمیدانم این اسلحهها را چطور جمعآوری کنم؟»
گفتم: «بسپارش دست من!»
چه کار کردید؟ با استفاده از نیروهایی که در اختیار داشتم به گوش همه مردم رساندم که بیایید اسلحهها را تحویل بدهید. نگران هم نباشید چون قرار نیست برای کسی که اسلحهاش را تحویل میدهد پروندهسازی کنیم. در عوض اگر کسی از آوردن اسلحهاش امتناع کند و ما متوجه شویم که اسلحه دارد و از ما پنهان کرده، برای او پروندهسازی میکنیم و به این ترتیب کلی دردسر برایش درست میشود. به این ترتیب در کمتر از ۴۸ ساعت بدون اینکه کوچکترین درگیری ایجاد شود حدود ۳۵۵ اسلحه از مردم جمعآوری شد! تمام اسلحهها را تحویل آقای صالحزاده و سپاه دادم.
وقتی خیالتان از بابت اسلحهها راحت شد چه کردید؟ آمدیم هرچند نفر را یکجا دستهبندی کردیم و چند پایگاه در اطراف شهر و روستاها و مناطقی مثل ربط،کانهبی و ... زدیم. از این پایگاهها تعدادی به ضربه زدن به پایگاههای دشمن و سپس برگشتن به پایگاههای خودی مأمور میشدند. تمام هوش و حواسمان را هم جمع میکردیم که یک مرتبه کمین نخوریم. همین زمان بود که سازمان پیشمرگان مسلمان را در منطقه سردشت تشکیل دادم و سرپرستیاش را برعهده گرفتم. درست در همین هنگام صالحزاده از کردستان رفت و فرماندهی سپاه را به پاسدار دیگری به نام اکبری سپرد. در بدو ورود او به سپاه، یک روز متوجه شدم او بدون اینکه با من به عنوان یک نیروی بومی وفادار به انقلاب هماهنگ کند به روستای مرقن رفته. همزمان با رفتن او صدای تیراندازی بلند شد. هیچ کدام از اطرافیان باورشان نمیشد که او بدون هماهنگی دست به چنین کاری زده و اینطور خطر کرده باشد. میدانستم که آنها در شرایط بدی قرار دارند. سریع بیست نفر را جمع کردم و رفتم تا آنها را از محاصرهای که در آن گیر کرده بودند در آوردم.
کاک عزیز، ظاهراً شما در خدمت شهید چمران هم بودهاید. کمی از آن روزها برایمان تعریف کنید. بله، من و شهید چمران سوار بر هلیکوپتر حتی تا یک کیلومتری عمق خاک عراق هم رفتهایم. آنجا من پایگاههای دشمن را یکی یکی به او نشان میدادم تا او گرای منطقه را به درستی به خلبانان هوانیروز برای بمب باران و موشک باران بدهد. یادم میآید در یکی از شناساییها که پیاده با هم رفته بودیم، شهید چمران بین دو سنگ نشست و زانوهایش را بغل گرفت و گفت: «آقای حیاک، اینجا فقط خدا هست و من و تو.»
بعد از اکبری چه کسی فرمانده سپاه شد؟ بعد از او آقای نسیمپور و سپس سردار احمدیمقدم فرماندهی نیروها را برعهدهگرفت و بعد هم ؟ . سرانجام سال ۱۳۶۵ بعد از دادن تعدادی شهید و گرفتن تعداد زیادی کشته از دشمن مرزهای مهاباد- سردشت، بانه- سردشت و ؟ - سردشت از وجود ضدانقلاب پاکسازی شد و امنیت برقرار شد.
از خانواده شما هم کسی شهید شد؟ بله، برادرم، خواهرزاده و برادرزادهام شهید شدند. یک خواهرزاده دوازده سالهام هم توسط ضدانقلاب به گروگان گرفته شد که با آزاد کردن یکی از اسرای آنها توسط ما، آنها او را آزاد کردند.
کاک عزیز چرا علاقه به همکاری با نیروهای حزبالهی داشتید؟ به خاطر این که افرادی که جلوی این نیروها بودند، افراد بیوجدانی بودند. من معتقدم تا جمهوری اسلامی هست ما هم هستیم، ضمن اینکه من به حضرت امام
(ره) مثل یک پدر علاقه دارم و به شدت ایشان را قبول دارم. به همین خاطر عاشقانه در راه او خدمت کرده. و میکنم.
کاک عزیز از بین منافقینی که در منطقه شما مشغول به خرابکاری بودند، کسی هم بود که با حزب بعث در تماس باشد؟ بله، فردی بود به نام محمدامین که به طور مستقیم با شخص صدام مراوده داشت و اطلاعات ایران را به او میداد. بعدها من به عنوان فرمانده پیشمردگان کرد سردشت به همراه آقا غفاری یکی از بچههای سپاه، طی یک نقشه برنامهریزی شده، به او و تیمش حملهور شدیم و او را به هلاکت رسانیدم. هیچ موقع آن روز را فراموش نمیکنم. عراق وقتی متوجه شد که کلیدیترین مهره نفوذیاش توسط ما کشته شده است، شروع کرد به کوبیدن مرز. انگار میخواست با این کار حرص خود را خالی کند.
خاطره خاص دیگری در ذهنتان دارید؟ سال۶۲ تعدادی نیروی تازهنفس ارتشی به سردشت آمد. وقتی رفتم دیدنشان دیدم یک نقشه را روی زمین پهن کردهاند و میگویند میخواهیم برای پاکسازی به روستای «نستن» برویم. بهشان گفتم: «من حدود ده، دوازده نفر نیروی بومی همراه صد نفر از نیروهای شما میکنم که راهنماییتان کنند.»
فرمانده عملیات شخصی بود به نام دادبین که گفت: نه، ما نیروی بومی احتیاج نداریم.
گفتم: آقای دادبین، اینطور نمیشود. شما حتماً دچار مشکل خواهید شد.
گفت:« نه، مشکلی پیش نخواهد آمد.»
گفتم:« بسیار خب، هرطور که میلتان است.»
این حرف را در حالی زدم که مطمئن بودم بدون راهنمایی افراد بومی هیچکاری نمیتوانند از پیش ببرند. با این حال تصمیمگرفتم که راه را نشانشان بدهم و توصیههای لازم را هم بهشان کردم. آنها هم بر اساس نقشهای که داشتند؛ عمل کردند و از روی آن حرکت کردند. همان شب، حدود ساعت پنج صبح بود که دیدم یک نفر دارد با شدت بر در خانهام میکوبد. رفتم در را باز کردم و دیدم که دادبین آمده و میگوید: «آقای حیاک، بلند شو که نیروهایم همه گیر افتادند.»
گفتم: «مرد حسابی، من که از اول به تو گفتم اجازه بده کمکت کنیم. خودت گوش نکردی.»
گفت: «پاشو، تا زمان را از دست ندادهایم کاری کنیم.»
بلند شدم، تعدادی از نیروهایم را جمع کردم و به سمت روستا حرکت کردیم. نرسیده به روستا به طرفمان تیراندازی شد. دادبین گفت: «حالا چیکار کنیم؟»
گفتم: «صلاح نیست که سرمان را به تیراندازی گرم کنیم و فرصت را از دست بدهیم. بیا از این شیار بالا برویم و از پشت روستا در بیاییم تا با این شیوه آنها را در محاصره خودمان بگیریم.
پشت روستا که رسیدیم دیدم متأسفانه هفتاد و یک نفر از نیروهای دادبین شهید شدهاند و فقط ده، پانزده نفر توانستهاند گوشهای پناه بگیرند و جان سالم به در ببرند. آن شب نتوانستیم برای جابهجایی پیکر شهدا کاری کنیم اما فردای آن روز رفتم شورا و درخواست کمک برای انتقال پیکر شهدا کردم. جاده روستا هم جاده صعبالعبوری بود که ماشین نمیتوانست از آن بالا برود. خلاصه با سختی با تراکتور، شهدا را پایین آوردیم. بعد از این ماجرا وقتی به پادگان رفتم یکی از افسران ارتشی که به شدت تحت تأثیر شهادت رفقایش قرار گرفته بود و گریه میکرد با عصبانیت رو به من کرد و گفت: «تو خائنی!»
گفتم: «من؟ من خائنم؟ چرا این حرف را میزنی؟»
گفت: «چون اگر خائن نبودی همراه بقیه شهید میشدی و جان سالم به در نمیبردی.»
گفتم: «من با آن جمع نبودم!»
گفت: «چرا بودی، برای اینکه خودت را تبرئه کنی دروغ میگویی.»
از حرفش خیلی ناراحت شدم. بهم برخورده بود. من در راه خدمت به اسلام و انقلاب از هیچ تلاشی کوتاهی نکرده بودم آن وقت داشتم اینقدر بیرحمانه توسط او محاکمه میشدم. از شدت ناراحتی تصمیم گرفتم اسلحهام را زمین بگذارم و دیگر هیچ فعالیتی نکنم. برگشتم. نزدیک ربط که شدم یک سرهنگ ارتشی به نام سرهنگ احمدی که معاون شهید صیاد شیرازی بود با عجله آمد به سمتم و به محض اینکه نزدیکم شد دست انداخت دور گردنم و شروع کرد به بوسیدن سر و صورتم. مرتب هم میگفت: «کاک عزیز، ما را ببخش. آن افسر عصبانی بوده و حرفی زده، توروخدا به دل نگیر. من خودم پدرش را در میآورم.»
از روزهایی که در کنار شهید بزرگوار صیاد شیرازی بودید، خاطرهای دارید؟ صیاد حین آوردن نیروهایش به سردشت و بانه مجروح شده بود. وضعیت شهر هم طوری بود که نمیشد به راحتی هر جا از او پرستاری و نگهداری کرد. از طرفی هم خانه من بهشدت مورد توجه ضدانقلاب بود و همه رفت و آمدهایش تحتنظر جاسوسهای آنها بود. بههمین خاطر نمیتوانستم از او در منزلم پذیرایی کنم. این شد که او را به خانة یکی از آشنایان که جای امنی بود، بردم و خودم شب تا صبح بالای سرش نشستم و پرستاریاش را کردم.
شهید صیادشیرازی چطور فردی بود؟ من دیگر مثل ایشان، کسی را ندیدم. صیادشیرازی فردی جانفدا و شجاع بود که از هیچ موقعیت خطرناکی ترس نداشت. او آمده بود که سر و جانش را فدای جمهوری اسلامی کند.
کاک عزیز، حرفی مانده که دوست داشته باشید، مطرح کنید؟ ببینید اگر روزی، روزگاری فقط یک نفر و یک سرباز برای جمهوری اسلامی و این انقلاب در این کشور مانده باشد؛ مطمئن باشید که آن یک نفر من هستم. در این راه هم از هیچ خدمتی دریغ نمیکنم؛ از جان خودم گرفته تا جان زن و تک تک بچههایم. اما، در این بین گله کوچکی هم از دولتمردان کشور دارم؛ آن هم این است که میزان توجه و رسیدگیشان را نسبت به افرادی که تمام زندگیشان را برای این انقلاب گذاشتهاند، کمی بالا ببرند.
نباید الان شرایط ما در محله و منطقه سکونتمان طوری باشد که عوامل و نیروهای ضدانقلاب در حالی که در سطوح مالی خیلی خوبی به سر میبرند به من و امثال من پوزخند بزنند و بگویند این هم آخر و عاقبت خدمت به جمهوری اسلامی! این حرفها ذرهای از ارادت ما نسبت به این انقلاب کم نمیکند؛ اما قبول کنید که بسیار آزاردهنده است.
کاک عزیز از اینکه با قدومتان مجموعه ما را مزین کردید، بینهایت سپاسگزاریم و از خدای متعال میخواهیم صحت و سلامتی را رفیق راه و زندگیتان قرار دهد. موفق باشید. عکاس: حسن حیدری