۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

کل‌داود باید آزاد می‌شد

کل‌داود باید آزاد می‌شد

کل‌داود باید آزاد می‌شد

جزئیات

خاطرات رزمنده جانباز سیدمجتبی مسیبی از چگونگی آزادی کل‌داود و ارتفاعات بازی‌دراز/ به مناسبت ۱ اردیبهشت، سالروز عملیات بازی‌دراز

1 اردیبهشت 1401
چند روزی از آمدن آقا به سومار می‌گذشت و شایعه آمدن بنی‌صدر افتاده بود سر زبان‌ها. می‌گفتند قرار است بنی‌صدر برای سرکشی از جبهه غرب بیاید کردستان. آن روز توی اتاق کارم نشسته بودم؛ صدای چند ضربه‌ای که به در خورد مرا از لابه‌لای کالک و نقشه‌هایم آورد بیرون. در باز شد و چندتا از بچه‌ها آمدند داخل اتاق. «عباس عجب‌گل» بود و «علی‌رضا کشاورز». «جلال بهادر» و «رحمت‌الله خزاعی» و «محمد بختیاری» هم بعد آن‌ها وارد اتاق شدند. گفتم: چی شده؟ خبری شده که هر پنج‌نفرتان با هم آمدید این‌جا؟
از بین‌شان عباس عجب‌گل شروع کرد به صحبت. بی‌مقدمه گفت: آقا سید! ما با هم، هم‌قسم شدیم که اگر بنی‌صدر بیاید سومار، او را به تلافی تمام خیانت‌هایش بکشیم. شما چه می‌گویید؟ نظرتان چیست؟
یک آن پشتم لرزید. سرم را آوردم بالا و تک‌تک‌شان را از نظر گذراندم. همه‌شان مصمم بودند و نفرت در نگاه همه‌شان موج می‌زد. بدون این‌که چیزی بگویم چند دقیقه‌ای رفتم توی فکر. از خیانت‌های بنی‌صدر دلم خون بود، از نفاق‌اش و تفرقه‌ای که سعی می‌کرد بین ما و بچه‌های ارتش ایجاد کند. از طرف دیگر این تصمیم بچه‌ها حسابی خونم را به جوش آورد.
احساس می‌کردم رگ‌های گردنم متورم شده‌اند. از شدت ناراحتی صدایم می‌لرزید. توی مدتی که سومار بودم اولین‌بار بود که این‌قدر از بچه‌های خودمان ناراحت می‌شدم. ناخودآگاه صدایم رفت بالا و با داد و فریاد گفتم: ببینم شما خودتان مجتهد شده‌اید که من خبر ندارم یا این‌که از مجتهدی حکم گرفته‌اید که این‌قدر راحت از کشتن بنی‌صدر صحبت می‌کنید. می‌خواهید بکشیدش که فردا امام‌زاده‌اش کنند تا تمام خیانت‌ها و جنایاتش را تحت‌الشعاع قرار دهند که فردا بگویند بنی‌صدر چنین بود و چنان بود؟!
هیچ‌کدام‌شان حرف نمی‌زدند. دلم سوخت. آن‌قدر تند باهاشان حرف زدم که حتی جرئت نمی‌کردند سرشان را بیاورند بالا. علی‌رضا سرش را بلند کرد و با همان صورت برافروخته و سرخ‌اش بریده‌بریده گفت: آقا سید! مگه شما همیشه بنی‌صدر را به یزید تشبیه نمی‌کنید؟
گفتم: بله، تشبیه می‌کنم، هیچ ترس و ابایی هم ندارم. چون ایمان دارم به چیزی که می‌گویم ولی، ما باید سعی کنیم به هر صورت ممکن پرده از خیانت‌های او برداریم و او را رسوا کنیم نه این‌که بکشیمش.
هیچ‌کدام‌شان جوابی نداشتند. چند لحظه‌ای ماندند و بعد هم بی‌سر و صدا پا شدند و رفتند. همه‌شان برایم عزیز بودند و از دل و جان دوست‌شان داشتم. ولی بین همه‌شان علی‌رضا را طوری دیگری دوست داشتم. رفتار و منش‌اش بدجور آدم را اسیر خودش می‌کرد. علی‌رضا از روزهای اول حضورم در سومار آمده بود اینجا. اهل روستای سیاه‌پوش منجیل بود و بسیار متواضع و مهربان و در هنگام جنگ شجاع و جسور. علی‌رضا از روز اولی که به سومار آمد تا روزی که شهید شد در شدیدترین و بدترین لحظات، حتی آن موقع که از زمین و آسمان گلوله می‌بارید، دعای توسل سه‌شنبه‌ شب‌هایش ترک نشد. عجیب مقید بود به این دعا.
برادرش حمیدرضا می‌گفت از زمان کودکی‌ تاکنون یاد ندارد که زبان علی‌رضا به لغو چرخیده باشد. حتی توی بازی‌های کودکانه‌اش اگر کسی ناسزایی به او می‌گفت هیچ‌وقت جوابی نمی‌د‌اد و همین رفتارهای بزرگ‌منشانه‌اش باعث شده بود بین همه محبوب باشد. حمیدرضا می‌گفت: علی‌رضا در کوران مبارزات ضدطاغوت با این‌که سن و سالش کم بود، بچه‌های محله هاشمی را جمع می‌کرد و در پوشش جلسات قرآن آنها را با اهداف امام(ه) آشنا می‌کرد. حتی روز هفده شهریور سال ۵۷ هم توی صف اول مردم بود. رفته بود میدان ژاله و آخر شب با پای تیرخورده پیدایش کرده بودند.
موقعی که آمد سومار تازه داماد بود، ولی توی آن مدتی که فرمانده‌اش بودم هیچ‌وقت صحبتی نکرد که من متوجه متأهل بودنش شوم؛ مبادا به زور بفرستمش مرخصی. او هم خودش هیچ‌وقت از من تقاضایی نکرد. گوشش به امر و فرمان امام(ره) بود و هرچه امام می‌گفت برای علی‌رضا حجت بود؛ حجتی که عمل کردن به آن را برای خودش واجب می‌دانست.
کمی که از حضورش توی سومار گذشت، آمد و یک گروه تخریب تشکیل داد و اکثر محورهای مین‌گذاری شده توسط دشمن و حتی نیروهای خودمان را که در عقب‌نشینی‌های روزهای اول حمله عراق بدون نقشه به جا مانده بود، پاک‌سازی کرد. بچه‌هایی که جنگ دیده‌اند و از تخریب سررشته‌ای دارند می‌دانند که پاک‌سازی یک میدان مین بدون نقشه، چه تبحری می‌خواهد. ولی از نظر من علی‌رضا، جدای از تبحر، جسارت مثال‌زدنی داشت که همه‌جا همراهش بود. جسارتی که او را به سوی آرزوی دیرینه‌اش سوق‌ داد و در تاریخ ۱۳۶۰/۵/۲۹ در حالی که فرماندهی یک گروه تخریب در ارتفاعات سارات را به‌عهده داشت بر اثر انفجار مین به شهادت رسید.
***
قبلاً متذکر شده بودم که هر کس می‌خواست بیاید سومار باید از تنگه کل‌داود می‌گذشت؛ تنگه‌ای که در چهار کیلومتری سرپل‌ذهاب بود و موقعیت‌اش بسیار استراتژیک . دسترسی به دشت‌ذهاب و محورهای آن منطقه فقط از طریق آن تنگه میسر بود آن هم شبانه و با چراغ خاموش. ارتفاعات بازی‌دراز که مشرف به تنگه بود، دست عراقی‌ها بود و آنها در ارتفاع هزار و صد متری چند دستگاه تانک مستقر کرده بودند و با آن‌ها هر جنبده‌ای که قصد عبور از تنگه و ورود به دشت‌ذهاب را داشت، می‌زدند. وضعیت تنگه و شهدایی که آن‌جا داده بودیم با حجم انبوه ماشین‌های سوخته‌ای که توی تنگه روی هم تلنبار شده بود، برای‌مان شده بود استخوان لای زخم که نه می‌توانستیم دردش را به جان بخریم و نه می‌توانستیم بیرونش بیاوریم.
تا این‌که غلامعلی پیچیک برای پاک‌سازی ارتفاعات بازی‌دراز طرحی را ارائه کرد. همه با تمام وجود می‌خواستیم که ارتفاعات را پاک‌سازی کنیم ولی تسلط کامل عراق بر قله‌های اصلی کمی دست و دل‌مان را می‌لرزاند. دوم اردیبهشت سال ۱۳۶۰ جلسه‌ای با حضور ابوشریف و حمید ابوطالبی که آن موقع قائم‌‌مقام فرماندهی کل سپاه بود تشکیل شد. فرماندهان همه محورهای عملیاتی دشت ذهاب از جمله جعفر جنگروی، محسن وزوایی، محسن حاجی‌بابا و علی‌رضا موحددانش توی جلسه حضور داشتند. از طرف محور سومار هم اکبر نوجوان در جلسه شرکت کرده بود. من به خاطر موقعیت خاص سومار نمی‌توانستم آن‌جا را رها کنم این بود که اکبر را فرستادم جلسه.
جناب سرهنگ بدره‌ای*، سروان ادبی، سرگرد مداح که از نیروهای توپخانه بود، سروان علی‌اکبر شیرودی از هوانیروز و حجت‌الاسلام غفاری مسئول‌ دیده‌بانان ارتش و سپاه هم در جلسه حضور داشتند.
همه نظرشان را راجع ‌به چند و چون عملیات گفته بودند. ولی هنوز بعضی‌ها دو دل بودند، البته حق هم داشتند. موقعیت بازی‌دراز خیلی خاص بود و اگر عملیات‌ دچار مشکل می‌شد مطمئناً کلی شهید می‌دادند. محسن وزوایی که وضعیت را دید پیشنهاد کرده بود که استخاره کنیم. حمد خوانده بودند و متوسل به ائمه(ع) شده بودند. غلامعلی قرآن را برداشته و به آن تفأل زده بود. آیاتی از سوره مبارک حج آمده بود. آیات ۳۸، ۳۹ و ۴۰ که می‌گفت: خدا دفع می‌کند از کسانی که ایمان می‌آورند شر مشرکان را. چون خداوند هر خیانتکار ناسپاس را دوست ندارد. رخصت داده شد به مسلمین برای قتال با کفاری که قتال می‌کنند با مسلمین به جهت‌ این‌که مسلمین ستم کشیده‌اند از کفار و البته خدا برای یاری‌ ایشان تواناست.
این آیات تکلیف را بر همه‌شان روشن کرد. دیگر جای هیچ تزلزلی نبود. باید با توکل به همان خدایی بود که به ما وعده نصرت و یاری داده بود این عملیات را انجام می‌دادند. نام عملیات‌مان را هم گذاشته بودند بازوی ولایت. فرماندهی عملیات با غلامعلی پیچک و سرهنگ بدره‌ای بود. فرماندهی جناح چپ را هم محسن وزوایی به عهده گرفته بود. محسن حاج‌بابایی هم جناح راست را هدایت می‌کرد. تعدادی از بچه‌های سپاه و ارتش با فرماندهی سروان ادبی و سرگرد مداح هم در جبهه میانی قرار گرفتند. حجت‌الاسلام غفاری و نیروهای دیده‌بانش هم در دیدگاه‌های از پیش تعیین شده مستقر شدند.
روز اول عملیات خیلی خوب پیش رفت و خیلی زود ارتفاع هزار و صد متری را که معروف به ارتفاع گچی بود به تصرف ایران درآمد. با تصرف این ارتفاعات عراق دیگر روی دشت‌ذهاب و تنگه تسلط کامل نداشت. عملیات چند روز طول کشید و بچه‌ها قدم‌به‌قدم ارتفاعات بازی‌دراز را به تصرف درمی‌آوردند. روز پنجم همین عملیات بود که روی ارتفاعات ۱۱۵۰ ، علی‌رضا موحددانش دستش قطع شد. همان روز بود که علی‌اکبر شیرودی به شهادت رسید و محسن وزوایی شدیداً مجروح شد ولی هیچ‌کدام از این‌ها نتوانسته بود عزم بچه‌ها را برای تصرف بازی‌دراز سست کند. عراقی‌ها باورشان نمی‌شد که بچه‌های ما بتوانند این‌طور و از داخل دشت‌ذهاب که کوچک‌ترین تحرکی در آن از دیدشان پنهان نمی‌ماند نفوذ کنند و پس‌شان بزنند. همه‌شان سردرگم و پریشان شده بودند؛ این را از میگ‌هایی که به‌جای مواضع ما، بیشتر نیروهای خودشان را مورد هدف قرار می‌داد، می‌شد فهمید.
عملیات بازوی ولایت با تمام شیرینی پیروزی‌ و تلخی شهادت بعضی از بچه‌ها بعد از یک هفته تمام شد و نقاط حساس و مرتفع بازی‌دراز برگام‌های استوار و پرصلابت بچه‌های سپاه و ارتش بوسه زدند. پاک‌سازی بازی‌دراز و آزادشدن تنگه کل‌داود باعث شدخیلی زود شمیم روح‌بخش آزادی در شهرهای سرپل‌ذهاب و قصرشیرین وزیدن بگیرد.
پی‌نوشت:
* سرهنگ بدره ای فرمانده تیپ۳ همدان بود که در پاک‌سازی گردنه صلوات‌آباد همراهی‌ام کرد.

مقاله ها مرتبط