اشاره: روزهای آخر جمعآوری مطالب نشریه آبان ماه، مطلب «آخرین مأموریت» آقای مصطفوی پیرامون انهدام پایگاههای ضدانقلاب در حوالی بانه، به دستمان رسید. ایشان مصرّانه توضیحات آقای سرهنگ علیاصغر ناطقنوری، فرمانده نیروهای ارتش در این عملیات را لازم میدانستند.
وقتی برای مصاحبه با ایشان باقی نمانده بود؛ ما پیشنهاد دادیم برای شماره آینده مطلب ایشان را کار کنیم. ولی آقای مصطفوی در کنار هم بودن این دو مطلب را ضروری میدانستند. بالأخره ما به صورت تلفنی مزاحم آقای نوری شدیم کسی که گمنامی و مظلومیتش از همان اول به وضوح به چشم میآمد. 
او که هماکنون۵۸ بهار از عمرش گذشته است، یکی از افراد زبده ارتش و عضو تیپ ویژه و به اصطلاح نیروی مخصوص، معروف به کلاه سبزهای چترباز بوده است. ایشان با نمره بالا و با درجه ستوان دومی از دانشکده افسری فارغالتحصیل میشود. حضور او در ارتش رژیم طاغوت جلوی مبارزات انقلابیاش را نمیگیرد و با همراهی شهید شهرامفر، شهید حسین معصومی و احمد دادبین که از افراد مذهبی آن زمان بودند، گروه مخفی را تشکیل میدهند. بعد از پیروزی انقلاب و با شروع تحرکات ضدانقلاب، داوطلبانه به کردستان میرود و تا آنجایی در جنگ خدمت میکند که سال۶۳ به فرماندهی لشکر۵۸ تکاور ذوالفقار انتخاب میشود و تا سه سال در آن مقام باقی میماند. سال۶۷ لشکر را تحویل میدهد و وارد معاونت آموزش نیرو میشود. در این چند سال دوبار مجروح میشود که آثار همان مجروحیتها در سال۷۴ او را مجبور میکند از ارتش بازنشسته شود. وقتی از او میپرسم که چرا هنوز هم درجه شما سرهنگی است سکوت میکند؛ وقتی اصرارم را میبیند میگوید باید از آقایان رده بالا بپرسم و این یعنی که نمیخواهد چیز بیشتری بگوید. وقتی از او میخواهم تا کمی از خودش بگوید امتناع میکند. حتی دوست ندارد کسی بداندکه او برادرزاده آقای ناطقنوری است.
از وضعیت جسمیاش میگوید و این که به خاطر دوران جنگ و موج انفجارها و مجروحیتش، دچار افسردگی مضمن است. دلم کمی میگیرد. باورم نمیشود کسی با این همه تجربه جنگآوری و دفاع از این مملکت، هماکنون این قدر مظلومانه زندگی کند. برایش آرزوی سلامتی و موفقیت روزافزون میکنم.
مأموریتی در شهر بانه به ما محول شده بود. در این مأموریت که از پیچیدگی قابل توجهی برخورددار بود قرار بود دویست نفر نیروهای داوطلب متشکل از سپاه، ارتش، عناصر بسیج و بانه به فرماندهی من و آقای سید علیاکبر مصطفوی آموزش داده شوند تا برای انهدام سه پایگاه ضدانقلاب که در حوالی بانه و در منطقه بِلکِه با پوشش درختان بلوط، شرارت میکردند، آماده شوند.
مصطفوی را از قبل میشناختم. آشناییمان برمیگشت به زمان آزادسازی شهر بانه. شهید صیاد شیرازی او را به من معرفی کرد. میدانستم که از نیروهای گارد جاویدان و از محافظان حضرت امام
(ره) است و همچنین خمپارهانداز ماهری است. از نظر بدنی بسیار ورزیده بود و خیلی ماهرانه به نیروها آموزش ضدکمین میداد.
من خودم هم عضو افسران تیپ۲۳ نوهد بودم که معرف بودیم به نیروهای ویژه یا کلاه سبزهای چترباز. در زمان شاه این نیروها آموزش دیده بودند و نامشان نیروهای ویژه هوابرد بود و هدایت

جنگهای نامنظم را عهدهدار بود. این تیپ عهدهدار آموزش یگانهای مختلف نیز بود. هیچ سربازی عضو این تیپ نبود و تنها شامل کادر و درجهدار و افسر بود. تخصصهای مخابرات، تخریب، اطلاعات و عملیات و سلاح داشتند.
انگیزهای که ما را به هم وصل میکرد، رنگ و بویی خدایی داشت و همگی به اسلام و امام
(ره) معتقد بودیم و به کردستان داوطلبانه آمده بودیم. آن زمان حکومت هنوز قرص و محکم نشده بود. دو استان ما دست نیروهای ضدانقلاب بود و ما هر لحظه میترسیدیم که این مناطق از کشور جدا شود.
شانزده، هفده کیلومتر که از بانه خارج میشدی به منطقه آرمرده میرسیدی که سال۵۹ نظام هیچگونه تسلطی به آن منطقه نداشت. وقتی ما آنجا رسیدیم متوجه شدیم ضدانقلاب سه تانک ارتش معروف به اسکورتین را قبلاً گرفته بود و زیر درختان منطقه استتار کرده بود. در آنجا یکی از سربازان داوطلب شجاع خودش را میرساند به قله و در آنجا با عضوی از ضدانقلاب به نام احمد عزیزی درگیر میشود. سرباز ما تیری به پای او میزند. یادم هست ماه مبارک رمضان بود. وقتی من رسیدم آنجا دیدم احمد عزیزی آنجا افتاده و از پایش خون زیادی رفته است. به من التماس کرد که من را نکشید، من روزهام. لذا بنده او را به همراه هلیکوپتر فرستادم عقب تا بعد از درمان توسط دادگاههای صالحه به وضعیتش رسیدگی شود.
ما میدانستیم که موقعیت سختی در پیشرو داریم ولی به هر حال با خودم میگفتم حتی اگر ما تلفات هم داشته باشیم به از بین بردن این پایگاه میارزد. طبق اطلاعاتی که به دست آورده بودیم ضدانقلاب آنجا سه پایگاه نظامی داشت. و فردی به نام شیخ حسین جلالی، فرماندهی آنان را به عهده داشت.
مأموریت اصلی ما این بود که باید با کمک آقای مصطفوی بوسیله خمپارهانداز آن پایگاهها را منهدم میکردیم. عملیات با موفقیت انجام شد منتها در برگشت ما مورد کمین ضدانقلاب قرار گرفتیم.

من به همراه راننده جیب و دو نفر درجهدار در یک ماشین بودیم. در همان حال به سمت ما تیراندازی شد که تیری به یکی از درجهدارانی که در ماشین همراه ما بود، به نام سروان کریم عرب اصابت کرد. این بنده خدا خیلی به من اصرار کرد که به او آب بدهم ولی من با توجه به آموزشی که دیده بودم مبنی بر اینکه کسی که خونریزی دارد نباید آب مصرف کند، از این کار امتناع کردم. شهید عرب خیلی به من اصرار کرد و در نهایت تشنه لب شهید شد. من خیلی از شهادت ایشان متأثر شدم واز اینکه به او آب ندادم پشیمان شدم؛ طوریکه تا چند روز از فکر شهید عرب نمیتوانستم غافل شوم و شبها خوابم نمیبرد.
آقای مصطفوی پشت یک کامیون نشسته بود. به سمت ایشان هم تیراندازی شد. البته چون سریع از ماشین بیرون پریده بود، نجات پیدا کرد.
من با توجه به آموزش ضدکمینی که دیده بودم در جلوی ستونم یک نفربر داشتم. من با بیسیم به نفربر دستور دادم که دور بزند و برود پشت این افرادی که به ما تیراندازی میکنند. تا نفربر رسید پشت آنها، ضدانقلاب ترسیدند و فرار کردند. به طور کلی عملیات موفقیتآمیز بود و ما یک شهید از ارتش دادیم و یک نفر هم از سپاه البته تعدادی از برادران سپاهی اصرار داشتند پایگاه را تصرف کنند. ما خیلی با آنها صحبت کردیم که انهدام پایگاهها کافی است چون ما نیروی کافی برای تصرف نداریم بالاخره بعد از کلی بحث و مجادله با آنان، توانستیم آنها را راضی کنیم که یکی از آن برادران ظاهراً در راه بازگشت شهید شده بود.
وقتی برگشتیم بانه تعدادی از مردم برای استقبال ما آمده بودند و از پیروزی ما خوشحال شدند.
مصاحبه و تنظیم: زهرا عابدی