۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

پروانه شدن

پروانه شدن

پروانه شدن

جزئیات

قدم به قدم با امیر ذبیحی در گروه مجازی دریادلان گردان تخریب لشکر۲۷ محمدرسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم/ به مناسبت ۱۷ بهمن، سالروز تشکیل لشکر۲۷ محمدرسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم

17 بهمن 1400
قرار بود یکی از گردان‌ها در یک عملیات ایذایی، بزند به خط و كارش را انجام بدهد و برگردد. دسته ما هم باید تقسیم می‌شد توی آن گردان. در جاده ‌ام‌القصر، همراه همین گردان رزمی کنار یک پل نشسته بودیم. حاج محسن هم بود. با حاجی شروع کردیم به تقسیم بچه‌ها بین گردان. هر چند نفر را جدا می‌كردیم و می‌فرستادیم تو یك گروهان. در همین گیرودار، نادر پشت‌كوهی خودش را رساند جلو. هر تیمی را که صدا می‌زدیم، نادر می‌گفت: حاجی! بذار من با اینا برم! حاجی هم اجازه نمی‌داد. هر دفعه می‌گفت: نادر! بشین شلوغ نکن.
كارها كه تمام شد و بچه‌ها تقسیم شدند، با حاج محسن و نادر نشسته بودیم کنار هم. بچه‌های دیگر هم نفس به نفس هم نشسته بودند، منتظر دستور حرکت. دیگر كم مانده بود جا كن شویم و برویم جلو كه یك‌دفعه دشمن شروع كرد به آتشباری. در عرض چند ثانیه، خمپاره بود كه مثل تگرگ می‌ریخت روی سرمان. هر لحظه یك خمپاره می‌آمد و می‌خورد وسط بچه‌ها كه كیپ تا كیپ هم نشسته بودند و منفجر می‌شد. یك لحظه چشمم افتاد و دیدم جوی خون راه افتاده! در آن معركه، نادر را دیدم. نادر پروانه شده بود و پریده بود. چقدر به حاجی اصرار می‌كرد كه زودتر برود تو یك گروه و سر و سامان بگیرد. شاید خبر داشت كه وقت سر و سامانش رسیده.
بعدها بچه‌ها می‌گفتند حتما یكی گرای ما را به دشمن داده بوده، وگرنه نمی‌توانستند این‌طوری دقیق، روی سرِ ما آتش بریزند و آن‌طور تار و مارمان كنند.
***
یك ماموریت مهم داده بودند به گردان حبیب. هدف‌ گردان، گرفتن پلی بود كه اگر به تصرف درمی‌آمد، ارتباط دشمن با نیروهای ما قطع می‌شد. گردان تخریب هم وارد كار شد. به دستور حاج محسن، من و منصور رفعتی و چندتا دیگر از بچه‌ها رفتیم داخل سنگری كه بغل سنگر ستاد لشكر بود. خود حاج محسن هم رفت سنگر ستاد. ما را فرستاد سنگر بغلی تا اگر نیاز شد، دم دست باشیم و زود وارد كار بشویم. سنگر پر بود از بی‌سیم و دم و دستگاه و فرمانده‌ها و بی‌سیم‌چی‌ها هم سرشان خیلی شلوغ.
گردان حبیب زده بود به خط و وارد عملیات شده بود و حسابی با دشمن درگیر و شاخ به شاخ بود. حالا چند‌تا از بچه‌های تخریب مثل عبدالله عسگری هم با گردان حبیب رفته بودند. بچه‌ها وارد عمل شده بودند ولی معلوم بود كه خیلی موفق نیستند. كم‌كم کار بدجوری گره خورد. پشت بی‌سیم‌ها غوغا بود. ما نشسته بودیم یك گوشه سنگر و ماتِ قضایا بودیم. اولین‌باری بود که می‌دیدم فرماندهان یک گردان رزمی نشسته‌اند پشت بی‌سیم‌ها و از توی سنگر، گردان‌ها را هدایت می‌کنند. برایم عجیب بود چرا فرمانده‌هایی که باید پا به پای نیروها جلو باشند، مانده‌اند توی سنگر!
همین‌طور كه نشسته بودیم و تماشا می‌كردیم، یكی از بچه‌های حبیب از خط برگشت و خودش را رساند جلوی سنگر. ژولیده بود و حال و روزش پریشان. رو به فرمانده‌ها گفت: بچه‌ها دارن پرپر می‌شن، پاشید برید جلو! ولی كسی از جایش جُنب نخورد. این اتفاق چندین نوبت افتاد و چندتا از بچه‌ها، خودشان را از خط مقدم رساندند دم سنگر ستاد ولی كسی از سنگر بیرون نرفت. آن شب برای من، یکی از تلخ‌ترین شب‌های جنگ بود.
در این عملیات، كلی از بچه‌های حبیب به اضافه همه بچه‌های ما كه از گردان تخریب همراه آن‌ها رفته بودند، غریبانه و مظلومانه به شهادت رسیدند. پیکر مطهرشان هم جا ماند تا سال‌ها بعد كه توسط بچه‌های تفحص پیدا شدند و به خانه برگشتند.  
روح‌شان شاد...
***
حدود دو ماه بود كه از تصرف شهر فاو می‌گذشت. عراق هر ترفندی بود به كار بسته بود تا فاو را پس بگیرد و آبروی از دست رفته‌اش را برگرداند ولی نشده بود. مثل گذشته، كشورهای دیگر هم تمام قد پشتش ایستاده بودند بلكه فشار بیاورند و فاو را از ایرانی‌ها بگیرند ولی از هر راهی آمده بودند، به بن‌بست خورده بودند
عراق وقتی دید زمینی نمی‌تواند كاری از پیش ببرد، امید بست به حملات هوایی و بمباران‌های سنگین. لحظه‌ای نبود كه آسمان فاو خالی باشد. هر لحظه آسمان پر بود از جنگنده‌های پیشرفته و بمب‌افکن‌های مدرن كه تازه از این كشور و آن كشور گرفته بود. بمب‌هایی می‌ریختند كه كلی وزن‌شان بود. یعنی هر جا كه می‌افتادند تا فاصله‌‌های دور را تحت تاثیر قرار می‌دادند. آسمان آن‌قدر شلوغ پلوغ بود كه پدافندهای ما لازم نبود نشانه‌گیری كنند. بی‌هدف هم كه می‌زدند، بالاخره به یكی می‌خوردبعضی وقت‌ها هم خلبان‌هایی كه از هواپیماها بیرون می‌پریدند، هدف تیرهای غیب قرار می‌گرفتند و همان بالا كارشان ساخته می‌شد. آن روزها بین بچه‌ها، حرف از ساقط شدن ۸۵ هواپیمای عراقی بود.
عراقی‌ها از روز اول، بمب‌های شیمیایی و میكروبی می‌زدند ولی هر روز فشارشان بیش‌تر می‌شد. وقتی ‌دیدند نه از زمین كاری از پیش نمی‌برند و نه از هوا، هم تعداد شیمیایی‌ها را بیش‌تر ‌كردند، هم غلظت‌شان را. یكی از مشكلات بزرگ ما در فاو، همین بود. آن‌قدر بمب انداخته بودند كه در بعضی نقاط، مواد شیمیایی به حالت پودر سفید روی زمین خوابیده بود.
بچه‌های گردان ما شب‌ها می‌رفتند برای کار در میدان مین. هر گروهی هم كه می‌رفت، چند نفر از بچه‌ها با تیربار و اسلحه، به عنوان تامین در یك محلی مخفی می‌شدند و  مواظب گشتی‌های عراقی بودند.
لشکر۲۷ محمد رسول اللهیک شب عباس محسنی با یک تیم می‌روند شراغ مین‌ها و چند نفر هم آماده می‌شوند برای تامین عباس آقا. وقتی كار عباس تمام می‌شود، در برگشت، بچه‌ها او را تشخیص نمی‌دهند و ایست می‌دهند. عباس داد می‌زند و می‌گوید: خودی هستم. ولی بچه‌های تامین متوجه نمی‌شوند و شلیك می‌كنند. اتفاقا تیر، مستقیم می‌رود و می‌خورد به این بنده خدا. تا تیر می‌خورد، داد می‌زند: نزن! كه دومین تیر را می‌خورد. دوباره داد می‌زند: نزن! نزن! سومی را هم می‌خورد. غلط نكنم پنج بار می‌گوید نزن و هربار هم یك گلوله می‌خورد! تا بالاخره بچه‌های تامین به‌اش نزدیك می‌شوند و می‌فهمند خودی است و عباس است. بچه‌ها می‌گفتند وقتی رسیدند بالای سرش، عباس غرق در خون، هنوز می‌گفته: نزن! نرن! نرن!     
***
دوازدهم اردیبهشت ۱۳۶۴ هنوز در فاو بودیم. كار گردان تخریب این بود كه شب به شب یكی دو نفر از ما می‌رفتند جلو و معبری را كه از قبل آماده كرده بودیم بررسی می‌كردند كه دوباره به مین آلوده نشده باشد. طبق معمول هر شب، داشتیم آماده می‌شدیم كه برویم جلو.
من و رضا خلوجینی آماده شدیم و راه افتادیم. داشتیم برای خودمان می‌رفتیم و به معبر نزدیک شده بودیم كه یك‌دفعه صدای انفجاری شنیدیم، بعد هم صدای ناله و فریاد. چون فارسی حرف می‌زدند، معلوم بود از نیروهای خودی هستند. شوکه شده بودیم که نیروی خودی، داخل میدان مین چه کار می‌کند! بندگان خدا از شدت درد حركت می‌كردند و دوباره از یك طرف دیگر می‌رفتند روی مین. مین‌ها پشت هم منفجر می‌شدند و ناله و فریاد آن‌ها بلندتر می‌شد.   
ما دیگر نفهمیدیم چه شد. متوجه هیچی نبودیم. دو نفری شروع كردیم دویدن به سمت میدان تا نجات‌شان بدهیم. با سرعت زیاد به سمت صدا می‌دویدیم. من جلو بودم و رضا پشت سرم كه ناگهان حس كردم از زمین كنده شدم و رفتم روی هوا. دو سه ثانیه نكشید كه برگشتم به سمت پایین و محكم خوردم زمین. هم‌زمان هم حس كردم یك وزنة چند تُنی را كوبیدند توی سرم. یكباره احساس سردرد عجیبی كردم. چند ثانیه هم كه گذشت، متوجه خونریزی شدیدی در پاهایم شدم. فهمیدم چی شده. یك مین هم زیر پای خودم منفجر شده بود!
رضا سریع رسید به من و آرامم کرد. بعد پاهایم را بست و شروع کرد به ادامه کار. می‌خواست هرطور شده به بچه‌هایی كه در میدان گرفتار شده بودند كمك كند. هنوز چند قدمی از من دور نشده بود كه یك انفجار دیگر، كلی خاك و سنگ‌ریزه از روی زمین بلند كرد و پاشید روی سر و صورت و هیكل من. متاسفانه رضا هم رفت روی مین. با دیدن صحنه، انگار دنیا روی سرم خراب شد. معلوم بود كه میدان كاملا آلوده است. در این گیرودار، عراقی‌ها که صدای انفجارها را شنیده بودند، شروع کردند به زدن خمپاره. حالا منطقه یکپارچه سرخ بود از آتش و خون. من و رضا این‌طرف میدان در خاک و خون بودیم، بچه‌های رزمی هم آن‌طرف و باران تیر و تركش هم می‌آمد روی سرمان. صحنه، واقعا عجیب و دردناک بود. مطمئنا هیچ نقاشی نمی‌تواند حتی یك بخش كوچك از آن را هم به تصویر بکشد
چشمم به راه بود كه ببینم كسی می‌رسد تا به ما كمك كند یا نه. هیچ كس نبود. می‌دانستم كه نیروهای عقب، از ما و از این اتفاق‌ها بی‌خبرند. بدجوری خونریزی داشتم. از شدت خونریزی گاهی بی‌هوش می‌شدم و گاهی به هوش می‌آمدم. نمی‌دانم چقدر گذشت كه متوجه شدم چند نفر دارند به میدان نزدیك می‌شوند. اکبر حیدری و سید‌اسماعیل هاشمی با چندتا از بچه‌ها بودند كه می‌آمدند طرف ما. بچه‌ها كمك كردند تا ما را برگردانند عقب. اكبر و سیداسماعیل هم ماندند تا كار ما را تمام كنند. آن شب، میدان انگار نفرین شده بود. اکبر در حالی که با سر‌نیزه سیخک می‌زد، دستش رفت روی مین. بعد از او هم پاهای سیداسماعیل رفت رو مین! کلا آن شب، بچه‌های تخریب و بچه‌های رزمی، یك دانه مین هم توی میدان جا نگذاشتند. هركدام‌ رفتند روی یكی‌شان!
در اورژانس خط كه به هوش آمدم، نگاه كردم دیدم چهار نفری تو یك اتاق، کنار همیم. نمی‌دانم رزمی‌ها را كجا برده بودند ولی دور و بر ما كه محشر كبرا بود. در این فاصله هم خبر رسیده بود به حاج محسن. فوری خودش را رسانده بود اورژانس. حالا هم گریه می‌كرد، هم دلداری‌مان می‌داد.  
اکبر حیدری دستش از مچ قطع شده بود ولی با ساق دستش که از هم باز شده بود می‌زد تو سینه‌اش و «یاحسین، یاحسین» می‌گفت. هربار هم که می‌زد تو سینه‌اش، خون می‌پاشید تو سر و صورتش. كسی تو حال خودش نبود. همه اورژانس گریه می‌کردند و حاج محسن بیش‌تر از همه. آن روز حاجی خیلی گریه کرد. حال و روز بچه‌ها را كه می‌‌دیدم، از خودم غافل بودم. پای من هم وضع خوبی نداشت. ملافه رویش بود و ازش بی‌خبر بودم. می‌فهمیدم آش و لاش است ولی نمی‌دانستم هست، نیست، می‌ماند، قطع‌ می‌شود یا...
تو این اوضاع، یكی آمد نزدیك من. دستش یك آمپول بود به قاعده نیم متر! مرفین بود. وقتی زد به‌ام، دیگر هیچی نفهمیدم تا فردا صبح كه تو بیمارستان اهواز به ‌هوش آمدم. همچین درجا از هوش رفتم كه هیچی یادم نیست
از اورژانسِ پشت خط ما را آورده بودند بیمارستان صحرایی حضرت فاطمه(س) با دکترهای خوب و هر کاری لازم بود انجام داده بودند. با وضعیتی که از پاهایم در اورژانس سراغ داشتم، گفتم حتمی قطعش كرده‌اند. یک درصد هم فکر نمی‌کردم پایم را نگه‌داشته باشند‌.
ملافه رویم انداخته بودند و من هنوز نمی‌دانستم پا دارم یا نه. طول كشید تا جرات كنم ملافه را بزنم كنار. با ملاحظه زیادی ملافه را كشیدم. پا داشتم ولی اندازه یه بالش. آن‌قدر ورم كرده بود كه وقتی دیدمش وحشت كردم. وضع من از بقیه بچه‌ها بهتر بود. پای رضا را بریده بودند. سیداسماعیل پنجه پا نداشت. اکبر هم دستش از ساعد قطع شده بود.
همان روز بردندمان فرودگاه و اعزام شدیم تهران. من را منتقل كردند بیمارستان ارتش و تا زمانی که بستری بودم، همدیگر را ندیدیم.
***
تا پایم رسید به بیمارستان ارتش، یك دکتری آمد بالای سرم. یك مقدار پایم را برانداز كرد و گفت: ببریدش اتاق عمل. جا خوردم. پرسیدم: واسه چی آقای دكتر؟! صدایش را بلند كرد: برای قطع! نگذاشتم. گفتم تا خانواده‌ام نیایند، اجازه نمی‌دهم. سریع زنگ زدم به دایی‌ام. دایی از راه رسید و زود منتقلم كرد بیمارستان شهید مصطفی خمینی که آن روزها برای رزمنده‌ها یکی از بهترین بیمارستان‌ها بود. این شد كه پایم ماند برای خودم.
در بیمارستان مصطفی خمینی با مجید پازوکی و بیانی و جمشید ثابتی تو یك بخش بودیم. اوضاع بیانی و مجید پازوکی خوب نبود. مخصوصا مجید كه خیلی درب و داغون بود. انگار نصف تیرهایی كه عراقی‌ها تو فاو شلیک كرده بودند، خورده بود به مجید! توی جاده ام‌القصر با یک عراقی که قایم شده بود كنار شانه خاكی، روبه‌رو می‌‌شود. عراقی با فاصله كم، اسلحه‌اش را كه روی رگبار بوده، می‌گیرد به سمتش. هرچه ما می‌گفتیم خب مجید! بقیه‌اش! بیش‌تر از این را دیگر یادش نبود.
دایی‌ام هر روز می‌آمد بیمارستان و به من سر می‌زد. آن‌موقع، هم تو تیم ملی بود، هم پرسپولیس. یک موقع‌ها هم بچه‌های تیم، همراهش می‌آمدند دیدن مجروح‌های جنگ. به هوای این‌ها ما را خیلی تحویل می‌گرفتند.
چند ماهی در بیمارستان بودم. بالاخره بعد از ۱۳ عمل جراحی از بیمارستان مرخص شدم.

نویسنده: زهره علی‌عسگری

مقاله ها مرتبط