بَلَى مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِندَ رَبِّه/ آرى، كسى كه با اخلاص به خدا روى آورد و نيكوكار باشد، پس پاداش او نزد پروردگارش ست.
محسن که از نیکوترینها بود، ابتدا داوطلبانه به جبهه رفت. سپس در لباس سبز سپاه خدمت کرد و محافظ شخصیتهای نظام شد. زمانی بیسیمچی بود و بعد مسئول اطلاعات عملیات و نهایتا پاداشش را در خاک پنجوین در حالی که سر بر سجده داشت گرفت و به قول شهید آوینی «تاریخ جهان هزارها سال در انتظار ظهور این جوانان بوده است تا بیایند و امانت ازلی انسان را ادا كنند و آرمانهای هزاران ساله انبیا و اولیای خدا را محقق سازند. این بیابان، صحنه تاریخ است و از این جنگ نیز در تاریخ آیندۀ سیاره زمین همانگونه سخن خواهند گفت كه ما از بدر و حنین میگوییم.»
متن زیر حاصل گفتوگوی خادمین شهدا-فدک با صدیقه توحیدیمنفرد خواهر شهید است.
محسن فرزند ششم خانواده ما بود و در آخرین روزهای گرم مرداد سال ۱۳۳۹ در محله اتابک تهران به دنیا آمد. از کودکی بینهایت مهربان، منظم و کمکحالمان بود.
پدرمان پایبند به اصول مذهبی و فرایض دینی بود و بچهها را هم به عبادت و دقت در مسائل شرعی و مذهبی تشویق میکرد. هر جمعه بعد از نماز صبح به حسینیه بنیفاطمه در خیابان مجاهدین اسلام میرفت و برادرها را هم با خودش میبرد .
***
دوران نوجوانی محسن مصادف شد با ایام انقلاب و مبارزه علیه رژیم پهلوی. روز ۱۷ شهریور سال ۵۷ محسن در میدان ژاله حضور داشت. وقتی به خانه آمد، برایمان تعریف کرد که مدت زیادی در جوی آب خوابیده تا گلولهها به او اصابت نکنند. در راهپیماییها حضور داشت و با دوستانش مسجد محل را پایگاهی برای گردهماییها و فعالیتهایشان قرار داده بودند.
****
از علاقههای محسن کوهنوردی بود و تجهیزات و لوازم کامل این کار را هم داشت. در برقکاری مهارت داشت. کتاب مذهبی هم دیده بودم که میخواند. رابطهاش با پدر و مادرمان بینهایت صمیمی و با محبت همراه با احترام بود. گاهی بابا پنهانی در نمازش به محسن اقتدا میکرد، اما او راضی به این کار نبود.
محسن روی خودش خیلی کار میکرد. مراقبت از نفس داشت. تقید خود را در اقامه نماز اول وقت بهخوبی نشان میداد. سال ۵۷ بر اثر سانحهای تصادف کرد و بعد از ۱۳ روز به هوش آمد. آنچه پرسید این بود که چند روز است بیهوش است و چندتا از نمازهایش قضا شده. در ماه رمضان، تا اول وقت نماز نمیخواند، افطار نمیکرد.
***

با همه برادر و خواهرها رابطه خوبی داشت، اما به برادر بزرگمان حسنآقا از همه نزدیکتر بود و در کارهایش با او مشورت میکرد. بین خواهرها هم با من راحتتر بود و حرفهایش را میزد
. جرقه اولیه حضورش در جبهه، درخواست یکی از دوستان پرستارم بود که در جستوجوی نیروی موتورسوار برای حمل مجروحان از خط مقدم به پشت جبهه بودند. وقتی با محسن مطرح کردم، مشتاقانه پذیرفت و رفت. در جبهه، پشت موتورش را به صورت تخت درست کرده بود تا مجروحان را راحت، از خط به عقب انتقال بدهد.
****
سال۶۰ مسئله انتخاب شغل مطرح شد. از اول دوست داشت وارد سپاه بشود، عاشق لباس سبز پاسداری بود. حتی به من هم پیشنهاد ورود به سپاه میداد، اما من ترجیح دادم معلم باقی بمانم.
داوطلبانه به منطقه رفته بود که خبر قبولی آزمونش در سپاه آمد. وقتی پاسدار شد، محافظ آقای موسویاردبیلی بود. عضو تیم حفاظت آقای موسوی نخستوزیر هم بود. زمانی که آقای خامنهای رئیسجمهور شد، محافظ ایشان هم بود.
زمانی که که در تیم حفاظت آقای خامنهای بود، حادثه سوءقصد به ایشان در مسجد ابوذر اتفاق افتاد و دست آقا آسیب دید. محسن شکستهبندی را در ورامین میشناخت. آنقدر پافشاری کرد تا اجازه دادند شکستهبند بیاید. خودش رفت و با موتور آن مرد را از ورامین آورد ولی شکستهبند گفت که این کار، کار او نیست.
***
تمایلی به حفاظت از شخصیتها نداشت و میگفت باید به منطقه بروم و یکجا ثابت نمانم. آنقدر تلاش کرد تا سپاه را مجاب کرد که اعزامش کنند. اولین عملیاتی که شرکت کرد با لشکر محمدرسولالله(ص) و در والفجر۱ بود. آنجا به عنوان بیسیمچی به خدمت گرفته شد و در نهایت، مسئول اطلاعات عملیات شد. از فرماندهان شاخصی که محسن در رکابشان بود شهید همت، شهید حاجاحمد پاریاب و سردار سعید قاسمی هستند.
***
داداشها برای جبهه رفتن، همیشه مرا برای رضایت گرفتن از بابا و مامان جلو میانداختند. همه برادرهایم به منطقه اعزام شدند. رضا از طریق آتشنشانی و حسن به عنوان مکانیک به منطقه میرفتند. محسن همیشه به این دو نفر میگفت «شماها که زن و بچه دارید نیایید. فعلا بگذارید ما برویم.» خودش هم اغلب با برادرهایم ناصر و منصور به جبهه میرفت.
***
بحث ازدواج محسن که مطرح شد، به مامانم گفت «برایم دعا کن که خداوند از حوریهای بهشتی به من بده. الان جنگ واجبتره. من از روی مادرهای شهدا خجالت میکشم که سالم هستم. مامان! از من راضی نیستی که من همهاش سالم برمیگردم؟!» مادر در جوابش گفت «چرا راضی نباشم! هرچی خدا بخواد همون میشه.»
***
هادی پسر برادرم، پنج سالش بود. پسر شیرینزبانی که محسن عاشقش بود. ۱۱ آبان سال ۶۲ هادی بر اثر ابتلا به سرطان فوت کرد. محسن هم دو سه روز بعدش شهید شد. محسن در عملیات والفجر۴ در منطقه پنجوین عراق، زمانی که سر بر سجده داشت، بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید.
شبی که محسن به شهادت رسید، دوستانش به منصور نگفتند. البته فهمید، اما نتوانست برای تشییعش بیاید. بعد از اتمام مراسم هادی، از طرف پایگاه مالکاشتر به منزلمان آمدند و خبر شهادت محسن را دادند. پدرم وقتی شنید گفت «مبارکش باشه.»
روز بعد، پیکرش را به منزل آوردند. همرزمانش در سپاه، فامیل و همسایهها همه جمع شدند و پیکرش را باشکوه تشییع کردند و در قطعه ۲۶ بهشتزهرا سلاماللهعلیها به خاک سپردند.
آقای مصطفوی استاد دانشگاه امام صادق(ع) و پیشنماز مسجد رضوان، داداش محسن را خیلی قبول داشت. یکبار به پدرم گفت «حاجتی داشتم که رفتم سر مزار محسن و حاجتم رو گرفتم.»
بعد از شهادت محسن، بابا هم به عنوان تدارکاتچی به منطقه رفت. سال نو ما در خانه مرد نداشتیم. برادرها و بابا همگی جبهه بودند.
***
محسن در وصیتنامهاش به همه ما تاکید کرده که پشت رهبر را خالی نکنید، نماز اول وقت بخوانید، خواهرها در مراسم من بلند گریه نکنند، خمس مالم داده شود و به هیچ عنوان راضی نیستم سراغ بنیاد شهید بروید و طلبکار باشید.
سالها بعد، از طرف بنیاد یک سکه به همراه چادرنماز برای مادرم هدیه آوردند. مادرم سکه را برد و به نماز جمعه اهدا کرد و فقط چادر را نگهداشت تا با آن، به نیت محسن نماز بخواند.
نویسنده: فائزه طاووسی