۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

ورود به سومار ممنوع

ورود به سومار ممنوع

ورود به سومار ممنوع

جزئیات

بخشی از خاطرات رزمنده جانباز سیدمجتبی مسیبی از فرار بنی‌صدر/ به مناسبت ۷ مرداد، سالروز فرار خفت‌بار ابوالحسن بنی‌صدر و مسعود رجوی به فرانسه

7 مرداد 1401
اوایل مرداد است و هوا گرم. آمدن بنی‌صدر به جبهه غرب هنوز در حد همان شایعات اولیه دهان به دهان می‌گردد. قرارگاه ارتش همه فرماندهان محورهای عملیاتی را برای روز ششم به جلسه‌ای در ستاد مشترک ارتش در کرمانشاه دعوت کرده است.
آن روز به همراه سرهنگ مجاهد که جایگزین سرهنگ احسانی شده، برای شرکت در جلسه رفتم کرمانشاه. جلسه توی سالن جلسات عمومی ستاد برگزار شده بود. وارد جلسه که شدم دیدم جعفر جنگروی، غلامعلی پیچک، محسن وزوایی، ناصر کاظمی و محسن حاجی بابا هم آمده‌اند. از همان فاصله خوش و بش کوتاهی کردم و نشستم. سرهنگ عطاریان مسئول جلسه بود. صحبتش را که شروع کرد توی همان دو، سه جمله اول دستگیرم شد چه خبر است. توی دلم گفتم: «پس بگو چه خبره؟! قراره بنی‌صدر بیاد که اینا این‌‍‌طور با عجله همه ما را جمع کردند.» سعی می‌کنم حواسم را بدهم به جلسه، ولی نمی‌شود. حرف‌های پرطمطراق سرهنگ عطاریان و تعریف و تمجیدهایش از بنی‌صدر خونم را به جوش می‌آورد. به نظرم آمد بنی‌صدر و هوادارانش در ارتش سخت از تأثیر معنوی حضور آقا در جبهه غرب مستأصل و نگرانند و به هر دستاویزی چنگ می‌زنند تا تأثیر این حضور را کم‌رنگ کنند. از آن جلسه طولانی که تا شب ادامه داشت فقط همین‌اش به دردم خورد که رئیس‌جمهور قرار است بیاید برای سرکشی محورهای عملیاتی غرب و همه ما باید سعی می‌کردیم تا در خور شأن ریاست‌جمهوری از او استقبال کنیم. بر طبق گفته‌های عطاریان، هم ارتش و هم سپاه در محورهای تحت‌امرشان باید تیم پیشواز تشکیل می‌دادند و نقطه امنی را درنظر می‌گرفتند، تا ایشان سخنرانی‌شان را در جمع رزمنده‌ها انجام دهند و تازه آنهایی هم که برای شنیدن سخنرانی جناب رئیس‌جمهور می‌آمدند باید مورد تأیید فرماندهی و همراهان رئیس‌جمهور می‌بودند. مابقی حرف‌های عطاریان تعریف‌های بی‌سر و ته از شخص شخیص رئیس‌جمهور بود. جلسه در سکوت خسته‌کننده‌ای فرو رفته بود و فقط صدای کشدار عطاریان بود که این سکوت خلسه‌وار را می‌شکست. به صورت هر کدام از بچه‌ها که نگاه می‌کردم غلیان درونی‌شان به‌وضوح به چشم می‌آمد. آنها هم مثل من خون خون‌شان را می‌خورد. ولی بقیه توی همان سکوت و با تکان‌دادن هرچند وقت‌ یک‌بار سرشان، انگار حرف‌های عطاریان را تأیید می‌کردند. نگاهم را از روی صورت بچه‌ها برمی‌دارم و دوباره به زور می‌آورمش توی جلسه. عطاریان با آب و تاب صحبت‌هایش را ادامه می‌دهد: «طبق هماهنگی‌های صورت گرفته جناب رئیس‌جمهور، شخصاً محورها را برای بازدید انتخاب می‌کنند که حتماً قبل از ورود به اطلاع فرماندهان هر محور خواهد رسید، اما نقطه شروع این بازدید از جنوب‌غرب خواهد بود.»
صحبت‌های عطاریان که تمام شد، تعدادی از نیروهای ارتش سؤالات‌شان را پرسیدند که عطاریان پاسخ‌شان را داد.
دوباره یاد حضرت آقا دلم را شیرین می‌کند، انگار برای من که حضرت آقا برای بازدید به سومار آمده بودند و از نزدیک رفتار خاضعانه و به دور از تشریفات ایشان را دیده بودم، حرف‌هایی که توی جلسه‌ای گفته شد مثل گلوله‌ای بود که قلبم را مجروح می‌کرد. آقا آمده بودند غرب، بدون تشریفات، بدون هماهنگی، بی‌سر و صدا ولی حالا آمدن بنی‌صدر را کرده بودند توی بوق و کرنا و ما را نشانده بودند توی جلسه که حرف‌های صدتا یه غاز تحویل‌مان بدهند که چنین کنید و چنان کنید تا مبادا به وجهه همایونی جناب بنی‌‌صدر خدشه‌ای وارد شود.
هنوز توی حال و هوای شیرین دیدار حضرت آقا غرق‌ام که صدای سنگین و آزاردهنده عطاریان سرم را پر می‌کند. مثل این‌که اصرار دارد که بچه‌های سپاه هم نظرشان را اعلام کنند. یک‌آن احساس می‌کنم نگاه همه بچه‌ها پخش می‌شود توی صورتم. مظلومانه نگاهم می‌کنند. انگار که با چشمان‌شان بخواهند تا از آن وضعیت نجات‌شان بدهم. غلامعلی همان طور که نگاه معصومش روی صورتم قفل شده با همان لحن سرشار از ادب همیشگی‌اش می‌گوید: «از جبهه سومار که واقع در جنوب‌غربی است شروع می‌کنیم.» جعفر می‌آید به کمک‌اش. حالت خاصی می‌دهد به چشمانش، می‌گوید: «بفرمایید آقا مجتبی!» توی چند لحظه تمام اتفاقات چند روز گذشته را که بچه‌ها می‌گفتند اگر بنی‌صدر بیاید به سومار او را می‌کشیم یادم می‌آید. یاد حرف‌های تند و تیزی افتادم که تحویل‌شان دادم. این‌که بهشان گفتم می‌خواهید بکشیدش که امامزاده‌اش کنند. یاد عباس عجب‌گل، یاد ناراحتی عمیقی که نشست توی چشم‌های علیرضا، یاد عرق شرمی که به پیشانی جلال بهادر نشست. همه و همه هجوم می‌آورد توی سرم. لحن عطاریان عوض می‌شود. این را وقتی متوجه شدم که مرا خطاب قرار داد. لحنش در عین ملایمت، بوی یأس می‌داد: «بفرمایید آقا سید؟!»
سرم را می‌آورم بالا و عطاریان را از نظر می‌گذرانم. همان یأس کلامش توی چشمانش هم دیده می‌شود. حال و حوصله مقدمه‌چینی ندارم، همیشه همین‌طور بودم. صراحت را بیشتر دوست داشتم. می‌روم سر اصل مطلب، بدون تعارف، بدون حاشیه «جناب سرهنگ به رئیس‌جمهور بگویید زحمت بکشند، به سومار نیایند، چون نه من و نه بقیه منتظر ایشان نیستیم. پس نه ما را به زحمت بیندازند، نه خودشان را.»
هر سی، چهل نفری که توی جلسه بودند با چشم‌های گرد شده و دهان باز نگاهم می‌کنند. یک‌آن احساس کردم تمام چیزهایی که عطاریان توی این چند ساعت رشته بود با این چند جمله پنبه شد. عطاریان هنوز هاج و واج بود. کم‌ مانده بود قالب تهی کند که محسن وزوایی گفت: «لطفاً بفرمایید به گیلانغرب هم نیایند.» سر عطاریان چرخید به سمت محسن. هنوز حرف محسن تمام نشده بود که بقیه بچه‌ها با هم گفتند حرف ما حرف آقا سید و آقا محسن است. ما نه منتظر ایشان هستیم و نه توی این هماهنگی‌هایی که شما گفتید شرکت می‌کنیم. نظم جلسه کاملاً به هم ریخت. بچه‌های ارتش با هم پچ‌پچ می‌کنند. عطاریان را اگر کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد. آن از گزارشی که به خاطر توهین‌ام به بنی‌صدر آمده بود زیر دستش‌اش و این هم از جلسه‌ای که با دوتا جمله به همش زدم. کمی که صداها آرام می‌شود رو می‌کند به من و می‌گوید: «آقا سید! دلیل خاصی دارید که این‌قدر مصرّانه از بازدید رئیس‌جمهور از محور سومار ممانعت می‌کنید؟» گفتم: «جناب سرهنگ، ‌از طرف من به بنی‌صدر بگویید اگر جانش را دوست دارد اصلاً به جبهه غرب نیاید.»
عطاریان در مقابل صراحت ما کم آورده. این را از تته‌پته کردن‌اش می‌شود فهمید. لبخند تلخی نشسته روی لب‌هایش. گفت: «آخر من کی‌ام که بخوام به رئیس‌جمهور بگم به غرب بیاید یا نیاید.» گفتم:‌ »عیب نداره از قول ما بگو.» این را که گفتم دیگر ساکت شد.
فضای سنگین جلسه را صدای گرم جعفر جنگروی درهم شکست. با صدای بلند گفت صلوات بفرستید. شلوغ‌بازی‌اش گل کرده بود. زد به شوخی و گفت: جناب سرهنگ نمی‌خواهید به ما شام بدهید. ما از گشنگی هلاک شدیم؟
**
شام را همان‌جا خوردیم. لا‌به‌لای خنده‌های گرم بچه‌ها، شوخی کردن‌های‌شان تمامی نداشت. اصلاً انگار نه انگار که چه اتفاقی افتاده. چهار، پنج نفری تمام برنامه‌ریزی‌های دو ماهه‌ای را که برای ورود بنی‌‌صدر انجام شده بود به هم زدیم. از ستاد آمدیم بیرون. عطاریان آمده بود بدرقه‌مان. غلامعلی یک‌دفعه گفت: «آقا سید! قبلاً جناب سرهنگ شرح توهین‌تان به بنی‌صدر را توی گزارش‌هایی که می‌آمد زیردستش خوانده بود؛ اما حالا کار به جایی رسیده که خود جناب سرهنگ باید حرف‌های امشب‌تان را گزارش کند.» عطاریان حال بدی پیدا کرد، بلافاصله گفتم: «اگر خود بنی‌صدر هم توی جلسه بود برای من فرقی نمی‌کرد. من همین حرف‌ها را می‌گفتم.» عطاریان هنوز توی همان بد حالی‌اش دست و پا می‌زد. خیلی سرد و رسمی از او‌ خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت محورهای‌مان.
**
شهر کرمانشاه به سمت غرب می‌رسید به یک بریدگی که از دو طرف ارتفاع کمی داشت؛ بریدگی را که رد می‌کردی شاید سیصدمتر جلوتر یک پلیس راه بود، اما اول همان بریدگی، سپاه دژبان گذاشته بود و جاده را کاملاً کنترل می‌کرد. بچه‌های دژبانی اکثراً ما را می‌شناختند. من که به دژبانی رسیدم یکی از بچه‌های باذوق و شوق صدایم کرد: «برادر مسیبی! برادر مسیبی! مژه بده،‌ مژده بده.» شیشه ماشین را تا ته دادم پایین. با خنده گفتم: «چه خبره؟ عملیات شده؟» گفت: «نه بابا. از عملیات هم مهم‌تر، همین الآن رادیو اعلام کرد که حضرت امام(ره) بنی‌صدر را از فرماندهی کل قوا برکنار کردند.» به چیزی که شنیده بودم باور نداشتم. هنوز هوش و حواسم را درست جمع و جور نکرده بودم که صدای مملو از شادی‌‌اش مرا از توی خیالاتم کشید بیرون. «آقاسید! باورت نمی‌شه نه؟» نمی‌دانم چرا باورش برایم سخت بود. از ماشین پیاده شدم،‌ از تک‌تک بچه‌های دژبانی س‍ؤال کردم. همه حرف‌اش را تأیید کردند. حال خودم را نمی‌فهمیدم. افتادم به سجده و توی همان حال خدا را از این‌که چهره مزوّرانه و خیانت‌کار بنی‌صدر را علنی کرد، شکر کردم، همان‌جا این آیه قرآن برایم عینیت پیدا کرد: «آنها اراده کردند تا نور خدا را با دهان‌شان خاموش کنند؛ اما خدا نور خود را کامل و تمام می‌نماید، اگرچه کافران خوش نداشته باشند و اکراه بورزند.» واقعاً همین‌طور بود، بنی‌صدر می‌خواست بیاید غرب تا حضور سرشار از نورانیت آقا را کم نور کند، اما حالا خودش در ظلمتی عمیق فرو رفته بود. خدا می‌داند با چه حالی خودم را رساندم سومار. شب از نیمه گذشته بود، ولی اکثر بچه‌ها بیدار بودند و همه‌شان غرق شادی و شعف. به بچه‌ها گفتم: «دیدید حکمت خدا را.»
از آن شب به بعد گوشم چسبیده بود به رادیو. همه خبرها را دنبال می‌کردم. می‌خواستم ببینم عاقبت کار این خائن به کجا می‌رسد. آخرین خبرها حاکی از این بودکه بنی‌صدر وارد صالح‌آباد ایلام شده ولی بعد از آن هیچ‌کس از او خبری نداشت. هیچ‌کس ندیده بودش؛ مثل قطره آبی که رفته باشد توی زمین. وقتی نمایندگان مجلس رأی به عدم‌کفایت‌اش دادند، منافقین به کمک‌اش آمدند و با لباس مبدل زنانه از مرز فراری‌اش دادند تا پرونده خیانت‌هایش برای همیشه بسته شود؛ غافل از اینکه اراده خداوند رسوا نمودن منافقان و بنی‌صدرهای زمان است.

تنظیم: زینب‌السادات سیداحمدی

مقاله ها مرتبط