هفدهم اسفند سال ۶۴ توی ستاد معراج اهواز بودم که محمدابراهیم همت شهید شد. شیخ حسین انصاریان، مرحوم محرابی، حاجی بخشی و باقر شیبانی پیکر همت را آوردند معراج اهواز. ترکش از پشت به سر خورده بود و استخوان جمجمهاش و کاسه سرش را پرت کرده بود. پوست صورتش را برگردانده بود روی سینهاش، طوری که در نگاه اول، احساس میکردی که اصلا همت سر نداره. دیدم اینطور که نمیشود پیکرش را تحویل خانوادهاش داد. بندگان خدا از دیدن عزیزشان با این سر و شکل خیلی اذیت میشوند. برای همین یک تکه پارچه چلوار برداشتم و مچاله کردم وگذاشتم جای کاسه سر شهید. بعد هم پوست را آرام و با احتیاط از روی سینهاش بلند کردم و کشیدم روی پارچه متری. اوضاعش بهتر شد. تمام مدتی که پیکرش را تجهیز میکردم، صدایش توی گوشم بود. صدای متین و زیبایش. یاد روزها و ایامی که توی سوریه و لبنان با هم بودیم، افتاده بودم. یاد لحظههایی که دوش به دوش او و حاج احمد متوسلیان برای نابودی اسرائیل قدم برمیداشتیم.

با این که روحیهای مقاوم داشتم و شهادت این بچهها فقط و فقط عزمم را برای جنگ و مبارزه راسختر میکرد اما جای خالی بعضی از بچهها و دلتنگی ندیدنشان پیزی نبود که بشود راحت از ان گذشت. پیکر شهید همت را که تجهیز کردم تحویل همان هایی دادم که او را آورده بودند معراج. کارم تمام شد و از سالن امدم بیرون. هنوز توی حال و هوای خودم بودم که دیدم یک بسیجی رزمنده جوان امد جلویم و بیمقدمه گفت: حاج آقا تاجیک شما هستید؟
گفتم: بله
گفت: همت شهید شد؟گفتم: همت دیگه کیه؟ گفت: فرمانده لشکر آقا! شهید شد؟!
یک لحظه یاد چیزهایی که در گذشته از تاریخ اسلام شنیده بودم، افتادم. توی جنگ احد وقتی شایعه کردند پیامبر شهید شد، سپاه اسلام خیلی به هم ریخت و اوضاع کمکم طوری شد که کنترل شرایط غزوه به دست رسولالله سخت شد. به بسیجی گفتم: کارت شناساییات را بده ببینم.
کارت شناساییاش را داد و نگاهی به آن کردم و گذاتمش توی جیبم و گفتم: یه بار دیگه بهم بگو کی شهید شد!
گفت: آقا جانً حاج همت، فرمانده لشکر شهید شد!
تا این حرف را زد دستم را بردم بالا و محکم یکی خواباندم زیر گوشش و گفتم: برو گمشو و دیگه از این حرفها نزن. حاج همت شهید شده باشه و من ندونم. برو ببینم دیگه هم هیچ جا این حرف رو نزن.
بنده خد دستش رو گذاشته بود جای سیلی من توی صورت شو هاج و واج من رو نگاه میکرد.این کار را کرم تا دیگر جایی این حرف را نزند. آخر آن زمان وقتی فرماندهای در عملیات شهید میشد تا آنجا که امکان داشت اعلام عمومی نمیشد. از انتشار خبر شهادتش جلوگیری میکردیم چون ممکن بود روحیه رزمنده ها به هم بریزد و عملیات به دستآوردهایی که میخواسته، نرسد. بعضی وقتها هم خبر به گوش بعثیها میرسید و برایمان مشکل درست میشد. آنموقع هم این تنها کاری بود که میتوانستم انجام بدهم. گفتم شاید با این برخورد من این جوان قدری توی خبری که آورده شک کند و دیگر آن را به کسی نگوید. جوان شاکی از پیشم رفت. چند دقیقه بعد دیدم حاجقاسم صادقی آمد پیشم. حاجقاسم راننده حاجهمت و تعدادی از فرماندهان بود. با این که آن روز همراه شهید همت نبود اما از شهادت شهید همت باخبر شده بود. بهم گفت: حاج با این بچه بسیجی چه کار کردی؟!
گفتم: چطور مگه؟ شما میشناختیش؟!
گفت: آره بابا! من فرستاده بودمش تا خبر شهادت همت را به شما بده. بیچاره شاکی اومده میگه شما یکی خوابوندی زیر گوشش! تازه کارتش رو هم گرفتی! گفتم: ای بابا! من نمیدونستم از طرف شما اومده. بیا این کارتش رو بهش بده و بگو حواسش باشه فعلا جایی چیزی نگه.
لشکر برای تشییع شهید توی تهران برنامه داشت. همت را بردند تهران و تا انجام هماهنگیهای لازم او را در سردخانه بیمارستان نجمیه نگه داشتند. من هم همراهش رفتم تهران. مراسم تشییع جنازه باشکوهی برایش برگزار شد. جمعیت موج میزد. خیلی از فرماندهها برای شرکت در مراسم وداع با پیکر فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسولالله آمده بودند.
قرار شد او را در زادگاهش شهررضا دفن کنند. چند نفری شدیم و همراه پیکر شهید رفتیم آنجا. با پدر شهید همت همانجا آشنا شدم و تا مدت ها با ایشان مراوده داشتم.
بعد از مراسم تدفین درشهررضا برگشتم اهواز. بعدها زمانی که حاجمحمد کوثری فرمانده لشگر شد دادم بچهها یک سنگ قبر به عنوان مزار یادبود توی بهشت زهرا
(س) به نام شهید همت بزنند.
نویسنده: نویسنده و تنظیم: فاطمه دوست کامی