۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

همه در برابر همه

همه در برابر همه

همه در برابر همه

جزئیات

گفت‌و‌گو با سردار محمد کرمی‌راد درباره شرایط جبهه غرب در روزهای آغازین جنگ تحمیلی/ به مناسب هفته دفاع مقدس

5 مهر 1402
اشاره: فرماندهی تیپ در طرح لبیک یا خمینی، فرماندهی تیپ۱۱۴ امیرالمومنین(ع) ایلام، مسئول ستاد سپاه ایلام، فرماندهی لشکر۱۱ امیرالمومنین(ع)، فرماندهی قرارگاه رمضان، رئیس ستاد نصر فرماندهی کل‌قوا، معاون ستاد و آموزش سپاه قدس، رئیس دانشکده علوم و فنون نیروی قدس، مشاور سردار سلیمانی و رئیس پژوهشکده علوم دفاعی و امنیت ملی دانشگاه امام حسین(ع) و رئیس مرکز مطالعات سپاه و نمایندگی دوره هشتم مجلس شورای اسلامی، تنها بخشی از فعالیت‌های سردار محمد کرمی روزهای آغاز جنگ در جبهه‌های غرب کشورراد است. او سال‌های ۵۵ تا ۵۷ طلبه حوزه آیت‌الله بروجردی و صدر اصفهان بوده، اما جریان انقلاب او را وارد فعالیت‌های سیاسی می‌کند تا بعد از پیروزی انقلاب به همراه شهید سعید جعفری سپاه کرمانشاه را پایه‌ریزی کند. مدت کوتاهی فرمانده سپاه بیستون بوده و جریان جنگ با ضدانقلاب در غرب کشور بستر زندگی او را برای همیشه تغییر می‌دهد. در جریان مصاحبه، شنیدن نام شهدای نام‌آشنای غرب کشور و حوادث مردآزمای کردستان از زبان او برای‌مان شنیدنی بود. به مناسبت هفته دفاع مقدس با او درباره شرایط جبهه غرب در روزهای نخست جنگ به گفت‌وگو نشستیم. با ما همراه باشید.


در طول عمر کوتاهی که از انقلاب می‌گذشت، جریان‌هایی چون کشف کودتای پادگان شهید نوژه، تسخیر لانه جاسوسی و حادثه طبس و از همه مهم‌تر جریان درگیری با گروهک‌های مخالف داخلی، این تصور را برای دشمنان ما ایجاد کرد که جمهوری اسلامی ایران در عین جوان بودن، با این بادهای مخالف بر خودش نخواهد لرزید و آن‌ها نمی‌توانند به این سادگی به مطالبات‌شان در ایران برسند. پس تجاوز سرزمینی و شروع جنگ از سوی یک کشور همسایه بهترین گزینه بود. صدام به‌ خیال خود جنگ را زمانی شروع کرد که ما درگیر جنگ داخلی با گروهک‌هایی بودیم که گرچه با عناوین مختلف مثل کومله و دمکرات و... امنیت برخی شهرهای ما را بر هم زده بودند، اما در واقع همگی از آبشخور رژیم بعث و شخص صدام تغذیه می‌شدند. کردستان، سیستان، مناطقی از آذربایجان و گنبد درگیر بودند و صدای استقلال‌خواهی خلق عرب و خلق کرد و از سوی دیگر، ترورهای کور سازمان منافقین آرامشی برای ایران بعد از رژیم شاهنشاهی باقی نگذاشته بود. دشمن فکر می‌کرد ارتش درگیر آرام کردن آتش این فتنه است و سپاه و بسیج هم تازه تاسیس شده و امکانات چندانی برای مقابله ندارند پس بهترین زمان برای ضربه زدن به کشوری است که به قول صدام، پنج تکه بودن آن بهتر از یکپارچه بودنش است.
روزهای آغاز جنگ در جبهه‌های غرب کشورارتش عراق را یک متحد ۳۷ ملیتی تجهیز کرد تا با ایران مقابله کند چرا که در صورت الگوبرداری دیگر ملت‌ها از انقلاب مردمی و دینی ایران، تمام داشته‌ها و منافع‌شان را از دست می‌دادند. ۲۱ تیر ۵۹ برژینسکی در مرز اردن با صدام دیدار کرد. این دیدار که بعدا افشا شد، در واقع چراغ سبز آمریکا به صدام برای حمله به ایران بود که ایستادگی مردم در خرمشهر و از این‌طرف در سرپل‌ذهاب، تئوری مقاومت را برای ما تعریف کرد. یادم هست مردم در مقابل استانداری کرمانشاه تجمع کرده بودند و سلاح می‌خواستند تا جلوی پیشروی دشمن را بگیرند. مردم حتی با تفنگ‌های شکاری شخصی‌شان آمده بودند بجنگند. در واقع ما با هیچ، مقابل دشمن مقاومت می‌کردیم. ارتش، سپاه و بسیج خودشان را در بستر همین تئوری پیدا کردند و در کنار هم مقاومت کردند. تنها چیزی که به ما توان مقاومت می‌داد، ایمان و اراده‌ای بود که دم مسیحایی امام در کالبد ما دمیده بود.
در این بین، از نقش هوانیروز هم نباید غافل ماند. هوانیروز در مقاومت سرپل‌ذهاب خوب درخشید. در روزهای سخت مقاومت، هوانیروز برای سد کردن پیشروی دشمن به سمت کرمانشاه بدون توجه به شعارهای بی‌مغز بنی‌صدر که زمین می‌دهیم و زمان می‌گیریم، به کمک مدافعان شهر آمد. نقش شهید کشوری و شهید شیرودی و دیگر شهدای هوانیروز در روزهای مردآزمای مقاومت فراموش‌شدنی نیست.
***
۲۴ شهریور ۵۹ که هواپیماهای عراقی در عمق آسمان کرمانشاه ظاهر شدند، عضو شورای فرماندهی پادگان شهدا بودم. ضدهوایی نداشتیم. یک کالیبر۵۰ روی پشت‌بام ساختمان مستقر کردیم تا شاید بتوانیم جلوی هجمه دشمن را بگیریم. سه روز روی پشت‌بام مستقر بودیم و با همین سلاح توانستیم دو فروند از هواپیماهای متجاوز بعثی را که به قصد بمباران پالایشگاه کرمانشاه وارد شده بودند ساقط کنیم.
جریان جنگ که جدی‌تر شد و تجاوز از مرزهای زمینی شروع شد، پاسداران سپاه کرمانشاه سه دسته شدند. یک دسته‌ رفتند سمت گیلانغرب، یک دسته سمت بازی‌دراز، من هم به همراه تعدادی از بچه‌ها عازم شهر سرپل‌ذهاب شدیم. خبرش رسیده بود که بچه‌های بسیج و سپاه و جهاد توی شهر با دشمن درگیر شده‌اند. نیروهای ارتش هم چند کیلومتر مانده به شهر، در تنگه کله‌داود مستقر بودند. هفده هجده نفر بودیم که می‌خواستیم از تنگه عبور کنیم و جلوتر برویم تا موقعیت دشمن را بهتر شناسایی کنیم. غیر از ما تعداد دیگری هم از جاهای دیگر آمده بودند. نیروهای ارتشی به بهانه عدم‌هماهنگی با دژبان کل ارتش اجازه عبور به کسی نمی‌دادند. کمی جروبحث کردیم، اما بی‌فایده بود. دست ‌آخر با توسل به زور از تنگه گذشتیم تا خودمان را به سرپل‌ذهاب برسانیم.
***
با تعداد نیروهایی که به ما اضافه شده بودند، چهل و هفت هشت نفر می‌شدیم. دست به کار شدم و بچه‌ها را سه گروه کردم. من یک کلاشینکف شخصی داشتم و یک قبضه آرپی‌جی با سه‌تا گلوله. بچه‌ها را توجیه کردم که بی‌دلیل تیراندازی نکنند تا گلوله‌های‌شان هدر نرود. به‌صورت آتش-حرکت از شانه جاده به سمت سرپل‌ذهاب شروع به پیشروی کردیم. یعنی یک دسته تیراندازی می‌کرد، دسته بعدی حرکت می‌کرد، دسته سوم هم دسته دوم را تامین می‌کرد. کمی که از تنگه فاصله گرفتیم، چهره جدی‌تر جنگ جلوی چشم‌مان خودنمایی کرد.
وارد شهر که شدیم نیروهای زرهی و پیاده دشمن وارد سرپل‌ذهاب شده بودند. تانک‌های‌شان مستقیم ساختمان‌ها را می‌زدند. در شهر، احمد رضایی فرمانده سپاه سرپل را دیدیم. ارتشی بود، اما فرماندهی سپاه را عهده‌دار بود. دورادور می‌شناختمش. ما هم به جمع مدافعان شهر اضافه شدیم. اولین گلوله‌ای که زدم، دو سه متریِ یک تانک خورد. گلوله دوم به آن خورد، اما عمل نکرد. تانک از مهلکه عقب‌نشینی کرد. او که عقب کشید، دو سه تانک پشت سرش هم به سمت قراویز پا به فرار گذاشتند.
روزهای آغاز جنگ در جبهه‌های غرب کشوردر طول حضورمان در شهر توی مسجد جامع مستقر بودیم. گاهی نگهبانی می‌دادیم و گاهی با دشمن درگیر بودیم. یک‌بار احمد رضایی از اسم و سِمتم پرسید. وقتی فهمید مربی آموزش پادگان شهدا هستم گفت «شما که آموزش دیده هستید، بروید تپه‌های جلوتر مستقر شوید و از آن‌جا مقاومت کنید.» بی‌چون ‌و چرا قبول کردیم و عازم منطقه‌ای شدیم که نامش کوره‌موش بود. ارتفاعی مشرف بر این تپه وجود داشت که عراقی‌ها از آن‌جا به منطقه مسلط بودند. پایین تپه، تعدادی از بچه‌های لشکر زرهی کرمانشاه مقاومت می‌کردند که به آن‌ها ملحق شدیم. عراقی‌ها از بالای سر ما گلوله می‌انداختند و خانه‌های پشت سر را خراب می‌کردند. ما هم سلاح سنگین نداشتیم و نمی‌توانستیم مقابله کنیم.
سمت راست کوره‌موش‌ تپه‌ای بود مشرف به دشت ذهاب. شدم مسئول محورش. روز‌به‌روز نیروهای بیش‌تری به ما ملحق می‌شدند. یک‌بار شهید بروجردی آمد سرکشی. گفتم: «من تخصص کار با سلاح‌های نیمه‌سنگین و سنگین را دارم. خمپاره‌اندار برایم بیاورید.» قبول کرد و خیلی زود یک خمپاره۶۰، یک خمپاره۱۲۰ و یک تفنگ۱۰۶ برای‌مان آوردند. قبضه‌ خمپاره‌اندازمان زاویه‌یاب نداشت. چشمی شلیک می‌کردیم و گاهی گلوله‌های‌مان هدر می‌رفت. توی آن کمبود مهمات که سهمیه روزانه‌مان دو سه‌تا گلوله بود، نمی‌شد از این قضیه چشم پوشید. موضوع را به بچه‌ها گفتم. رفتند و مخفیانه یک زاویه‌یاب از لشکر۸۱ آوردند، اما با چیزی که من خواسته بودم زمین تا آسمان فرق داشت. زاویه‌یاب فرماندهی بود، نه قبضه و به کار من نمی‌آمد. گفتم حداقل پلاتین بُرد و شبکه هدف برایم دست پا کنند. نیروهای جنگ ندیده‌ام هاج‌‌و‌واج نگاهم می‌کردند. نه چنین چیز‌هایی دیده بودند و نه شنیده بودند. نمی‌دانستند این‌هایی که من می‌خواهم چه شکلی هستند. در آن شرایط، فرصت را غنیمت شمردم و همان‌جا شروع به آموزش بچه‌ها کردم.
به علت زخمی شدن، دو سه روزی برگشتم کرمانشاه. توی همین فرصت رفتم پیش سعید جعفری و نامه‌ای از او گرفتم تا شاید بتوانم از قرارگاه ارتش کم و کسر سلاح و مهمات‌مان را جور کنم. یک نامه بلند بالا بود که قسمت بیش‌ترش اقلام مورد نیاز ما مثل آرپی‌جی و زاویه‌یاب و پلاتین برد و... بود. نامه را که دیدند آب پاکی را ریختند روی دستم که آقای بنی‌صدر گفته هیچ‌گونه اقلام و مهماتی به سپاه و بسیج ندهید. گفتند فقط می‌توانیم کمی نارنجک و گلوله به شما بدهیم. ناامید از کمک ارتش، برگشتم جبهه.
***
روزهای آغاز جنگ در جبهه‌های غرب کشورفریدون امیری ارتشی بود. داوطلبانه آمده بود جنگ. نیروی قَدَری بود که در جنگ ظفار هم شرکت کرده بود. البته ما این را بعدا فهمیدیم، وگرنه خودش نم پس نمی‌داد. نزدیک‌مان یک ارتفاعی بود که یک تک‌درخت داشت. فریدون آمد سراغم که «محمد! آن تک‌درخت موقعیت خوبی دارد و باید حفظش کنیم.» حالا ۲۷ روز از جنگ گذشته بود. من یک گروه هشت نه نفره از بچه‌ها را با دوتا قاطر و کمی آذوقه و مهمات فرستادم تا با او به موقعیت تک‌درخت بروند. یک بی‌سیم از ارتشی‌ها گرفته بودیم که آن را هم دادم بردند تا با هم در تماس باشیم. تماس که گرفت گفت: «نمی‌دانی این‌جا چه خبر است! قوطی‌های کنسرو و پاکت‌های سیگار این‌جا را برداشته!» معلوم بود عراقی‌ها آن‌جا مستقر بودند و مدت‌ها گرای ما را از همان‌جا می‌گرفتند. گفتم در محل جاگیر شوند. شش هفت نفر دیگر را هم با یک قاطر مهمات و آذوقه برای‌شان فرستادم.
فردا شب عراقی‌ها زدند به همان تپه. بلندگودستی داشتند و به زبان کردی و فارسی می‌گفتند که ما با ارتشی‌ها کار نداریم و فقط با سپاهی‌ها طرفیم. بچه‌ها مردانه مقاومت ‌کردند. در دل تاریک شب، رد آتش مبادله‌ای‌شان را به چشم می‌دیدم. باورم نمی‌شد این‌قدر به هم نزدیک باشند. بچه‌ها سینه به سینه دشمن می‌جنگیدند. ما هم با کالیبر۵۰ گرفته بودیم‌شان زیر آتش. گرگ‌ومیش رفتیم سراغ‌شان. دشمن حسابی قلع و قمع شده بود. ۹۶ اسیر و زخمی ازشان گرفتیم که بین‌شان مصری، سودانی، قطری، اردنی و کویتی پیدا می‌شد. کلی هم غنیمت گرفتیم از مهمات و سلاح‌هایی که حتی من که مسئول آموزش بودم، فقط عکس بعضی‌های‌شان را دیده بودم.
رفتم سراغ یکی از زخمی‌ها. هیکل تنومند و درشتی داشت. به عربی پرسیدم: «اهل کجایی؟» جایی را گفت که متوجه نشدم. یکی از بچه‌ها را که به عربی مسلط بود صدا زدم بیاید با او صحبت کند. وقتی گفت اهل مصر است خیلی تعجب کردم. رو به اسیر گفتم: «تو توی خاک ما چه کار می‌کنی؟!» حق به جانب جواب داد: «این‌جا خاک شما نیست، مال عراق است!»
روزهای آغاز جنگ در جبهه‌های غرب کشورخودمان هم چهارتا شهید داده بودیم و پیکرهای‌شان در تیررس دشمن بود. قرار شد توی روشنایی روز برویم و بیاوریم‌شان. هفت هشت نفر از بچه‌ها رفتند و من با یک قبضه تیربار ژسه رفتم روی تپه‌های دوقلو تا تامین‌شان کنم. از آن بالا کمین عراقی‌ها را دیدم. شمردم، ۱۱ نفر بودند. فکرش را نمی‌کردم دشمن آن‌جا نیرو داشته باشد. صبر کردم حسابی نزدیک شوند. بعد، از همان بالا گرفتم‌شان زیر آتش که هر ۱۱ نفرشان کشته شدند.
همان موقع، یک آن حس کردم قلبم نبض گرفت و در جای‌جای بدنم پخش شد. حس عجیبی بود که تا قبل از آن تجربه‌اش نکرده بودم. حتی نوک انگشتانم می‌تپید. نگاهی به خودم انداختم. تیر خورده بود به پهلویم و خون جاری بود. دستم را محکم روی جراحت گذاشتم، اما خون از بین انگشتانم راه باز کرد. با خودم گفتم اگر این‌جا شهید بشوم، بچه‌ها برای برگرداندن جنازه‌‌ام کلی تو دردسر می‌افتند. قبضه را رها کردم و گفتم هرقدر توان دارم به سمت خط خودمان عقب می‌روم. چشمانم داشت سیاهی می‌رفت که کیکاووس یکی از نیروهایم رسید، از هوش رفتم و دوباره به هوش آمدم.
چشمم نمی‌دید ولی تکان‌های آمبولانس را خوب حس می‌کردم. مرا رساندند پست امداد سرپل‌ذهاب. از آن‌جا هم با هلی‌کوپتر به پادگان ابوذر. دوباره از هوش رفتم یک لحظه به هوش آمدم. دیدم بالای سرم هشت خورشید می‌درخشند. با تعجب نگاه‌شان می‌کردم که دوباره از هوش رفتم. بعداً فهمیدم چراغ‌های اتاق عمل بودند!
بعد از عمل، ۱۱ روز بیمارستان بودم و ۱۰ روز منزل. بعد از آن رفتم برای آموزش دوره تخریب و ضد‌‌تخریب.

نویسنده: علی حسین‌پور
تنظیم: زینب‌سادات سیداحمدی
عکاس: حسن حیدری

مقاله ها مرتبط