۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

همراهی؛ از ديروز تا امروز

همراهی؛ از ديروز تا امروز

همراهی؛ از ديروز تا امروز

جزئیات

گفت‌وگو با حاج‌حمید‌علی صمیمی، مدیرکل بنیاد شهید استان تهران/ به بهانه ۲۲ اسفند، روز بزرگداشت شهدا

22 اسفند 1400
پس از پیروزی انقلاب، عضو رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهر تنکابن شد. بارها به جبهه رفت، مجروح شد و مسئوليت امداد و بهداشت سپاه تنکابن را به عهده گرفت. او پس از جنگ، فعالیت‌های خود را در بنياد شهید و امور ایثارگران استان مازندران در خدمت به خانواده‌های شهدا و جانبازان ادامه داد. سرانجام در سال ۱۳۹۰ به تهران آمد و به عنوان مدیرکل بنیاد شهید استان تهران انتخاب شد.
او که از جانبازان ۷۰درصد جنگ تحمیلی است، در دوران مدیریتی خود کارنامه موفق و قابل قبولی ارايه كرده است.
آن‌چه می‌خوانيد، مروری بر فعاليت‌های حمید‌علی صمیمی است.

  
در بحبوحه انقلاب، دانش‌آموز دوم دبیرستان بودم. خانواده‌ام مذهبی بودند و با انقلاب همراه. من هم سعی می‌کردم با حضور در راهپیمایی‌ها، خودی نشان بدهم. در سال ۵۸ وارد بسیج شدم ولی فعالیتم محدود بود. به محض گرفتن دیپلم در سال ۵۹ به صورت فعال وارد بسیج شدم.  یک دوره آموزشی در اردوگاه حبیب‌بن‌مظاهر تنکابن گذراندم. به دلیل آمادگی جسمانی و فعالیتي که در رشته دو و میدانی داشتم، به عنوان مربی انتخاب شدم. تا مهر ۵۹ آن‌جا بودم و بعد برای اعزام به جبهه، داوطلب شدم. اولین حضورم در جهبه به عنوان بسیجی در کردستان بود.
یکی از آرزوها‌ی ‌ما این بود که قبل از رفتن به جبهه، امام(ره) را زیارت کنیم. اين آرزو برآورده شد و ما را به تهران بردند و در یکی دو مسجد اسکان دادند. حضورمان در آن مکان، با آن فضای روحانی و خاصش، جزو بهترین خاطراتم به حساب می‌آید. در آن سال، هوا بسیار سرد بود ولی همدلی مردم بسیار ستودنی. هر کس بسته به توانش، در ظرف‌های کوچک و بزرگ برای‌مان نفت می‌آورد تا نکند سرمای شدید زمستان باعث شود به ما که برای‌شان حکم مهمان را داشتیم، سخت بگذرد. بعد از ملاقات با امام، به سمت مریوان حرکت کردیم. نیمه دوم سال 59 و دو ماهِ اول از بهار ۶۰ را در مریوان سپری کردم.
***
شرایط آب و هوایی در كردستان مساعد نبود. سرما در عمق جان انسان نفوذ می‌کرد. من به عنوان نوجوانی که تازه به دوران جوانی رسیده بود، این شرایط سخت را برای اولین‌بار تجربه می‌کردم. همراه با کسب این تجربه، تعهد و اعتقاداتی که امام در ما دمیده بود و آموزه‌هایی که از انقلاب گرفته بودیم، همه را منسجم می‌کردیم.
طی چند ماهی که در جاهای مختلف مریوان بودیم، چند عملیات انجام دادیم. یک شب قرار بود ساعت ۱۲ عملیاتی را شروع کنیم. دامنه قله پر از برف بود. زمین طوری یخ زده بود که با قنداق اسلحه، جای پا را خالی می‌کردیم و پای‌مان را در آن می‌گذاشتیم و پله پله بالا می‌رفتیم. حدود پنج ساعت طول کشید تا به بالای قله رسیدیم. نماز را آن‌جا خواندیم و قله را به دست گرفتیم. آن‌ شب، دموکرات‌ها پایین رفته بودند و فکرش را نمی‌کردند در آن شرایط آب و هوایی، ما بتوانیم قله را بگیریم. من به همراه دو نفر از رزمندگان در یال پیر‌رستم که از یک دامنه شروع می‌شد و تا یک قله ادامه داشت، مستقر شدیم تا موقعیت‌ آن‌جا را بسنجیم و بتوانیم راه عبوری پیدا کنیم. فقط یک قله روی منطقه پاسگاه شهدا مانده بود که در تصرف دموکرات‌ها قرار داشت. از آن‌جا به ما شلیک می‌کردند و ما هم جواب‌شان را می‌دادیم. در همان عمليات، چند نفر از دوستان‌مان بر اثر شلیک گلوله و عده‌ای هم بر اثر سُر خوردن و سقوط از روی صخره‌ها به شهادت رسیدند.
ما موفق شده بودیم قلة بالای پاسگاه را بگیریم ولی در عوض، باید يك طرف ديگر را خالی می‌کردیم. دموکرات‌ها تمام سعی‌شان را برای بالا آمدن می‌کردند. آن‌ها در نهايت، سمت ما را به گلوله بستند و ما مجبور به عقب‌نشینی شدیم. هنگامی که از ارتفاعات اورامانات بر‌می‌گشتیم، ناگهان پای من هم سُر خورد. مسافتی را که در عرض پنج ساعت طی کرده بودم یک دقیقه‌ای پایین آمدم. تمام بدنم زخمی شد. اين اولین‌بار بود که دچار مجروحیت می‌شدم. یک دوره نقاهت کوتاه را در مریوان گذراندم.
***
ماموریت من تقریبا تمام شده بود كه يك روز احمد متوسلیان به عنوان فرمانده به جمع ما آمد و درخواست کمک کرد. تصمیم داشتند کمی جلوتر بروند و اگر منتظر نیروهای جدید می‌ماندند، زمان را از دست می‌دادند. ما هم قبول کردیم.
در مرحله اول، پاسگاه شهدا کاملا گرفته شد و در منطقه تته چادر زدیم و مستقر شدیم. تته، هم مشرف به عراق بود و هم به ارتفاعات اورامانات. برای این که از حملات دشمن در امان باشیم، در برف تونل زدیم و سنگر درست کردیم.
حدود یک ماه در پاسگاه مستقر بودیم كه بچه‌های ارتش هم به ما ملحق شدند. كار من آن‌جا بيش‌تر نگهبانی بود. امکانات رفاهی و حتی نظامی بسیار اندک بود. برف‌ها را کنار آتش آب کرده و از آن برای شست‌وشو استفاده می‌کردیم.
ما برای گذراندن وقت‌مان گاهی با هم بازی می‌کردیم. پارچه را به هم می‌بافتیم و از آن به عنوان شلاق برای جریمه استفاده می‌کردیم. یک روز مشغول زدن یکی از بچه‌ها بودیم که متوجه حضور حاج‌احمد شدیم که با لبخند ما را نگاه می‌كرد. ایشان فقط یک جمله به ما گفت و رفت: بچه‌ها وقت نداریم! حرف ایشان مثل آب سردی بود که روی ‌ما ریخته شد. طوری‌که هر کدام‌مان رفتيم يك گوشه و در فكر فرورفتيم. از آن به بعد تصمیم گرفتیم به شکل مفید از وقت‌مان استفاده کنیم. فعالیت‌های اعتقادی، علمی و دینی را در برنامه روزمره‌مان گنجاندیم.
***
هنگامی که بحث عملیات اورامانات پیش آمد، حاج‌احمد به ما گفت: با توجه به این که ماموریت شما تمام شده، هیچ اجباری برای ماندن وجود ندارد. در صورتی که بخواهید، می‌توانید برگردید ولی یک کار نیمه تمام وجود دارد. کسانی که تمایل به شرکت دارند، می‌توانند بمانند. همه ماندیم.
با شروع عملیات، مردم روستا به مساجد رفتند و دموکرات‌ها به دامنه پناه بردند. ما هم تمام روستا را گرفتیم و هر دو نفر، یک خانه را پاکسازی کردیم. عملیات پاکسازی، حدود سه ساعت طول كشید ولی دشمن از سه طرف به ما حمله‌ور شد و ما را زمین‌گیر کرد. چند نفر از رزمندگان در آن‌جا به شهادت رسیدند. ما هم نزدیک غروب، مجبور شدیم به عقب برگردیم.
ما بسیجی بوديم ولی حاج‌احمد اصرار داشت که لباس سپاهی تن‌مان کنيم. حتی روی لباس‌های خاکی ما آرم سپاه چسبانده بود. بر این عقیده بود که همه باید بدانند شما پاسدار هستید. بعد از پايان اين ماموريت‌ها به شهرمان برگشتم و به درخواست همکاری ستاد مبارزه با مواد مخدر پاسخ مثبت دادم. حدود دو ماه آن‌جا بودم. در سال ۶۰ عضو رسمی سپاه شدم ولی قبل از آن، مدتی به عنوان تک‌تیرانداز به جبهه رفتم. بعد از آن در بهداری قبول مسئولیت کردم.
آن زمان، زیردست حاج‌آقا فرازمند که مردی بسیار متدین بود كار می‌كردم. بعد از یکی دو ماه، در شناسایی داروها مجرب شدم. مدتی نگذشت که به عنوان مسئول دارویی دو استان مازندران و گیلان انتخاب شدم. حدود یک سال به این شکل فعالیت کردم. سال دوم برای بردن یک گروه از پزشکان و امدادگران، عازم جبهه شدم.
به محض رسیدن به اهواز، يك عملیات شروع شد. من آمادگی خودم را برای شرکت اعلام کردم. ابتدا به حمیدیه و از آن‌جا به دوکوهه رفتم. عملیات آن‌قدر زیبا انجام شد که هیچ  آثاری از دشمن باقی نماند. بعد از برگشتن به عقب، ابتدا مرا به تیپ عاشورا در جمع آذربایجانی‌ها در حوالی سوسنگرد و بستان و سپس به بهداری تیپ ثارالله فرستادند.
چندی بعد به عنوان نیروی کمکی به دهلران رفتم تا در صورت نیاز، وارد میدان شوم. رفتم پيش شهید احمدی که مسئول بهداری لشكر ۲۵ بود. قرار شد برای همه نیروها ، ماسک بیاوریم. هم‌زمان، عملیات خیبر هم شروع شده بود. پس از تحویل ماسک‌ها، از شهید احمدی خواستم مرا به عنوان امدادگر به عملیات بفرستد ولی ایشان قبول نکرد. به گریه افتادم. او دستی به سرم کشید و مرا بوسید و گفت: من این‌جا به تو نیاز دارم. به او قول دادم فردا صبح برگردم. با گرفتن اجازه از ایشان به همراه شهید جعفری راه افتادیم و خودمان را به خط رساندیم. عملیات که بسیار پراهمیت بود در آن شرایط سخت به‌خوبی انجام گرفت. نقش لشكر ۲۵ و بچه‌های مازندران در اين عمليات بسیار پررنگ بود.
در سال ۶۴، شهید احمدی از من خواست که مسئولیت بهداری را قبول کنم. ایشان عازم مکه بود. موافقت کردم و حدود پنج ماه آن‌جا بودم.
برای این که در هر عملیات نسبت به قبل بهتر باشیم، مطالعات زیادی انجام می‌دادیم. سعی می‌کردیم زمان انتقال رزمندگان را کم‌تر کنیم و خدمات بهتری ارايه دهیم. نوع قایقی که استفاده می‌کردیم، نحوه گذشتن از آبراه‌ها و دادن خدمات درمانی در قایق از جمله مسائلی بود که نیازمند تحقیق بسیار بود. در بعضی یگان‌ها حدود يك ساعت و نيم طول می‌کشید تا مجروح را به بیمارستان برسانند ولی ما با كار مطالعاتی زیاد، از قایق‌هایی استفاده می‌کردیم که سرعت عمل‌مان را بالا ببرد و این زمان را به نیم ساعت تا ۲۰ دقیقه کاهش دادیم. این موفقیت بسیار بزرگی بود.
***
غروب منطقه، بسیار دلگیر بود. وقتی بیکار می‌شدیم، روی خاکریز می‌نشستیم و برای خانواده‌مان نامه می‌نوشتیم. یادم می‌آید یکی از بچه‌های یاسوج که ۱۹ ساله بود، هروقت فرصتی پیدا می‌کرد، از چادرها جدا می‌شد و کمی دورتر مشغول نماز و عبادت می‌شد.
یک‌بار از روی کنجکاوی رفتم کنارش و دلیل کارش را پرسیدم. گفت: می‌خواهم تنها باشم و به معبود وصل شوم. به او گفتم: همین که این‌جا هستی یعنی وارد حریم الهی شده‌ای. گفت: نه، دوست دارم نزدیک‌تر شوم.
از او خواستم اگر در من نقصی می‌بیند بگوید تا درصدد رفع آن برآیم. گفت: بچه‌ها کمی سخت‌شان است که برای نماز صبح بیدار شوند. اگر اجازه بدهید، صبح‌ها اذان بگویم و نماز را به جماعت بر پا کنیم.
این رفتار او تلنگری بود برای من که مشغله زیاد نباید از مستحبات دورم کند. او سرانجام به شهادت رسید و البته حقش بود.
ایثار و از خودگذشتگی در میان رزمندگان، آن هم با سن‌های کم موج می‌زد. یکی از این بچه‌ها شهید بنی‌کاظمی بود که حجب و حیای خاصی داشت. در مرتب کردن سنگر سبقت می‌گرفت، نماز شب می‌خواند و بسیار بخشنده بود. به او گفتم: دوست داری کجا باشی؟ گفت: هر جا که سخت‌تر است.
چندی بعد، او هم به مقام شهادت نايل شد. شهید کوهستانی هم جانشین بهداری بود و با بچه‌ها رابطه خوبی داشت. یاد شهدا همیشه همراهم است. مخصوصا شهید بنی‌کاظمی. هرگاه با مشکلی مواجه می‌شوم به آن‌ها متوسل می‌شوم.
***
دومین مجروحیت من بعد از بار اول كه در سال ۵۹ از ارتفاعات منطقه پیررستم مريوان به پایین پرت شدم، در عملیات قدس در هورالعظیم و بر اثر موج شدیدی از انفجار توی آب بود. زندگی‌ ما آن‌جا روی آب بود و بیش‌تر کارهای‌مان را در هور انجام می‌دادیم. در آن زمان من فرمانده بهداری بودم. سومین‌بار در کربلای۱ در عملیات آزادسازی مریوان مجروح شدم. شب عملیات، ماشین‌مان به دره پرت شد و به‌شدت مصدوم شدم. مجروحیت بعدی در والفجر۸ بود که مسئولیت مجهز کردن کل یگان را در بحث شیمیایی داشتم. استراتژی ما برای آموزش اين بود كه تمرین‌های مختلفی برای رزمنده‌ها در نظر می‌گرفتیم و گاهی جریمه‌های خاص جبهه‌ای هم برای‌شان قرار می‌دادیم.
در ادامه عملیات والفجر۸، خودم شیمیایی شدم و البته به‌خیر گذشت. مجروحیت اصلی‌ من در کربلای۵ بود که آسیب شدیدی از ترکش و موج و سوختگی نصیبم شد.
***
بعد از کربلای۴ در ام‌الرصاص، با وجود این که یگان ما نفوذ کرده بود، به دلیل لو رفتن زمان عملیات، عقب‌نشینی کردیم. بعد از مدت کوتاهی، عملیات کربلای5 که به نبرد شرق بصره معروف است، آغاز شد. در شب عملیات، مانع اول آب بود و بعد از آن دژهای بزرگی که دشمن درست کرده بود. دژ اول و دوم گرفته شد و بچه‌های لشكر ۲۵ به دژ سوم هم نفوذ کردند. فردای عملیات، دشمن با پاتک‌های شدیدی ما را تحت فشار قرار داد. آتش آن‌قدر زیاد بود که انتقال مجروحان برای‌مان دشوار شده بود. ابتدا باید مجروحان را به دژ دوم می‌برديم و از آن‌جا به بیمارستان منتقل می‌کردیم. وضعیت سختی بود. در سه راهی مرگ روی کانال ماهی، مجروحان زیادی وجود داشتند. هرچه آمبولانس می‌آمد، دشمن بلافاصله آن را هدف قرار می‌داد. در دژ دوم دو وانت وجود داشت؛ یکی وانت مهمات و دیگری هم غذا. تصمیم گرفتم با یکی از آن‌‌ها به خط بروم و در برگشت، مجروحان را سوار کنم. سوار وانت مهمات شدم. در کانال ماهی به کمک بچه‌ها، اسلحه و دیگر مهمات را خالی می‌کردیم كه ناگهان گلولة تانک دشمن به ما برخورد کرد و باعث انفجار ماشین شد. من هم آتش گرفتم و به زیر ماشین افتادم. خودم را به داخل آب انداختم ولی سوختگی‌ام آن‌قدر زیاد بود که قادر به حرکت يا صحبت نبودم. در بیمارستان، مرا کنار شهدا قرار داده بودند. وقتی متوجه نفس کشیدنم شدند، برای احیا به اتاق عمل بردند.
حدود سه ماه در بیمارستان بودم و چند عمل جراحی رویم انجام شد و به خواست خدا دوباره به زندگی برگشتم.
***
امروز كه نگاه می‌كنم، می‌بينم ما نظام را خوب تعریف نکرده‌ایم و مدیریت زمان نداشتیم تا ارتباط خوبی با نسل‌ها برقرار کنیم. امروز متولی فرهنگ ایثار و شهادت در کشور زیاد است و هر کس بسته به توان خودش زحمت می‌کشد ولی همه توان‌ها نسبی است. اگر همه یک کاسه شوند، نتایج خوبی به دست می‌آید. در اين‌باره چند موضوع، مهم است.
اول اين كه نگاه علمی در کار فرهنگی بسیار موثر است و باعث پیشرفت می‌شود. شهدا باید به‌خوبی معرفی شوند. وصیت‌نامه‌های‌شان باید علاوه بر تحلیل موضوعی، تحلیل محتوایی هم بشود. شهدا در وصیت‌نامه‌های‌شان مدام از قرآن و ولی‌فقیه صحبت کرده‌اند و در واقع راه را به ما نشان داده‌اند. همگی بر این امر اصرار داشته‌اند که به اجبار این مسیر را انتخاب نکرده‌اند و تصمیم‌شان کاملا اختیاری بوده.
در بحث دفاع مقدس باید جنبه فرهنگی، تاریخی، ناسیونالیستی و علمی آن به‌خوبی مطرح شود تا مردم با فضای آن زمان خوب آشنا شوند. آن روز بچه‌های ما توانستند روی باتلاق و آبی که با سرعت زیاد در جریان بود، پل بزنند و برای این کار از علوم ریاضی، آمار و هندسه کمک گرفتند. چهار پنج ماه قبل از عملیات، مطالعات آغاز می‌شد. حدود ۹۰۰ ساعت مطالعه در حوزه آب داشتند. مثلا گروهی ۲۴ ساعته مامور بودند که زمان دقیق جزر و مد آب را ثبت کنند. یا مثلا تحقیق می‌کردند ماه چه هنگامی و در چه موقعیتی در آسمان است تا بتوانند زمان دقیق عملیات را مشخص کنند. ما آن روزها در حوزه درمان، اپیدمی بیماری نداشتیم و اين يك موضوع مهم است كه تاكنون به آن پرداخته نشده.
***
راه شهیدان ادامه دارد و این از آثار همان هشت سال دفاع مقدس است که مردم هم‌چنان مشتاق حضور در جبهه‌های گوناگون هستند. مقام معظم رهبری در يك ديدار، از شهدای مدافع حرم یاد کردند و فرمودند: شهادت این‌ها بسیار عجیب است. از این باب که آن‌ها تعلقات‌شان را رها کرده، برای دفاع از حریم ولایت، انقلاب و اهل بیت(س) رهسپار کشور دیگری می‌شوند و مظلومانه به شهادت می‌رسند.
خانواده شهدا و ایثارگران و جانبازان بهترین‌های این جامعه هستند. بنابراین رسیدگی به آن‌ها، نیاز به توان خاصی دارد که بتوانیم انتظارات منطقی را بر اساس داشته‌های نظام برآورده کنیم. امیدوارم بتوانیم به بهترین شکل، این وظیفه را انجام دهيم.

نویسنده: آزاده فرج‌پور

مقاله ها مرتبط