سیدرسول عزیزی هستم. اسم اصلیام میررسوله. اهل چپرپرد پایین۱. بیشتر از ۸۰ سال سنمه. پدرم سیدابوالقاسم بود. مادرم هم فاطمه. پدر و مادرم کشاورز بودن. البته اصل کار پدرم کاسبی بود. ماهی میخرید میبرد تو بازارهای لشتنشا، کوچصفهان و جاهای دیگه میفروخت. پدرم سواد قرآنی داشت. منم یه کم قرآن بلدم. داییام بهام یاد داده بود.
پدرم خیلی مهموننواز بود. مهموننوازی خصلتش بود. وقتهایی که تو خونه مهمون نبود ناراحت بود. یهجا تو خونه درست کرده بود برای اسب مهمونها. منزل ما بین راه بود. از همهجا برای ما مهمون میاومد. میاومدند خونه ما استراحت میکردن، اسبهاشونو تیمار میکردیم، بعد میرفتند. یادمه یهبار پدرم داشت نماز میخوند چند نفر از راه رسیدن. پدرم تو همون نماز به برادرم اشاره کرد که بیارشون تو. میترسید نکنه برادرم راهشون نده. از سرما داشتن یخ میزدن. برادرم رفت سراغ اسباشون. مادرمم براشون چایی و آب گرم گذاشت تا کمکم حالشون جا اومد.
ماه رمضونها هم یه شیخی میاومد محلهمون. تموم یک ماه رو منزل ما میموند. محرمها هم ده روز خونه ما بود. تو انزلی مراسم گرفتن قدغن بود. رضاشاه قدغن کرده بود. مردم اونجا هم برای مراسم میاومدند محل ما. خونهمون روضه هفتگی هم داشتیم. روضهخون هر هفته میاومد. گاهی که فصل کار بود خودش تنهایی میرفت مینشست رو یه منبر و روضهاش رو میخوند و میرفت.
***
ما چهارتا برادر بودیم و یه خواهر. برادرم سواددار بود. ملاخونه رفته بود. منم ملاخونه رفتم. همون روز اول، ملا یکی از بچهها رو با چوب زد. منم ترسیدم و دیگه نرفتم. تو بچگی بیشتر تو فکر اسب و جمع کردن هیمه و صیادی تو رود خونه بودم. شکار هم میرفتم. بزرگتر که شدم، برای صیادی با قایق میرفتم دریا. کشاورزی هم میکردم. سربازی نرفتم. زمان مصدق، صد تومن میدادیم و نمیرفتیم.
یه عمو تو انزلی داشتم که از همراهان میرزاکوچک بود. براش اسلحه میبرد. چند نفر با هم تو انزلی بودن که با ترفندهای مختلف از سربازهای روسی اسلحه میگرفتن و میبردن برای میرزا.
ما به روحانیت علاقه داشتیم ولی نمیدونستیم دور و برمون چه خبره. انقلاب همه چیز رو آشکار کرد. انقلاب که شد میرفتم بسیج نگهبانی میدادم. آموزش اسلحهشناسی هم میدادن.
***

اونوقتا برای خواستگاری، چندتا از زنهای محل پا پیش میذاشتن. مردها هم بعدا برای عقد میاومدن. مثل الان نبود که خودشون تصمیم بگیرند. پدر و مادرها احترام داشتند. من قبل این حاجخانوم، ازدواج کرده بودم. دوتا پسر داشتم که خانومم فوت کرد. از خانوم دوم هم پنجتا بچه دارم.
میرجبار اولین بچه از خانوم دومم بود. از بچگی میدونستم این طفل از دستم میره. اصلا نگاهش که میکردم احساس میکردم مال من نیست.
***
اول من رفتم جبهه. همون اوایل جنگ، خرمشهر و اهواز بودم. از اول گفتم من میخوام برم خط، نمیخوام پشت خط بمونم. میخواستم شهید بشم، اما قسمتم نشد. خمپاره میافتاد کنارم، گل و لای از زمین میپاشید رو صورتم ولی عمل نمیکرد.
تو چادرمون ۱۳ نفر بودیم. هفت نفر شهید شدند. پوربرزگر۲ فرمانده دستهمون بود. اهل انزلی بود. میخوابید دم ورودی چادر. میگفتم بذار من بخوابم، میگفت «نه، من خودم میخوابم. بچهها موقع رفت و آمد یه وقتی لگدم میکنن، ثوابش مال من میشه.«
اونجا خیلی مهربونی بود. بچههای سیستان هم اومده بودن. انگار یه خانواده بودیم. اگه کسی یه قطره آب داشت، میداد به یکی دیگه. برای خودش نگهنمیداشت. قسمت ما شهادت نبود. فقط یه ترکش کوچیک تو پامه.
***
میرجبار آموزش دیده بود ولی قبولش نکردن. کوچیک بود. بهمن فاتحی۳ رو قبول کردن ولی به میرجبار گفتن تو برو سنگر مدرسه رو پر کن. یکی دو سال بعد، دوباره رفت آموزش. رفت کردستان. چهار ماه موند و اومد. بعد از چند وقت، داشتیم از سرِ زمین برمیگشتیم. یه رادیو کوچیک تو دستش بود. من جلوتر میرفتم، اونم آروم پشت سرم میاومد. منو صدا کرد. گفت: «آقا گفته که باید جبههها رو پر کنیم.» گفتم: «تو و برادرت برنجها رو ببُرید. من میرم.» گفت: «نمیذارم تو بری.» گفتم: «آخه تو تازه اومدی!» گفت: «میتونی فردا جواب جدت رو بدی؟» گفتم: «مادرت رو چی کار میکنی؟» چیزی نگفت و اومدیم.
موقع ناهار به مادرش گفت امام گفته باید سنگرها رو پر کنید. مادرش بالاخره قبول کرد. فردا صبحش رفت.
***
۱۶ سالش بود که شهید شد. سال ۶۲. از طرف سپاه اومدن بهام گفتن: «میخوایم ببریمت جبهه، میای؟» گفتم: «آره.» با هم تا سر جاده رفتیم. اونجا گفتن میرجبار شهید شده. وقتی گفتن، انگار یه عقدهای از قلبم بیرون رفت. بدنم سبک شد. انگار یه کوه از رو دوشم برداشتن. گفتم: «الحمدالله.» به جدم قسم، سهبار گفتم: «الحمدلله. اناللهواناالیهراجعون.» برادر خانومم باهام بود. گریهاش گرفت. بهاش گفتم: «گریه نکن.»
***
گاهی به میرجبار میگفتم: «سید! بمون درسات رو بخون.» میگفت: «نمیتونم بمونم. یا باید شهید بشم، یا جنگ تموم شه و برگردم. اونموقع درسمم میخونم.» میگفت: «قول میدم اگه شهید نشدم، بعدِ جنگ درس بخونم.»
یکبار مریض شده بود. براش گوسفند نذر کرده بودم. گفت: «نمیخواد گوسفند بخری. من خودم میرم شهید میشم، نذرت ادا میشه.«
یه لباس خوب نداشت. وضع مالی خوبی نداشتیم. بهاش پول هم که میدادیم، یا میداد فقرا یا میداد برای جبهه. هر هفته، پنجشنبه و جمعه روزه داشت. دعای کمیل و نماز جمعه و نماز شبش قضا نمیشد. هرجا دعای کمیل بود میرفت. یه مفاتیح کوچیک داشت. میگفت: «آقاجون، نمیدونی اینجا چی نوشته!» میگفتم: «خوش به حالت! من که سواد ندارم.» نماز که میخوند لذت میبردم. چه نمازی! دلم میخواست بهاش اقتدا کنم.
به مادرش میگفت: «پیش برادرم منو ناز نکن. اونا مادر ندارن، ناراحت میشن.» میگفت: «سر سفره، غذای بهتر رو بذار برای اونا.»
از مادرش یه سوزن گرفته بود. برده بود جبهه، لباس رزمندهها رو میشست و پارگی لباسشون رو میدوخت.
***
به چشمش تیر خورده بود. یه تیر سمینوف. اول میرجبار شهید شد، بعدا بهمن فاتحی. بعد از جبار دیگه نمیتونست بمونه. اونم تیر به چشمش خورد.
***
من راضیام به رضای خدا. خدا رو شکر که تو راه خوبی رفت. گریه کردم ولی اگه بازم پسر داشتم میدادم. پسر دیگهام هم جبهه بود. الان شیمیاییه. خودمم بعد از میرجبار، بازم جبهه رفتم. تو عملیات مرصاد هم بودم. خاطرات جنگ که یادم میاد، گریهام میگیره. چه لذتی داشت، چه خاطراتی، چه عبادتهایی!
۱. از توابع بخش خشکبیجار شهرستان رشت
۲. شهید
۳. شهید
نویسنده: آزاده باقرنژاد