۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

نامش بزرگ بود

نامش بزرگ بود

نامش بزرگ بود

جزئیات

گفت‌وگو با مهدی مرندی، دوست و همرزم شهید محسن حاجی‌بابا/ به مناسبت ۲۲ اردیبهشت، سالروز شهادت شهید حاجی‌بابا

22 اردیبهشت 1400
­­­­می‌خواستیم با پدر شهید حاجی‌بابا مصاحبه‌ای داشته باشیم که آدرس آقای مهدی مرندی به دست‌مان رسید. دوست و همرزم شهید محسن حاجی‌بابا. وقتی پای صحبتش می‌نشینیم، خودش را مسلط به نقاشی معرفی می‌کند و گرافیک را جزو حرفه‌اش. سینما رشته دانشگاهی‌اش بوده که با فراهم آمدن بستر انقلاب رهایش می‌کند و مدرکش را بی‌خیال می‌شود و پشت‌بند آن؛ شروع جنگ، مهدی مرندی را جذب سپاه می‌کند. او می‌خواست سینما را دنبال کند، اما نه به سبک و سیاق‌ غربی.
از آن پس، دوربین و ضبط صوت مهدی مرندی می‌شود بالش زیر سر او  و نقاشی و گرافیكش راه‌گشای عملیات‌ها. او دست ‌راست فرمانده‌اش محسن حاجی‌بابا می‌شود: مناطق عملیاتی و محل‌های استقرار دشمن را برای فرمانده‌اش شناسایی می‌کند، فرمانده دست روی هر چیز که می‌گذارد مهدی برایش فراهم می‌کند، از سنگرهای دشمن عکاسی می‌کند و همان‌جا در تانکش آن‌ها را ظاهر می‌کند و... حتی حرف‌زدن از این‌ها هم برای مهدی مرندی حسرت‌آور است. او آن روزها را دست‌نیافتنی می‌بیند؛ روزهایی که در  کنار امثال شهید پیچک، حاجی‌بابا، مهدی‌خندان، علی‌ قربانی، علی موسوی، حبیب‌الله داودآبادی، اصغر وصالی و... برای او سپری شده. او با تسلطش بر مناطق جنگی غرب کشور، ما را با خود همراه می‌کند تا هم محسن حاجی‌بابا را برای‌مان تعریف کند و هم بر فراز قله‌ بازی‌دراز پروازمان بدهد. گفت که اعتقاد دارد از برکت خون شهید حاجی‌بابا، بازی‌دراز آزاد شد. تعجب‌ می‌کنیم. علت استراتژیکی‌اش را جویا می‌شویم، اما دلیل او عقلانی نیست. او پای دل را وسط می‌کشد.

 
شهید دفاع مقدس محسن حاجی بابایی 
اواخر سال ۵۸ وقتی که قالب سپاه، گردان۸ بود، وارد پادگان امام حسین(ع) شدم و محسن حاجی‌بابا شد اولین فرمانده من. بعد از آموزش، شهید حاجی‌بابا من را برای فرماندهی یکی از گردان‌هایش انتخاب کرد.
در پادگان امام حسین که بودیم متوجه شدم یک منافق شناسایی شده. البته شناسایی که نه؛ خودش، خودش را معرفی کرده بود! او آمده بود که به عنوان نفوذی، اطلاعات جمع کند. در بازجویی‌هایش به محسن حاجی‌بابا گفته بود که علی قربانی را زیر نظر داشته ولی مغلوب ساده‌زیستی و صفای علی قربانی شده. وقتی می‌دید علی با مسئولیتی که دارد چطور وارد جمع هم‌رزمانش می‌شود و حتی یقلوی به دست در صف غذا منتظر می‌ماند، نرم شده و خود را معرفی کرده بود. او در واقع تسلیم روحیات علی قربانی شده بود.
علی قربانی فرمانده کل آموزش پادگان امام حسین(ع) بود. او در جریان آماده‌سازی جبهه غرب به محسن حاجی‌بابا اجازه اعزام نداد.
اطلاعات من از منطقه غرب بد نبود. در زمان پهلوی، چند باری برای عکاسی به آن منطقه رفته بودم. در آن زمان جایی‌ به نام خط و جبهه در غرب وجود نداشت. هر جا می‌ایستادی و مستقر می‌شدی را جبهه می‌گفتند. دو، سه ماه بعد از ورودم، حاجی‌بابا هم آمد منطقة سرآب‌گرم. زمین را نمی‌شناختیم. تصمیم گرفتیم با محسن، جبهه را سازمان بدهیم. در یکی از شناسایی‌های‌مان برخوردیم به یک دیده‌بان عراقی. با خودمان نقشه کشیدیم که در کمینی او را اسیر کنیم. از طرفی عراقی‌ها هم همین نقشه را  برای ما کشیده بودند! پشت تخته‌سنگی کمین کردیم. عراقی‌ها هم دقیقاً از آن طرف تخته‌سنگ با کماندوهای‌شان منتظر ما بودند. حاجی‌بابا همین‌ که از پشت تخته‌سنگ سر بالا کشید متوجه ماجرا شد.

محسن، ژ۳ تاشویش را فرو برد توی دهان عراقی و رگبار گرفت. نفر بعدی‌مان هم رگبار بست روی سینه عراقی دوم و بعد پا گذاشتیم به فرار و راه دو ساعته را بیست دقیقه‌ای طی کردیم! اگر شهید حاجی‌بابا آن‌جا دست و پایش را گم می‌کرد حالا من این‌جا نبودم. شجاعتش مثال‌زدنی بود.

چیزی که آن ‌زمان بین ضد انقلاب‌ در غرب  اهمیت داشت، قد بلند و تیراندازی طرف مقابل‌شان بود. با این كه قامت محسن کوتاه بود ولی نامش به نظر آن‌ها بزرگ می‌رسید چون تیراندازی‌‌اش همیشه روی هدف می‌نشست و ردخور نداشت. در کنار این بحث‌ها، او بسیار اهل قرآن بود. احادیث و ادعیه را از حفظ بود. جلو می‌ایستاد و بچه‌ها نماز را به او اقتدا می‌کردند. آیه «شَهِدَ اللَّهُ اَنَّهُ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ وَالْمَلاَّئِكَةُ وَاُولُوا الْعِلْمِ قآئِما بِالْقِسْطِ لا اِلهَ اِلاّ هُوَالْعَزيزُ الْحَكيمُ اِنَّ الدّينَ عِنْدَ اللَّهِ الاْسْلامُ وَ مَا اخْتَلَفَ الَّذينَ اُوتُوا الْكِتابَ اِلاّ مِنْ بَعْدِ ما جائَهُمُ الْعِلْمُ بَغْيا بَيْنَهُمْ وَمَنْ يَكْفُرْ بِاياتِ اللَّهِ شهید دفاع مقدس محسن حاجی باباییفَاِنَّ اللَّهَ سَريعُ الْحِسابِ» را در قنوتش می‌خواند و ادعیة بعد از فریضه را حفظ بود و خودش می‌خواند. اصلاً نمازخانه پادگان ابوذر را خودش ساخت و آن را با دست‌‌ خودش موکت کرد.

بچه‌ها دوستش داشتند. آن‌هایی که اعزام بسیجی می‌آمدند، بعد از دو، سه ‌‌ماه پایان‌کار می‌گرفتند و به عقب برمی‌گشتند، اما زیاد بودند افرادی که شیفته شهید حاجی‌بابا می‌شدند و مدت‌ها پیش او می‌ماندند و کار می‌کردند. مثالش آقای ودود است كه در کرمانشاه کارخانه داشت. بسیجی آمده بود منطقه. دوره‌اش که تمام شد، برنگشت. ماند پیش حاجی‌بابا و به درخواست او با نیروهایش زیر ارتفاعات‌ بازی‌دراز پل‌سازی می‌كرد.
یادم می‌آید یکی را كه گرفته بودند، آوردند پیش حاجی‌بابا. در بازجویی‌هاش به حاجی‌بابا گفته بود که با برادرم حرفم شده، از بین کوه‌ها می‌خواستم فرار کنم و بروم عراق. حاجی‌بابا از او می‌خواهد بماند و همان‌جا با او کار کند و می‌سپاردش دست آقای ودود. چند روز یک‌ بار هم می‌رفت و به این جوان سر می‌‌زد. همین ‌شد که آن جوان پاگیر ‌شد و ‌ماند در منطقه. او در یکی از عملیات‌های بازی‌دراز در ارتفاعات زخمی می‌شود و سه روز آن‌جا می‌ماند و همان‌جا هم غریبانه به شهادت می‌رسد.
نفر بعد احمد بیابانی است. احمد بیابانی یکی از لات‌های نامدار شهرری بود؛ بلندقد و به زبان خودمان قلدر. شیفته اخلاق و مرام حاجی‌بابا در منطقه می‌شود. او هم پس از پایان دوره‌اش برنگشت. او جزو یکی از افرادی است که همراه حاجی‌بابا به شهادت رسید.
حاجی‌بابا نه تنها با نیروهایش بلکه با افراد بومی هم برخوردی مثال‌زدنی داشت. در روستاهای مختلف حمام می‌ساخت و آب گرم فراهم می‌کرد و به اهالی روستا می‌گفت روزهای فرد، حمام مال شما و روزهای زوج، مال رزمنده‌ها. به روستایی‌ها احکام‌ یاد می‌داد و هم‌کلام‌شان می‌شد. آن‌ها هم جذبش می‌شدند و می‌آمدند و با او کار می‌کردند.
یک‌بار گاو یکی از اهالی روستا ترکش خورد. حیوان را انداخت پشت ماشین و رساند پادگان. از بچه‌ها خواست که این حیوان را ذبح کنند. پولش را هم گرفت و برد به صاحب گاو داد. خیلی خوشحال شده بودند. از این دست کارها زیاد می‌کرد.
مسئله تدارکات را هم او در منطقه سر و سامان داده بود. ساکنان هر شهر را مأمور می‌کرد تا برای خط خودشان تدارکات جور کنند. از خوراکی گرفته تا ماشین‌آلاتی مثل لودر و بلدوزر. حسین خدابخش را از تهران آورده بود تا تدارکات خط ‌مقدم را قوی کند. از او خواسته بود تا به بچه‌های خط کله‌پاچه و حلیم بدهد. به بچه‌ها می‌گفت: هرکس دوست دارد کله‌پاچه بخورد برود خط. فقر تسلیحات در خط زیاد بود، اما حاجی‌بابا سعی می‌کرد حداکثر استفاده را از امكانات بکند. شهید ملکی و شهید تاجیک را از پادگان امام حسین‌ آورد منطقه تا به نیروهایش آموزش تفنگ ۱۰۶ و ۵۷ و تیربار کالیبر۵۰ و ... را بدهند. آموزش را حتی تا خط ‌مقدم هم تداوم داد.
حاجی‌بابا هیچ به خودش فکر نمی‌کرد و در مقابل خیانت سفت می‌ایستاد و بی‌مهابا جواب می‌داد. این اخلاق را احمد متوسلیان هم داشت. در جمعی، یک خیانتکار در حال دادن گزارش دروغ بود و همین‌طور تملق‌بافی می‌کرد. محسن آمد و چشم تو چشمش گذاشت و گفت: جناب سرهنگ! از خون جوانان وطن قپه دمیده و از قامت سرو قدشان سرهنگ رمیده. کسی جرئت نکرد دیگر حرفی بزند. محسن این شعر را فی‌البداهه هما‌ن‌جا گفت. بعدها آن فرد در کودتای نوژه دستگیر شد.
شهید دفاع مقدس محسن حاجی بابایییادم می‌آید که یک گروه وارد پادگان ابوذر شدند و شروع کردند در بین بچه‌ها نفوذ کردن در عین حالی ‌که بلند می‌شدند، کار می‌کردند، جارو می‌زدند و به بچه‌ها خدمات می‌رساندند. حتی یکی‌شان هم شروع کرد به بچه‌ها نهج‌البلاغه درس دادن. ظاهرشان خیلی موجه بود؛ آن‌قدر که اصلاً فکر نمی‌کردی مو لای درز‌شان بر‌ود. یک روز حاجی‌بابا این‌ها را صدا کرد و گفت: همین فردا وسایل‌تان را جمع می‌کنید و بی‌سر و صدا برمی‌گردید شهر خودتان. من تعجب کردم ولی او فهمیده بود طرف حسابش چه کسانی هستند. معلوم شد که آن‌ها عضو گروه میثمی هستند. آمده‌ بودند منطقه تا اسلحه و نیرو جمع کنند.
مثال دیگر این‌ که یک روز جلسه‌ای برگزار شد با حضور شهید صیاد و نفر اطلاعات و عملیات ارتش گزارشش را داد. شهید حاجی‌بابا تعجب کرد چون منطقه با شرایط گزارش مطابقت نداشت. خودش بلند شد و رفت پای نقشه و گفت: می‌خواهم منطقه را پاکسازی کنم. همه نگاهش می‌کردند. برگشت رو به نقشه و پونزها را كَند و نقشه را برداشت و تکان داد. گفت: حالا منطقه پاکسازی شد!... و بنا کرد به شکایت که آیا واقعاً شرایط همین است که شما می‌گویید؟! نخیر این‌‌طور نیست. اجازه هم نداد کسی حرف بزند. بنا شد گروه حاجی‌بابا طرح جامع‌تری بیاورد و مستنداتش را ارائه دهد.
به صراحت می‌توانم بگویم که به خاطر فعالیت‌های شهید پیچک و شهید حاجی‌بابا، بنی‌صدر جرئت نمی‌کرد از ایلام به سمت سرپل بیاید و به منطقه سر بزند. پس از شهادت شهید پیچک، محسن از فرماندهی سرپل به فرماندهی غرب کشور ‌رسید؛ منطقه‌ای که برای اداره‌اش حداقل دو لشکر لازم داشت. از نقطه مرزی سومار و ایلام تا دربندی‌خان عراق یعنی قبل از مریوان و حد آخر پاوه. وقتی او فرمانده منطقه غرب شد، چند طایفه تحرکاتی در منطقه داشتند و آن‌جا را ناامن کرده بودند. مثلاً منطقه ریجاب توسط طایفه سیدنصرالدین که رهبر اهل حق و علی‌اللهی بود، مین‌گذاری می‌شد. حاجی‌بابا در یک اقدام قاطع، نامه‌ای به سیدنصرالدین نوشت که: اگر به این کار ادامه بدهی، ناامنت خواهم کرد و بد خواهی دید. البته بماند که می‌خواست خودش بدون محافظ برود سراغ سیدنصرالدین که من جلودارش شدم و محسن هم پیکی فرستاد برای او.
بعد از این ماجرا ما توانستیم اسیری بگیریم که افسر اطلاعاتی بود. در بازجویی‌ها نم پس نمی‌داد. بالاخره و در جریان اعترفات او پی بردیم که قرار است در منطقه ریجاب، دشمن با همکاری ضدانقلاب، عملیاتی انجام دهد. حاجی‌بابا سریع دست به کار شد و ما ‌ نیروها را شبانه بردیم منطقه. صبح آن روز، درگیری شروع شد و عراقی‌ها حمله کردند. زد و خورد سختی اتفاق افتاد ولی بچه‌ها منطقه را محکم حفظ کردند و عملیات‌ به فرماندهی حاجی‌بابا پیش رفت. عراقی‌ها می‌خواستند جاده کرمانشاه به سرپل را قطع کنند. با این كار، گیلانغرب بسته می‌شد و ما در محاصره قرار می‌گرفتیم و عملاً تدارکات‌مان قطع می‌شد.
شهید دفاع مقدس محسن حاجی بابابعد از این عملیات قرار شد ما بازی‌دراز و قصرشیرین را از پشت دور بزنیم. شناسایی انجام دهیم و از تنگه باویسی برویم داخل عراق و قصرشیرین را آزاد کنیم و عراق‌ را از پشت‌سر غافل‌گیر کنیم. علتش هم این بود که ما چندین بار روی بازی‌دراز عملیات کرده بودیم و منطقه چندبار دست به دست شده بود. از آن‌طرف عراقی‌ها جاده آسفالته داشتند و لشکر دوم عراق که یکی از لشکرهای نامدار و قدر دشمن بود روی منطقه عمل می‌کرد. کار ما اصلاً پیش نمی‌رفت. در گیرودار این ماجرا، آقای افروز مسئول عملیات شهید بروجردی می‌خواست برای محسن آستین بالا بزند. در این گیرودار به من گفتند برو جوانرود مستقر شو. من هم منطقه را بازدید کردم و همین که خواستم وارد منطقه بشوم، حاجی‌بابا سر و کله‌اش پیدا شد. به من گفت: تو برو ریجاب وهمه‌جا را سرکشی کن. ریجاب یک منطقه وسیعی بود. خودش هم رفت جوانرود. من سرکشی‌هایم را شروع کردم و برای دادن گزارش رفتم جوانرود سراغ حاجی‌بابا. سراغش را گرفتم، گفتند هنوز نیامده. ‌فهمیدم که دارند به من دروغ می‌گویند. اصرار کردم. با منّ‌و‌منّ گفتند زخمی شده و کم‌کم خبر شهادتش را بهم دادند.
هنوز جنازه‌های‌شان را برنگردانده بودند كه رفتم سراغش. همه‌شان سوخته بودند. بیابانی؛ راننده حاجی‌بابا بود و شوندی صندلی عقب نشسته بود. رفته بودند شناسایی که موقع برگشت، گلوله توپ دشمن خورده بود روی ماشین. همه‌شان سوخته بودند و غیرقابل شناسایی. خودم شناسایی‌اش کردم؛ از روی انگشتر مادر خدابیامرزش. یک اخلاق خاصی داشت مثلاً اگر کسی می‌گفت حاجی، لباست چقدر قشنگه، همان‌جا درمی‌آورد و می‌داد به طرف یا هر چیز دیگری را الاّ این انگشتر. آن را از مادر خدابیامرزش گرفته بود و به هیچ‌کس نمی‌داد.
یک‌بار نشسته بودیم با هم حرف می‌زدیم. بخشی از حرف‌هایش را ضبط کردم و قسمتی‌اش را هم در سینه‌ام جا دادم. آن‌جا بود که به من ‌گفت: می‌خواهم جوری شهید شوم که جنازه‌ام شناخته نشود... و من این حرف‌هایش را بالای سر جنازه‌اش با خودم مرور می‌کردم و نمی‌دانستم تا چند روز دیگر، بازی‌دراز به برکت خون مطهرش آزاد خواهد شد.

مصاحبه و تنظیم: زینب حدادی

مقاله ها مرتبط