چه کسی فکرش را میکرد بیش از ۳۰ سال پیش، فردی از یک روستای دورافتاده از خطه آذربایجان، اینچنین با اخلاص و پشتکار برای انقلاب و ارزشهای دین و وطن از جان و زندگی بگذرد و افتخارآفرین شود؟ البته بودند و هنوز هستند کسانی که حاضرند با چنین رشادتهایی اسباب سربلندی ایران را فراهم آوردند. شهید محمد قنبرلو از جمله این افراد است.
شما به مطالعه زندگی این شهید دعوتید. 
محمد در سال ۱۳۳۶ در روستای قریس از توابع شهرستان خوی به دنیا آمد. از کودکی تحت تعلیم دینی و قرآنی پدر و مادر قرار داشت تا جایی که سالها قبل از رسیدن به سن تکلیف یعنی زمانی که فقط هشت سال داشت، روزه گرفتن را شروع کرد. همیشه شاگرد ممتاز بود.
نوزده، بیست ساله بود که در بازار ملاحسن خوی كار میكرد. ارزانفروش بود و مراعات حال فقرا را میکرد. توصیهاش به صاحب مغازه هم این بود كه اجناس را ارزان بفروشد تا افراد فقیر قدرت خرید داشته باشند.
رمز موفقیت در طول مبارزات انقلابی، مدام با ضدانقلاب درگیر بود و بهطور گسترده تبلیغات میكرد. پس از پیروزی انقلاب وارد سپاه شد و مسئولیتهای مختلفی به عهده گرفت. سال ۵۹ به عنوان فرمانده واحد عملیات سپاه پیرانشهر برگزیده شد. فرمانده عملیات سپاه خوی، ارومیه و میاندوآب و قائم مقام سپاه سلماس نیز از جمله سمتهایی بود که برعهده داشت. او واقعا یك فرمانده نمونه بود. بعضیها اصرار میكردند چون فرمانده است نباید به خط برود. در این مواقع، غم در چهرهاش نمود پیدا میکرد ولی کار خودش را میکرد و هرجا نیاز بود خودش را میرساند. با تمام مسئولیتها و مشغلهها همیشه، حتی در سختترین شرایط خوشرو بود. این اخلاق باعث جذب و علاقه رزمندهها به او میشد.
با وجودم قبولش کردم ۲۴ ساله بود که ازدواج كرد. همسرش درباره نحوه آشنایی تا ازدواجشان اینطور گفته: «اوایل سال ۶۰ بود که به عنوان امدادگر به پیرانشهر اعزام شدم. ۱۶ ساله بودم. آنجا محمد را دیدم. دورادور میشناختمش. همشهری بودیم، اما چیزی دربارهاش نمیدانستم. خیلی نگذشت که به خواستگاریام آمد. شرط و شروطی نداشتم. تنها خواستهام این بود که امدادگر بمانم و از حال و هوای جبهه و جنگ دور نشوم. خیلیها با این ازدواج مخالف بودند، بهخصوص عمو و داییام. میگفتند وقتی او میگوید لباس تنم، کفنم است یعنی این که ماندنی نیست، اما پدرم گفت خودت میدانی. با عمق وجودم محمد را قبول کردم. ۱۲ اردیبهشت ۱۳۶۰ بدون تشریفات، با یک جلد قرآن و ۱۲ سکه بهار آزادی به عقد هم درآمدیم. زندگیمان بسیار ساده آغاز شد. اعتقاد داشتیم زندگی که با نام خدا و کتاب گرانقدر او آغاز شده باشد زندگی خوبی خواهد بود.»
نهضت تحصیل 
محمد قنبرلو كه پیش از این درس و مشق را رها كرده بود با وجود مشكلات فراوان، عزم خود را جزم کرد تا دوباره در جبهه تحصیل، مقاومت را از سر بگیرد. او در سال ۶۳ موفق به گرفتن دیپلم شد. سال ۱۳۶۵ تمام پشتكار و همت خود را به کار بست و در گرمای سوزان دریاچه نمك و در محور فاو، فقط با یك ماه مطالعه توانست با رتبه ۵۳۰ در رشته حسابداری دانشگاه تهران قبول شود. همیشه میگفت: «ما باید ثابت كنیم كه میتوانیم هم درس بخوانیم و در دانشگاه قبول شویم، هم در جبهه حضور فعال داشته باشیم. مهم، عمل به تكلیف شرعی و اطاعت كامل از فرمایشات امام امت است.»
پیشهای که رها نشد کمک به نیازمندان از همان زمان که در بازار ملاحسن کار میکرد پیشهاش شده بود. روزی از دهلاویه میگذشتند. روستایی در آن حوالی بود با خانههایی نیمه خراب یا کاملا مخروبه. بعضی مردم هم در چادر زندگی میكردند. به راننده میگوید ماشین را نگهدارد. تا میایستند، بچهها دور ماشین حلقه میزنند. پشت تویوتا مقداری نان و غذا بود. محمد تمام آنها را بین بچهها تقسیم میكند. دختربچهای دیرتر از بقیه و تقریبا موقع حركت ماشین میرسد. شهید قنبرلو داشبورد ماشین را باز میكند و مقداری میوه که برای خودشان مانده بود را به دختر میدهد و راه میافتند.
بعد از مهدی، ماندن ارزش ندارد همیشه از مهدی باکری صحبت میكرد. علاقه عجیبی به او داشت. تكیه كلامش این بود كه «بعد از مهدی، زنده ماندن ارزش ندارد. باید شهید شد و پیش مهدی عزیز رفت.»
در عملیات بدر در كنار رودخانه دجله مشغول نبرد با دشمن بعثی بودند كه مهدی باکری شهید میشود. پیكرش را به قایقی منتقل میکنند تا به عقب برگردانند ولی قایق مورد هدف قرار میگیرد و پیكر شهید به آب میافتد. این ماجرا حال و هوای او را به کلی تغییر داد.
عملیات كربلای۸ نزدیك میشد. اینبار خانوادهاش را نیز به منطقه برد. همسرش میگوید: «وقتی با هم به دزفول میآمدیم، صحبتهایی كرد كه رنگ و بوی شهادت داشت.»
منطقه عملیاتی لشكر در كربلای۸، منطقه كوچكی بود و دشمن تسلط زیادی بر آن داشت. یكی از نیروهایش نحوه شهادت او را چنین نقل میكند: «قبل از رفتن به خط، غسل شهادت كرد و نماز خواند. خود را آماده پر کشیدن کرده بود. فشار دشمن در خط زیاد بود. مقاومت عجیبی میكرد. با بیسیم كه صحبت میكرد شور و شوق زیادی داشت. حدود ساعت ۹ صبح بیست و دوم فروردین ۶۶ یك تركش به پشت سرش اصابت كرد. متوجه شدم لبهایش تكان میخورد. نزدیك شدم و گوشم را جلوی دهانش بردم. میگفت: مقاومت كنید. با من كاری نداشته باشید. بروید جلو.»
نویسنده: محبوبه ذالیانی