ظهر یکی از روزهای شهریور سال ۵۹ هواپیماهای جنگی همسایه غربیمان در آسمان ایران به پرواز درآمدند و اندکی بعد دشمن، دلخوش به رویای فتح سه روزه تهران مرزهای غربی و جنوبی را درنوردید. جنگ آغاز شد، به همین سادگی! جنگی که بستر بروز و ظهور فرماندهان نامآوری چون مجید بقایی و حسن باقری شد. فرماندهانی که به گفته مقام معظم رهبری از معجزات انقلاب هستند. یکیشان از پای درس و دانشگاه و آن یکی از پشت لنز دوربین، پایشان به سرنوشتی باز شد که برای همیشه ما را در برابر نام بلندشان به احترام وامیدارد.
آنچه در پی میآید برشی کوتاه و مختصر از ابعاد روحی وسیع و در عین حال عمیق و تواناییهای کمنظیر و یا حتی بینظیری است که ما را در شناخت بهتر این عزیزان یاری میکند.
شهید حسن باقری
محمدجعفر اسدی
آمدم گلف. روزهای اول جنگ بود. دیدم یک نفر چهارپایه گذاشته زیر پایش و روی دیوار نقشه میچسباند. پیش خودم گفتم دلشان خوش است آمدهاند جنگ. جنگ تیر و تفنگ میخواهد! تا آنموقع، پشتش به ما بود. وقتی برگشت، دیدم جوانی است که حتی محاسنش کامل نشده. با او صحبت کردم. گفت: «هر روز یک گزارش به من بدهید. ما باید در جریان ریز کارهای جبهه فارسیات باشیم.» در همین حین، چشمش به نوشتهای افتاد: ۲۰ درصد اطلاعات + ۸۰ درصد عملیات = ۱۰۰ درصد پیروزی. کاغذ را از روی شیشه کَند و گفت: «این فرمول غلط است. اطلاعات و عملیات مقوله جداگانهای هستند و من میگویم اطلاعات صددرصد است.«
***

اطلاعاتی را که ما دادیم، آورد روی نقشه و دست ما را گذاشت توی دست بچههای ستاد خراسان. آنها جلوی کارخانه نورد جبهه داشتند و ما در فارسیات بودیم و هرکدام فکر میکردیم دیگری عراقی است! بعد فهمیدیم که حسن باقری در همان اتاق همه چیز را میبیند، در حالی که ما در صحنه نبرد و توی منطقه نمیدیدیم
. ***
تنها پس از گذشت سه ماه از جنگ، با تلاش حسن باقری در تمام محورهای جنوب، از آبادان تا دزفول، نیروهای اطلاعات عملیات مستقر شدند و کوچکترین تحرک دشمن را گزارش میکردند. بهطوری که ستاد عملیات جنوب(گلف) اطلاعات کاملی از دشمن در دست داشت. تمام راههای تدارکاتی، مقرهای فرماندهی و خطوط دشمن بهطور کامل برایش مشخص بود. با این کار، او چشم جبههها شد و یکی از ضعفهای بزرگ ما یعنی نداشتن اطلاعات دقیق از وضعیت دشمن را برطرف کرد.
***
شهید داود کریمی
امام فرموده بودند من سوسنگرد را میخواهم. دیدم همه دنبال ما میگردند که به اتاق جنگ برویم. من اینقدر به اطلاعات و مجموعه داشتههای ذهنی حسن متکی بودم که هیچ کس را همراه خودم نبردم. حتی مسئولان اصلی عملیات را. من و حسن باقری به اتاق جنگ رفتیم. همه نشسته بودند و آقای خامنهای نیز تشریف داشتند. من کنار ایشان نشستم. شهید چمران، آقای غرضی، تیمسار فلاحی، ظهیرنژاد، سرهنگ قاسمی و تمام فرماندهان جمع شده بودند. آقای ظهیرنژاد ۱۰ دقیقهای وسط اتاق قدم میزد و در فکر بود. همه منتظر تصمیمگیری ایشان بودیم. یکدفعه با صدای بلند فریاد زد: «رکن دو!» سرهنگی داخل آمد و احترام نظامی گذاشت. گفت: «برو پای نقشه، وضعیت دشمن را برای ما بگو.» بنده خدا رفت. بیشتر از جبهه خودی میگفت. هرچه آقای ظهیرنژاد میگفت برو جلوتر، نمیرفت. درباره وضعیت خطوط مقابل و نیروهای دشمن حرف نمیزد. سرانجام آقای ظهیرنژاد عصبانی شد و گفت: «برو بنشین.» حسن را صدا کردم. گفت: «بله حاجی.» گفتم: «برو پای نقشه.» جوان بیست، بیست و دو ساله پای نقشه رفت. با آن جو سنگینی که در آن جلسه بود حسن با اتکا به نفس و روحیه و اندوختههای ذهنی و اطلاعات کاملش یکییکی محورها را توضیح داد. سریع از نیروهای خودمان گذشت و به سراغ عراقیها رفت. درباره راهکارها گفت که کی و از کجا میتوان چه کارهایی انجام داد. تمام اینها را بهخوبی توضیح داد. جو جلسه کلا عوض شد. باید میدیدید که مسئولان چطور خوشحال شدند. حسن تمام توضیحات و اطلاعات را که داد، قرار شد عملیات آغاز شود.
***
در حالی که حسن باقری در حال تشکیل یکی از قویترین و کارآمدترین واحدهای نظامی در جنگ بود، ارتش ایران در سرتاسر جبههها با ارتش دشمن دست و پنجه نرم میکرد. ارتش چهار عملیات بزرگ را طراحی و اجرا کرد که نتوانست قدمی پیش رود. شکست در این چهار عملیات، موجب یأس و ناامیدی فرماندهان نظامی شد. در چنین روزهایی، حسن باقری نوع جدیدی از جنگیدن را پیشنهاد کرد: «این جنگ فرصتهای طلایی بسیاری برای رشد استعدادها به ما داده است. نیروهای ما با توجه به بُعد انقلابی که دارند و چشم و گوش بسته تابع قانونهای از خارج آمده نیستند، میتوانند از قالبهای پیشساخته خارج شوند و با فکر سازنده خویش روشهایی ابداع کنند و دشمن نخواهد توانست به سادگی در برابر این نیروها به دفاع برخیزد.»
***
محمد باقری
در قرارگاه نصر، حسن بیسیمِ رده گردان را هم گوش میکرد. احساس میکرد یکی از گردانها زیادی پیش رفته و ممکن است به محاصره بیفتد. به فرمانده یگانش تذکر داد. همینطور هم شد و گردان به محاصره افتاد. شروع کرد به صحبت با فرمانده تیپ و پرسید: «الان کجا هستی؟» گفت: «در مقر تیپ هستم.» حسن گفت: «باید بروی از موانع عبور کنی، وارد صحنه نبرد شوی و این گردان را از محاصره نجات دهی. تا خودت نروی، این اتفاق نمیافتد. این گردان متوجه نیست و اگر بگویی در محاصره است، ممکن است دستپاچه شود و وضع را خرابتر کند.» آن فرمانده تیپ استدلال آورد که نیازی نیست من بروم و دارم توپخانه را هماهنگ میکنم، کار دارم. برای من عجیب بود. به کسی که حداقل دو سال بود شبانه روز در جنگ با هم بودند و همدیگر را خوب میشناختند حکم کرد: «اگر همین الان از سنگرت راه نیفتی و به سمت خط نروی و این گردان را نجات ندهی، با تو برخورد میکنم. من الان میآیم آنجا. تو نباید در سنگرت باشی. یا میروی توی محاصره و به همراه گردان شهید میشوی یا این که آنها را از محاصره نجات میدهی. گردان محاصره شده آنطرف و فرمانده تیپ زنده و سالم اینطرف؟! این برای من قابل پذیرش نیست.»
***
حاجقاسم سلیمانی
شهید حسن باقری رابطه خیلی تنگاتنگی با جبهه داشت. خصوصا با فرماندهان گردان و نیروهای عملیاتی. علتش هم حضور پیوستهای بود كه حسن در جبهه داشت.
تعبیر من از حسن این است كه حسن «بهشتی» جنگ بود. تاثیر حسن در جنگ فوقالعاده بود و بعد از شهادتش هیچوقت خلأ وجودش پر نشد. وقتی حسن شهید شد برای ما بیش از ناكامی در چند عملیات غمانگیز و تاثیرگذار بود. در یك عملیات ممكن است چند ده نفر و یا حتی چند صد نفر را از دست بدهیم ولی عظمت شهادت حسن برای ما خیلی بالاتر بود. حسن در جنگ، گوهر ناشناختهای بود که احساس میكنم حقش ادا نشده است.
***
ما موفقیتمان را در بیتالمقدس و آزادی خرمشهر فقط مدیون حسن هستیم. نه این كه دیگران موثر نبودند، حتما موثر بودند. در عملیات بیتالمقدس، هم عزم فرماندهی و هم هماهنگی به وجود آمده و پشتیبانیها تاثیرات عمده داشت، اما حسن مرد آن لحظهها بود. من در مورد حسن چند مطلب در ذهنم است كه اینها كلید پیروزی حسن است و میتواند تا حدودی شخصیت او را بیان كند. فكر نكنید كه حسن شخصیت سنگرنشین بود و جنگ را از آنجا هدایت و یا فرماندهی میكرد. حسن اولین كسی بود كه با روشن شدن هوا در جبهه بود. علیرغم این كه در قرارگاه هنوز الحاقی صورت نگرفته بود و منطقه پاكسازی نشده بود و آرپیجی و تیربار از روبهرو و پهلو و پشت میآمد.
شهید مجید بقایی
ابراهیم شهیدزاده
برخورد شهید بقایی با ارتشیها خیلی خوب بود و رابطه خوب و عاطفی با بچههای ارتش برقرار میکرد. آن روزها بنیصدر کاری کرده بود که یک ارتشی و سپاهی نتوانند در کنار یکدیگر قرار بگیرند، اما مجید با رفتار خوبش، خودش را طوری در دل آنها جا کرده بود که هیچ کس فكرش را هم نمیكرد.
***

یک روز کارِ شناسایی بسیار سختی در منطقه انجام داده بودیم. وقتی برگشتیم دیروقت بود. همه هم بهشدت خسته بودیم. طوری که توان ایستادن و بیدار ماندن نداشتیم. من که روحیات مجید را میشناختم زیر نظر گرفتمش. میدانستم که او از من خستهتر است و فكر میكردم امکان ندارد بتواند امشب نماز شب بخواند. با خستگی خوابیدیم، اما نزدیک اذان صبح متوجه شدم مجید در حال خواندن نماز شب است. خیلی تعجب کردم. آن همه پیادهروی، آن همه تقلا در آب، آن همه خیز رفتن روی خاک، با آن همه دردی كه بدنهایمان داشت، هیچکدام نتوانست روی مجید اثر بگذارد و نماز شبش را ترک کند
. ***
یکبار به او گفتم: «مجید! چرا ازدواج نمیکنی؟ اکثر بچههایی که اینجا هستند برای این که دینشان کامل شود ازدواج میکنند.» گفت: «شرایط آنها با من فرق میکند.» گفتم: «چه فرقی میکند؟» گفت: «من مطمئنم که بهزودی شهید میشوم، پس چرا با ازدواج کردن، یک خانواده دیگر را عزادار کنم؟! من شرایطم را بهتر از هر کس دیگری میدانم.»
***
او شهید ولایت بود. هیچگاه حتی یک قدم از مسیر ولایت عدول نکرد. همه توصیهاش هم این بود که ببینید امام چه میفرماید. در بحرانیترین زمانها، عقربه جهتگیریاش را همراه با فرمایشات امام خمینی تنظیم میکرد. رمز موفقیت مجید در همین بود.
محمدعلی جعفری
مجید کسی بود که در ماههای اول جنگ بدون این که تجربهای داشته باشد و دوره آموزشی خاصی دیده باشد، با استعداد و پشتکار بالا در مسئولیتهای مختلف، موفق جلوه کرد. علاوه بر اینها، او جوان شجاعی بود که با مدیریت ذاتیاش تبدیل به یک فرمانده دلسوز و متعهد شده بود. دوران مبارزات دانشجویی او قبل از پیروزی انقلاب و تجربههایی که از آن روزها به دست آورده بود، سبب شد که او در هر شرایطی نقش محوری از خودش نشان دهد.
***
زمانی توفیقی دست داد تا من و مجید و تعدادی دیگر از دوستان به دیدار حضرت امام برویم. آن روز مجید داخل حسینیه جماران کنار من نشسته بود و برای دیدن حضرت امام پرپر میزد. مرتب هم سوال میکرد که فکر میکنی ما واقعا امام را میبینیم؟ از من میپرسید به نظرت نگاه امام چطور است؟ از حال و روزش پیدا بود که دل توی دلش نیست. اتفاقا آن روز قبل از ورود، کنار درِ حسینیه یک عکس هم انداختیم. حتی در عکس هم هیجان و اشتیاق او برای دیدار حضرت امام پیداست
. آن روز همه وجود مجید از عشق به امام اشباع شده بود. وقتی حضرت امام وارد شدند مجید شروع کرد به گریه کردن و اشکش سرازیر شد
.
سیدیحیی رحیمصفوی
یک زمانی اسماعیل دقایقی معاون هماهنگی سپاه استان بود و آقامجید هم جانشینش. شبهای جمعه دور هم جمع میشدیم. مجید هم با صدای بسیار زیبایش برایمان دعا میخواند. او به خیلی از مسائل پایبند بود. مثلا وقتی موقع غذا میخواستند سفره بیندازند، خودش سفره را میانداخت و محتویات داخلش را میچید
. خیلی ساده لباس میپوشید. همیشه مقید بود که لباس پاسداریاش را حفظ کند. از آن دسته افرادی بود که ایمان واقعی به خداوند و آخرت داشت. هر آنچه راجع به دوزخ و بهشت در قرآن خوانده بود با تمام وجود باور داشت. خیلی شاداب و تیز و فرز بود. آدم شجاعی بود که از کشته شدن در راه خدا نمیترسید
.
حشمت حسنزاده
وقتی به مجید رسیدم و دستم را دراز کردم، نمیدانم چی شد که یکمرتبه گفتم: «آقامجید، تبریک میگویم!» تازه میخواستم بعد از دست دادن صورتش را هم ببوسم که دیدم مجید با شنیدن تبریک، سر جا خشکش زد. رنگ صورتش یکباره مثل گچ سفید شد. زل زده بود توی چشمهای من. حس کردم چیزی میآید نوک زبانش که بگوید، اما حرفش را قورت میدهد. نمیدانستم چه گفتهام که او را این همه نگران و پریشان کرده. همینطور سرخ و سفید میشد. فهمیدم که اشتباه کردهام. گفت: «حشمت! تو دیگر چرا؟ آخر این هم تبریک دارد؟
!» یک لحظه کُپ کردم. مانده بودم چه جوابی بدهم. خودش ادامه داد: «موقعی که به من گفتند قرار است بشوی فرمانده قرارگاه، تمام موهای بدنم راست شد، آنوقت تو
...!»
محمود پریشانی
یکبار قرار بود با مجید به دیدن یکی از برادران لشکر ۲۱ حمزه برویم. مجید قبل از حرکت به من گفت پیراهن خاکی بپوشم و اسم کسی را هم نیاورم. میخواست معلوم نشود که ما از کجا آمدهایم. نمیدانستم چرا نسبت به جایی که قرار بود برویم از خودش حساسیت نشان میداد. کلی سوال در ذهنم شکل گرفته بود. بعدها متوجه شدم که آن شخص یکی از افسران شجاع ارتش بوده که به واسطه دوستی و آشنایی که با مجید پیدا کرده تجهیزاتی مثل بیسیم، تلفن صحرایی، قبضه ادوات و سلاحهایی که معمولا خارج از عرف یعنی خارج از سازمان بوده را بدون در نظر گرفتن حکم بنیصدر در اختیار مجید قرار میداد
.
مهدی بزرگزاده
عملیات محرم بود. شهید بقایی آن روزها فرمانده قرارگاه بود و مسئولیت زیادی بر عهدهاش بود. ساعت ۱۱ صبح بود و همه توی اتاق فرماندهی نشسته و مشغول بررسی اطلاعاتی بودیم که بچههای شناسایی از وضعیت منطقه برایمان میآوردند. به دلیل پیچیدگی منطقه عملیاتی، اطلاعاتی که به دستمان میرسید با هم تناقض داشت. آنقدر که نمیتوانستیم بفهمیم آخرین محور بچههای ما کجاست، کجا ایستادهاند، چطور به هم دست دادهاند و ارتباطشان چطوری است. خلاصه به نظر میآمد اطلاعات، موثق و روشن نیست. اینها تصمیمگیری را برای ما سخت کرده بود. وقتی وضع اینطور شد آقامجید رو کرد به من و گفت: «مهدی بلند شو برویم.» گفتم: «کجا؟» گفت: «کار دیگر با بیسیم حل نمیشود. خودم باید منطقه را بررسی کنم
.» بلند شدیم و با همان جیپی که در اختیار داشتیم با راننده، سه نفری رفتیم روی منطقه. شهید بقایی رفت جلو تا منطقه را بررسی کند، مبادا جان نیروها به خطر بیفتد. شجاعت و تعهدی که او نسبت به نیروهایش داشت واقعا مثالزدنی است
.

محمود احمدپور
شهید بقایی خیلی خوشخط بود و این موضوع باعث تعجب نیروهای ارتشی شده بود. آنها همیشه میگفتند مگر در نیروهای سپاهی، تحصیل کرده هم هست؟! وقتی یکبار یکی از فرماندهان ارتش دستخط مجید را میبیند درباره صاحب آن میپرسد و در جواب میشنود که این خط مجید بقایی دانشجوی رشته پزشکی است که درس را رها کرده و به جبهه آمده
.
مرتضی قربانی
ساعت هشت صبح خدمت حضرت امام بودیم. در اتاق محقر و کوچک امام خمینی دور یکدیگر حلقه زدیم و برای ورود امام انتظار میكشیدیم. امام وارد شد و ملافهاش را روی پایش انداخت. همه ما بلند شدیم و دست امام را بوسیدیم و کنارش نشستیم. عکس آن روز هم هست. در این ملاقات حسن درویش، مجید بقایی، حسن باقری، حسین خرازی، عزیز جعفری و چند نفر دیگر هم حضور داشتند. برادر محسن و شهید صیاد گزارشات را به امام دادند و ابهاماتی را که داشتند از ایشان پرسیدند. امام وقتی همه حرفها را شنیدند شروع کردند به صحبت و گفتند: «ای کاش من هم یک پاسدار بودم. خدا را شکر کنید که نامتان در طومار زرین امام حسین علیهالسلام ثبت شده است...» و سوالها را جواب دادند
. شهید بقایی از فرصت استفاده کرد و یک قرآن از جیبش درآورد که جلدش آبی بود و رویش هم پلاستیک کشیده بود. مجید به امام گفت: «آقا، این را برای من امضا میکنید؟» امام هم قرآن را باز کردند و بین خطوط فارسی قرآن چیزی نوشتند. مجید هم بلافاصله دست امام را بوسید. همانموقع استارت حمله به امام شروع شد. یکی دست ایشان را میبوسید، یکی زانویش را، به قول اصفهانیها امام را ماچباران کردند. آقامحسن آمد طرف بچهها و دستش را آورد جلو و گفت: «بچهها! امام را اذیت نکنید.» امام اشارهای کرد که دستت را ببر عقب و راحتشان بگذار. دست خودمان نبود، آخر خیلی وقت بود كه ما امام را حتی در تلویزیون هم ندیده بودیم، چون 14 ماه در جبهه بودیم. گاهی فقط صدای ایشان را از رادیو میشنیدیم. آنجا امام ما را تربیت کرد و خیلی زیبا ما را تحویل گرفت. دیگر تمام سلولهای ما شده بود امام
. ***
بچهها میگفتند آخرینباری که مجید برای شناسایی دشمن میرفت، داشت سوره فجر را میخواند. میرسد به آیه «یا ایتها النفس المطمئنه...» آیه را میخواند و دو سه دقیقه دیگر به دیدگاه میروند و شهید میشود. خدا به ایشان خطاب میكند: بفرمایید بهشت! مشرف فرمودید! انسان چقدر باید زحمت بکشد تا به این منزلت برسد که خدا به او بگوید بفرمایید!
نویسنده: زهرا عابدی