اشاره: این نوشته چندصد کلمهای تنها یک نگاه کوتاه به گفتههای زنی است که سیسال پیش، شهریورماه متفاوتی را تجربه کرده است. بلقیس ملکیان برای دخترانی که سیو چند روز مقاومت را در خرمشهر جنگزده و مظلوم تجربه کردهاند، نام آشنایی است. حرفهای بلقیس از آن روزها، به مناسبت سن بیشتری که داشته، متفاوت است. تفاوتی که ریشهاش نه فقط در تجربهاش از جنگ، بلکه در گذشته بلقیس نهفته است. او حالا معلم است و الفبای فارسی را به کودکان ایرانی میآموزد. بلقیس در این گفتوگو از روزهای کودکیاش میگوید و هم از احوال امروزش. من معلم و امدادگر بودم
راننده مست بود. با همان حال نشسته بود پشت فرمان اتوبوس و در کوچههای آبادان قبل از انقلاب میراند. خیابانها را مینوردید و کله داغش مجال فکر کردن را از او گرفته بود. پایش روی پدال گاز بود و دستش روی فرمان. چشمهایش اگر چه در ظاهر باز بود، اما نمیدید. بزرگترین تاوان این ندیدن هم شد مرگ زن جوانی که رفته بود مادرش را ببیند. بلقیس هفت ساله بود که تصادف اتفاق افتاد. اتوبوس مادرش را سمت جدولهای سرد و سنگی خیابان پرت کرد و جانش را گرفت. بلقیس آن زمان هنوز اول دبستان را تمام نکرده بود. خانواده داغدار مادر، برای نزدیکی بیشتر به خواهر بزرگتر خانواده و فرار از آلودگی هوای آبادان به خرمشهر کوچ کرد. یک سال بعد، پدر از دنیا رفت، اما بلقیس تنهای تنها نشد. او خواهران و برادرانی داشت که با هم بزرگ شدند. به قول بلقیس همین زندگی بدون والدین، فولاد آبدیدهشان کرد و از بلقیس، دختر مستقلی ساخت که عاشق معلمی بود و در نهایت معلم هم شد.
بلقیس قبل از جنگ، یک تکه آتش بود. دبیرستانی که بود، بچهها را در یک اتاق جمع میکرد. ازشان پول میگرفت و بهشان درس میداد. دیپلمش را که گرفت، معلم نهضت شد. این پیشنهاد دوست برادرش بود. بلقیس به نهضت رفت و ثبتنام کرد، و به عنوان معلم پذیرفته شد. روز اول تدریس هیچ اضطراب و نگرانی نداشت. انگار که سالها معلم بود. همه چیز خیلی عادی اتفاق افتاد. شاگردها را خودشان جمع میکردند. همه که آماده شدند بلقیس سرکلاس رفت و مثل یک معلم حرفهای درس داد. معلمی نهضت، آخر این ماجرا نبود. بلقیس میگوید: «جهاد اعلام نیاز کرد که امدادگر لازم دارند. ما هم رفتیم برای دورههای امدادی. از همین اعلام نیاز جهاد فهمیدیم یک خبرهایی از جنگ هست. آنجا بعد از دوره آموزشی تقسیممان کردند و فرستادند به بهداریها. من هم همراه خواهرزادهام مهین رزاقی، قسمتِ بهداریای شدیم که فقط یک خیابان از منزل ما فاصله داشت. جنگ که شروع شد من هجده سال را تمام کرده بودم. علاقه شدیدی به حجاب و اسلام داشتم و عاشق روزه گرفتن. دوست داشتم خواندن قرآن و دعاهای مفاتیح را یاد بگیرم. یکی از دخترهای هم سن وسال همسایه، آدرس حسینیهای را داد که میتوانستم آنجا به خواستهام برسم. وقتی رفتم آنجا، از من پرسیدند که از که پیروی میکنی؟ من هم با تعجب پرسیدم: یعنی چه؟گفتند: مرجع تقلیدت کیست؟ من هم گفتم: نمیدانم. گفتند: اگر عجم هستی باید شریعتمداری را مرجع بگیری. گفتم: مگر شما باید انتخاب کنید؟ گفتند: بله. من هرچند سابقهای از مجاهدین در ذهنم نداشتم، اما میفهمیدم که مرجع را نباید کس دیگری برایم انتخاب کند. حسینیه را رها کردم و برگشتم. بعد هم فهمیدم که بچههای آن حسینیه مجاهد خلقی بودند». بلقیس جذب گروه مجاهدین خلق نشد، اما به قول خودش شبیه مجاهدین میگشت. میگوید: «پوشش من آن زمان روسری، مانتو وشلوار بود. چون کارت بهداری داشتم گذاشتند در خرمشهر بمانم. وقتی جنگ شروع شد رفتم بیمارستان خرمشهر و آنجا فعالیت میکردم. بدترین لحظه کار، زمانی بود که هواپیماها سر میرسیدند. همه میچسبیدند به دیوار. یادم است دریکی از این حملههای هوایی که همه به دیوار چسبیده بودیم، کیوسک نگهبانی را زدند. نگهبان و چندین نفر دیگر که اطرافش بودند زخمی و شهید شدند. وقتی همه از بیمارستان ریختند بیرون که کمک کنند، شوکهشده به جنازههای تکهتکه شدهشان نگاه میکردند. یک دفعه یک نفر به خودش آمد و فریاد زد: برانکارد بیارید!
بیمارستان خرمشهر از این ماجراها کم نداشت. یادم است آنقدر جنازه به سردخانه آورده بودند که خون از زیردرها بیرون زده بود. من در چنین شرایطی هرکاری که لازم بود میکردم. چند مدتی در بیمارستان بودیم تا این که خبر آوردند که باید بیمارستان را تخلیه کنیم.
بلقیس پس از تخلیه بیمارستان به مسجد جامع رفت و به عنوان امدادگر خودش را معرفی کرد. او یادش میآید که مسجد غلغله شده بود. مردم میخواستند از شهر بروند، اما وسیلهای برای رفتن نبود؛ هرچند کمکم از جمعیت وحشتزده مسجد کاسته میشد.
دخترهایی را که در شهر مانده بودند، مسلح کردند. یک نارنجک و یک اسلحه بهشان دادند. دوره آموزشی آنان پنج تا ده دقیقه بیشتر طول نکشید. بلقیس میگوید: «من اسلحههای رزمندههایی را که برای درمان به مسجد جامع میآمدند، میگرفتم. درحال انجام همین وظیفهام بودم که آقای خامنهای وارد مسجد جامع شد و به من لبخند زد. آن موقع نمیشناختمش ولی خاطرهاش در ذهنم مانده است».
خانه زمانی که جنگ شروع شد همه ترسیده بودند. فکر میکردند جنگ زود تمام میشود، اما جنگ ایران و عراق تبدیل به دومین جنگ طولانی قرن بیستم شد. بلقیس یادش است که اقوام و فامیل در خانه پدری جمع شده بودند و حدس میزدند که جنگ زود تمام شود، اما نشد. خانواده رفتند و بلقیس برای امدادگری و کمک در خرمشهر ماند. بلقیس زمان درگیریها به خانه پدریاش سر زد. به لباس احتیاج داشتند پس همراه خواهرزادهاش به خانه رفتند. روزهای کار در مسجد جامع و مطب دکتر شیبانی که پس از مسجد به آن جا منتقل شدند، دنبال سیب میگشتند و روزی یک سیب میخوردند تا بتوانند کار کنند. حضور بلقیس و باقی خواهران در آن روزهای خرمشهر باعث میشد روحیه سربازان ارتش بالا برود، اما با شدت گرفتن بمبارانها دیگر مجالی برای ماندن آنها نبود. کسانی که مانده بودند با ماشینی که مجروحها را منتقل میکرد از خرمشهر خارج شدند. قبل از این ماجرا اسماعیل، برادر بلقیس، یا هیچ مرد دیگری از او نخواسته بود که از شهر برود. بلقیس این را ناشی از اعتماد خانوادهاش میداند و البته این که بالای هجدهسال سن داشته است. درنهایت امدادگرها و زخمیها زیر بمباران عراقیها از شهر خارج میشوند. بلقیس میگوید: «انگار ما را ندیدند. از خرمشهر که خارج شدیم به هتلی در راه رفتیم که اسمش یادم نیست. پس از آن هم به بیمارستان طالقانی سر زدیم. یادم است آن قدر مجروح آنجا برده بودند که پر شده بود و بخشی از زخمیها را منتقل کردند به کاروانسرا».
بلقیس هیچ وقت مجروح نشد. به قول خودش سعادت نداشت، اما فشار روحی زیادی را تحمل کرد. بلقیس ملکیان هم در جبهه بهمنشیر، و هم در بیمارستان و مسجد جامع فعالیت میکرد، اما با این وجود از آن روزها تاریخنگاریای دارد که به دست خودش نوشته و در نشریه پیام انقلاب هم به چاپ رسیده است. بلقیس میگوید خاطراتش را نوشته و پس از مشورت با یک نویسنده آن را منتشر خواهد کرد. او مثل بسیاری از دیگر رزمندههای جنگ تحمیلی، دردمند خونهایی است که در مقابل چشمانش ریخته شده. اضطراب جنگ هنوز هم در او باقی مانده و به همین خاطر است که کمتر جلوی دوربینها ظاهر میشود. بلقیس پس از جنگ برای پیدا کردن زنان و دختران دیگری که در خرمشهر بودند تلاشهای زیادی کرد. او کسانی چون عصمت جهانبزرگی و نوشین نجار را در برنامههای مختلف تلویزیونی میدید و فکر میکرد که چطور میتواند آنها را پیدا کند؟ کسانی که با او همدردند و مثل بلقیس ملکیان بهترین خبری که درآن هشت سال شنیدهاند آزادی خرمشهر بوده است.
این روزهای معلم کلاسهای اول تا پنجم ابتدایی، به مراقبت از همسر بیمارش میگذرد، و البته دنبال کردن کارهای اداری مربوط به بیمه و بازنشستگی و .... باوجود تمام این و مشغلههایش اما، درِ خانه بلقیس ملکیان به روی مهمانانی که بعضی از آنها دختران خرمشهری سیسال پیش هستند، همیشه باز است.
نویسنده: زینب کوهیار