۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

مثبت هجده

مثبت هجده

مثبت هجده

جزئیات

مروری بر الفبای مقاومت دختران خرمشهر، در گفت‌‏وگو با بلقیس ملکیان/ به مناسبت ۱ ذی‌القعده، روز دختر

11 خرداد 1401
اشاره: این نوشته چندصد کلمه‌‏ای تنها یک نگاه کوتاه به گفته‌‏های زنی است که سی‏‌سال پیش، شهریورماه متفاوتی را تجربه کرده‏ است. بلقیس ملکیان برای دخترانی که سی‏‌و چند روز مقاومت را در خرمشهر جنگ‌زده و مظلوم تجربه کرده‌‏اند، نام آشنایی است. حرف‏‌های بلقیس از آن روزها، به مناسبت سن بیشتری که داشته، متفاوت است. تفاوتی که ریشه‌‏اش نه فقط در تجربه‌‏اش از جنگ، بلکه در گذشته بلقیس نهفته است. او حالا معلم است و الفبای فارسی را به کودکان ایرانی می‌‏آموزد. بلقیس در این گفت‌‏وگو از روزهای کودکی‌اش می‏‌گوید و هم از احوال امروزش.

من معلم و امدادگر بودم
راننده مست بود. با همان حال نشسته بود پشت فرمان اتوبوس و در کوچه‌‏های آبادان قبل از انقلاب می‏راند. خیابان‏‌ها را می‌‏نوردید و کله داغش مجال فکر کردن را از او گرفته بود. پایش روی پدال گاز بود و دستش روی فرمان. چشم‌‏هایش اگر چه در ظاهر باز بود، اما نمی‌‏دید. بزرگ‌ترین تاوان این ندیدن هم شد مرگ زن جوانی که رفته بود مادرش را ببیند. بلقیس هفت ساله بود که تصادف اتفاق ا‌فتاد. اتوبوس مادرش را  سمت جدول‏‌های سرد و سنگی خیابان پرت کرد و جانش را گرفت. بلقیس آن زمان هنوز اول دبستان را تمام نکرده بود. خانواده داغ‌دار مادر، برای نزدیکی بیشتر به خواهر بزرگ‌تر خانواده و فرار از آلودگی هوای آبادان به خرمشهر کوچ کرد. یک سال بعد، پدر از دنیا رفت، اما بلقیس تنهای تنها نشد. او خواهران و برادرانی داشت که با هم بزرگ شدند. به قول بلقیس همین زندگی بدون والدین، فولاد آبدیده‌‏شان کرد و از بلقیس، دختر مستقلی ساخت که عاشق معلمی بود و در نهایت معلم هم شد.
بلقیس قبل از جنگ، یک تکه آتش بود. دبیرستانی که بود، بچه‏‌ها را در یک اتاق جمع می‌‏کرد. ازشان پول می‏‌گرفت و بهشان درس می‏‌داد. دیپلمش را که گرفت، معلم نهضت شد. این پیشنهاد دوست برادرش بود. بلقیس به نهضت رفت و ثبت‏‌نام کرد، و به عنوان معلم پذیرفته شد. روز اول تدریس هیچ اضطراب و نگرانی نداشت. انگار که سال‏ها معلم بود. همه چیز خیلی عادی اتفاق افتاد. شاگردها را خودشان جمع می‌‏کردند. همه که آماده شدند بلقیس سرکلاس رفت و مثل یک معلم حرفه‌‏ای درس داد. معلمی نهضت، آخر این ماجرا نبود. بلقیس می‏‌گوید: «جهاد اعلام نیاز کرد که امدادگر لازم دارند. ما هم رفتیم برای دوره‏‌های امدادی. از همین اعلام نیاز جهاد فهمیدیم یک خبرهایی از جنگ هست. آنجا بعد از دوره آموزشی تقسیم‌مان کردند و فرستادند به بهداری‌‏ها. من هم همراه خواهرزاده‌‏ام مهین رزاقی، قسمتِ بهداری‌ای شدیم که فقط یک خیابان از منزل ما فاصله داشت. جنگ که شروع شد من هجده سال را تمام کرده بودم. علاقه شدیدی به حجاب و اسلام داشتم و عاشق روزه گرفتن. دوست داشتم خواندن قرآن و دعاهای مفاتیح را یاد بگیرم. یکی از دخترهای هم سن وسال همسایه، آدرس حسینیه‌‏ای را داد که می‏‌توانستم آنجا به خواسته‌‏ام برسم. وقتی رفتم آنجا، از من پرسیدند که از که پیروی می‏‌کنی؟ من هم با تعجب پرسیدم: یعنی چه؟گفتند: مرجع تقلیدت کیست؟ من هم گفتم: نمی‌‏دانم. گفتند: اگر عجم هستی باید شریعتمداری را مرجع بگیری. گفتم: مگر شما باید انتخاب کنید؟ گفتند: بله. من هرچند سابقه‏‌ای از مجاهدین در ذهنم نداشتم، اما می‏‌فهمیدم که مرجع را نباید کس دیگری برایم انتخاب کند. حسینیه را رها کردم و برگشتم. بعد هم فهمیدم که بچه‌‏های آن حسینیه مجاهد خلقی بودند». بلقیس جذب گروه مجاهدین خلق نشد، اما به قول خودش شبیه مجاهدین می‏‌گشت. می‏‌گوید: «پوشش من آن زمان روسری، مانتو وشلوار بود. چون کارت بهداری داشتم گذاشتند در خرمشهر بمانم. وقتی جنگ شروع شد رفتم بیمارستان خرمشهر و آنجا فعالیت می‌‏کردم. بدترین لحظه کار، زمانی بود که هواپیماها سر می‌‏رسیدند. همه می‏‌چسبیدند به دیوار. یادم است دریکی از این حمله‏‌های هوایی که همه به دیوار چسبیده بودیم، کیوسک نگهبانی را زدند. نگهبان و چندین نفر دیگر که اطرافش بودند زخمی و شهید شدند. وقتی همه از بیمارستان ریختند بیرون که کمک کنند، شوکه‌شده به جنازه‌‏های تکه‌تکه شده‌شان نگاه می‏‌کردند. یک دفعه یک نفر به خودش آمد و فریاد زد: برانکارد بیارید! 
بیمارستان خرمشهر از این ماجراها کم نداشت. یادم است آنقدر جنازه به سردخانه آورده بودند که خون از زیردرها بیرون زده بود. من در چنین شرایطی هرکاری که لازم بود می‏‌کردم. چند مدتی در بیمارستان بودیم تا این که خبر آوردند که باید بیمارستان را تخلیه کنیم.
بلقیس پس از تخلیه بیمارستان به مسجد جامع رفت و به عنوان امدادگر خودش را معرفی کرد. او یادش می‌آید که مسجد غلغله شده بود. مردم می‌‏خواستند از شهر بروند، اما وسیله‌ای برای رفتن نبود؛ هرچند کم‌کم از جمعیت وحشت‏‌زده مسجد کاسته می‌‏شد.
دخترهایی را که در شهر مانده بودند، مسلح کردند. یک نارنجک و یک اسلحه بهشان دادند. دوره آموزشی آنان پنج تا ده دقیقه بیشتر طول نکشید. بلقیس می‌‏گوید: «من اسلحه‏‌های رزمنده‌‏هایی را که برای درمان به مسجد جامع می‌‏آمدند، می‌‏گرفتم. درحال انجام همین وظیفه‌‏ام بودم که آقای خامنه‌‏ای وارد مسجد جامع شد و به من لبخند زد. آن موقع نمی‏‌شناختمش ولی خاطره‌‏اش در ذهنم مانده است».
خانه زمانی که جنگ شروع شد همه ترسیده بودند. فکر می‏‌کردند جنگ زود تمام می‌‏شود، اما جنگ ایران و عراق تبدیل به دومین جنگ طولانی قرن بیستم شد. بلقیس یادش است که اقوام و فامیل در خانه پدری جمع شده بودند و حدس می‏‌زدند که جنگ زود تمام ‌شود، اما  نشد. خانواده رفتند و بلقیس برای امدادگری و کمک در خرمشهر ماند. بلقیس زمان درگیری‏‌ها به خانه پدری‌‏اش سر زد. به لباس احتیاج داشتند پس همراه خواهرزاده‌‏اش به خانه رفتند. روزهای کار در مسجد جامع و مطب دکتر شیبانی که پس از مسجد به آن جا منتقل شدند، دنبال سیب می‏‌گشتند و روزی یک سیب می‏‌خوردند تا بتوانند کار کنند. حضور بلقیس و باقی خواهران در آن روزهای خرمشهر باعث می‌‏شد روحیه سربازان ارتش بالا برود، اما با شدت گرفتن بمباران‏‌ها دیگر مجالی برای ماندن آن‏ها نبود. کسانی که مانده بودند با ماشینی که مجروح‏‌ها را منتقل می‌‏کرد از خرمشهر خارج شدند. قبل از این ماجرا اسماعیل، برادر بلقیس، یا هیچ مرد دیگری از او نخواسته بود که از شهر برود. بلقیس این را ناشی از اعتماد خانواده‌‏اش می‏‌داند و البته این که بالای هجده‏‌سال سن داشته است. درنهایت امدادگرها و زخمی‏‌ها زیر بمباران عراقی‏‌ها از شهر خارج می‏‌شوند. بلقیس می‌‏گوید: «انگار ما را ندیدند. از خرمشهر که خارج شدیم به هتلی در راه رفتیم که اسمش یادم نیست. پس از آن هم به بیمارستان طالقانی سر زدیم. یادم است آن قدر مجروح آن‌جا برده بودند که پر شده بود و بخشی از زخمی‏‌ها را منتقل کردند به کاروانسرا».
بلقیس هیچ وقت مجروح نشد. به قول خودش سعادت نداشت، اما فشار روحی زیادی را تحمل کرد. بلقیس ملکیان هم در جبهه بهمن‌شیر، و هم در بیمارستان و مسجد جامع فعالیت می‌‏کرد، اما با این وجود از آن روزها تاریخ‌‏نگاری‌ای دارد که به دست خودش نوشته و در نشریه پیام انقلاب هم به چاپ رسیده است. بلقیس می‏‌گوید خاطراتش را نوشته و پس از مشورت با یک نویسنده آن را منتشر خواهد کرد. او مثل بسیاری از دیگر رزمنده‌‏های جنگ تحمیلی، دردمند خون‏‌هایی است که در مقابل چشمانش ریخته شده. اضطراب جنگ هنوز هم در او باقی مانده و به همین خاطر است که کمتر جلوی دوربین‏‌ها ظاهر می‌‏شود. بلقیس پس از جنگ برای پیدا کردن زنان و دختران دیگری که در خرمشهر بودند تلاش‏‌های زیادی کرد. او کسانی چون عصمت جهان‌بزرگی و نوشین نجار را در برنامه‏‌های مختلف تلویزیونی می‌‏دید و فکر می‏‌کرد که چطور می‌‏تواند آن‏ها را پیدا کند؟ کسانی که با او هم‌دردند و مثل بلقیس ملکیان بهترین خبری که درآن هشت سال شنیده‌‏اند آزادی خرمشهر بوده است.
این روزهای معلم کلاس‌‏های اول تا پنجم ابتدایی، به مراقبت از همسر بیمارش می‏‌گذرد، و البته دنبال کردن کارهای اداری مربوط به بیمه و بازنشستگی و .... باوجود تمام این و مشغله‌‏هایش اما، درِ خانه بلقیس ملکیان به روی مهمانانی که بعضی از آن‏ها دختران خرمشهری سی‏‌سال پیش هستند، همیشه باز است.
 
نویسنده: زینب کوهیار

مقاله ها مرتبط