اشاره: هر نهضتی را دو جزء است؛ خون و پیام. خونش را مردان میدهند و پیامش را زنان پاسداری میکنند. پیام نهضت کربلا را زینب سلاماللهعلیها و زنان حرم به گوش عالمیان رساندند و بخش بزرگی از پیام زنده و جاوید نهضت حسینی ما را هم مادران شهدا.
مادر شهید، کانون عشق و انتظار و دریای صبر است. نمیدانم چرا وقتی نگاهش میکنی تصویر نخلهای خرمشهر در ذهنت تداعی میشود؛ زخمی ولی مقاوم. مادر با چه شوری از فرزند شهیدش میگوید.
نذر امامزاده آرزو داشتم فرزند اولم پسر باشد. خداوند علیاصغر را هديه كرد. فرزند دومم را پدرش غلامرضا نامید. پسر دیگرم هم علیرضا بود. اسم شادپور را قرار بود شادپوررضا بگذاریم، اما زمان طاغوت که ماموران ثبت احوال سالی یکبار میآمدند و اسامی را ثبت میکردند گاهی اسمها را خودشان میگذاشتند. اسمش را شادپور گذاشتند. رضا در شناسنامهاش ثبت نشد ولی عشق امام رضا در روح و جانش از همان بچگی حک شده بود.
وقتی به دنیا آمد، سه روز متوالی شیر نخورد. نذر کردم اگر خوب شد ببرمش امامزاده داود. حالش خوب شد. بهخاطر مشغلههای زیادی که داشتم فرصت نشد نذر را ادا کنم. تا این که خودش، نذرم را ادا كرد.
آتشسوزی در مدرسه روستا در تظاهرات دوران انقلاب چندباری علیه شاه تظاهرات کردند. دوبار مدرسه روستا آتش گرفت. همه تعجب کرده بودند که تظاهرات و شلوغیهای تهران چطور به روستا هم کشیده شده؟! شک کردند که شاید پای گروه و باندی در میان باشد. شب که مراقب گذاشته بودند، شادپور را دیده بودند.
مدال جانبازی ۱۸ ساله بود که عازم عملیات بیتالمقدس شد تا در آزادسازی خرمشهر تکلیف خودش را ادا کند. وقتی آماده اعزام به جبهه بود گفتم: «مادر، میروی و تنهایم میگذاری؟» گفت: «مادر، تو تنها نیستی. خدا را داری.» بهار سال۶۱ رفت. وقتی برگشت، مدال جانبازی روی سینهاش نشسته بود. بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر مجروح شده بود. رفتیم بیمارستان مصطفی خمینی برای ملاقات. همین که دیدمش زبانم بند آمد. با خنده گفت: «حاجخانم! چرا زبانت بند آمده؟ خدا را شکر کن.» گفتم: «خدایا! شکرت.» یک سال بعد از مجروح شدنش رفت خدمت سربازی.
پدرش میگفت: «شما بچهها را میفرستی جبهه.» هربار که یکی از بچهها مجروح میشد و میآمد، پرستاریشان میکردم تا خوب بشوند. هشت سال کار من همین بود.
شب عروسی مفقود شدن شادپور با عروسی برادرش یکی شد. از ماجرا خبر داشتم، اما به روی خودم نمیآوردم. شب حنابندان حالم خوب نبود، اما چیزی نمیگفتم. صبوری کردم.
برادرش شبی در خواب دید پدرشان از دنیا رفته و بهشدت بیقراری میکند. بعد دید خونی که بر زمین ریخته شده جمع شد، بالا آمد و تبدیل به صورتی نورانی شد و گفت: «من نمردهام. من زندهام.» آنموقع متوجه تعبیر خوابش نشد. بعدا که خبر شهادت و بازگشت پیکر برادرش را به او دادند تازه به تعبير آن خواب پی برد.
زنده بودن شهدا بعد از شهادتش با این که کنارمان نبود ولی انگار هوایمان را داشت. مثل دورانی که بود و نمیگذاشت ناراحتی و خستگی را احساس کنیم. حضورش را حس میکردیم.
یادم هست زمانی که اسرا را مبادله میکردند من و حاجی مریض شده بودیم. بچهها هم نبودند. فصل میوهچینی بود. چندتا کارگر داشتیم که کار را نیمه تمام گذاشته بودند. کارها روی زمین مانده بود. حاجی یک برادر ناتنی داشت. او در خواب دیده بود که شادپور آمده و ما مهمانی بزرگی گرفتهایم. آمد دنبال تعبير خوابش. حال و روزمان را که دید، انگورهایمان را چید. انگار شادپور او را مامور کرده بود.
تا وقتی بود، پدرش فعالیت زیادی داشت. کار کشاورزی و دامداریاش رونق داشت. در همه کارها کمک پدرش میکرد و آنها را بهخوبی انجام میداد. یک دروچین گرفته بود، با آن کار میکرد. هم برای خودمان و هم برای مردم. تا وقتی شادپور بود، زندگی و کار برای پدرش شیرین بود. مردم روستا روی صداقت شادپور قسم میخوردند. هميشه آب روستاييان را او تقسیم میکرد.
جوان رعنا و رشیدی شده بود. وقت ازدواجش رسيده بود. پدرش میگفت: «بهخاطر اخلاق خوب و جوانمردی و پاكدامنیاش میدانم همه در روستا دوست دارند شادپور داماد خانوادهشان شود.» اما او تمایلی به ازدواج نشان نمیداد. به پدرش ميگفت: «تا وقتی جنگ تمام نشود من ازدواج نمیکنم.»
آخرین خداحافظی در آخرین خداحافظی، قبل از حرکت اتوبوس دوان دوان آمد و گفت: «مادر، کمی آب بده.» پارچ بزرگی را پر از آب کردم و دستش دادم تا همه سیراب شوند. برادرزادهاش را بوسید. نگاه آخرینش را به من دوخت و خداحافظی کرد و رفت. رفت و سالها چشمانتظاری را برایم به یادگار گذاشت.
چهل روز بعد از رفتنش شهید شد. ده سال مفقودالاثر بود. ده سال چشمانتظارش بودم. ده سال شبها که همه میخوابیدند بیدار بودم. میرفتم کنار پنجره، رد شدن اتوبوسها را تماشا میکردم. با صدای در، قلبم میریخت. همهاش منتظر بودم. هیچ چیز در این عالم، سختتر از انتظار نیست.
صبر مادران شهدا انتظار بود و انتظار تا این که به سفر حج رفتم. دیگر صبرم تمام شده بود. آخرین امیدم به سفر حج بود تا در نگاه اولینم او را از خدا بخواهم. رو به کعبه کردم و گفتم: «خدايا! خبری از شادپور برسان.» همان روزها خالهاش، شادپور را در خواب میبیند و میگوید: «شادپورجان، چرا نمیآیی؟ مادرت چشمانتظارت است.» شادپور به او امید وصال میدهد و تکرار میکند که «میآیم. مادر که از مکه بیاید میآیم.» از مكه كه برگشتم، به ده روز نکشید که خبرش را آوردند. در آن لحظات، خدا را به خاطر وصال فرزندم شکر کردم. گفتند مادر شهید برای دیدن فرزندش بیاید. وارد که شدم به فرزند شهیدم گفتم: «ای شهید کربلا! سلامٌ علیک/ ای به غمها مبتلا! سلامٌ علیک.» فقط همین را گفتم.
از آن سرو رشیدم چند تکه استخوان به من دادند، اما همان هم برای تسلای دلم کافی بود. ممنونم كه خدا قربانیام را پذیرفت.
شادپور بچه که بود، یکبار در روستا تصادف کرده بود. او را به قزوین رسانديم. دکترها گفتند باید شب بماند. گفتم: «یا باید من هم بمانم، یا بچهام را هم با خودم میبرم.» نمیدانم چگونه ده سال دوریاش را تاب آوردم. به یقین، خدا صبر و سکینه بر دلم نازل میکرد.
راهم را ادامه بده دوستش تعریف میکرد: «آخرین دیدار من با شهید در دوراهی همدان بود. داشتم ماشین تعمیر میکردم. بهاش گفتم: شنیدم میخواهی بروی منطقه. ما به اندازه خودمان جبهه رفتهایم. یک انبار گوجه کال داریم که اگر بماند خراب میشود. بمان و کمک کن. قبول نکرد. به دلم افتاده بود دیگر نمیبینمش.»
در نامه برای دوستش نوشته بود که «من دیگر برنمیگردم، شهید میشوم.» در جبهه، کوله آرپیجیاش را آورده بود و داده بود به دوستش و گفته بود: «راهم را ادامه بده.»
نویسنده: بنتالهدی عاملی