۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

قنداقه دخترم را روی تابوتم بگذارید

قنداقه دخترم را روی تابوتم بگذارید

قنداقه دخترم را روی تابوتم بگذارید

جزئیات

به مناسبت ۱۹ اسفند، سالگرد شهادت حاج حبیب‌الله افتخاریان معروف به ابوعمار، فرمانده دلاور سپاه مریوان

19 اسفند 1399
پدر و مادرش هر دو اهل کویر بودند، کویر سوزان دامغان، اما خودش سال ۱۳۳۴ در بهشهر به دنیا آمد. در یک خانواده نسبتاً پر‌جمعیت با جوی مذهبی. چهار ساله بود که پدرش را از دست داد و از آن پس تحت سرپرستی عموی خود قرار گرفت. با این‌که دوران کودکی و نوجوانی‌اش با شیطنت‌ها و بازی‌های کودکانه‌ گذشت؛ اما متمایز بودنش از سایرین به لحاظ آشنایی‌اش با قرآن و اهل بیت به وضوح قابل تشخیص بود.
دوران ابتدایی و راهنمایی‌اش را که گذراند، همهمه‌های انقلاب تبدیل به فریادهایی شده بود که حالا گوش زمین و زمان را کَر می‌کرد. از سیل خروشان مبارزه عقب نماند و به صف مبارزین پیوست.
سال ۱۳۵۶ به دلیل مبارزات سیاسی‌اش تحت تعقیب ساواک قرار گرفت، لذا برای این‌که خانواده‌اش در معرض خطر نباشند خانه را فروخت و راهی آلمان شد و در دانشکده دندان‌پزشکی شهر بُن مشغول تحصیل شد.
حضرت امام(ره) که به فرانسه مهاجرت کردند، درس و دانشگاه را رها کرد و خودش را رساند به فرانسه، آمد خدمت حضرت امام(ره). در یکی از جلسات خصوصی که با حاج احمدآقا در خدمت حضرت امام(ره) بود از امام پرسید: آقا به درسم ادامه دهم بهتر است یا در خدمت شما باشم؟!
حضرت امام(ره) فرمودند: الآن احتیاج انقلاب به شما بیشتر است، در خدمت اسلام باشید بهتر است.
گفت: می‌خواهم پاسدار شما باشم.
حضرت امام(ره) فرمودند: پاسدار اسلام باشید.
حرف حضرت امام(ره) برایش حجت بود، درسش را رها کرد و رفت لبنان و در کنار شهید چمران تحت آموزش دوره‌های چریکی قرار گرفت. وقتی به فرانسه برگشت به عنوان محافظ حضرت امام(ره) در خدمت ایشان بود و با پیروزی انقلاب و بازگشت حضرت امام(ره) به مهین، او مسئول انتقال خانواده ایشان از ترکیه به ایران بود.
سال ۱۳۵۸، در لبیک گفتن به فرمان امام مبنی بر تشکیل سپاه پاسداران در اصفهان اقدام به تشکیل سپاه نمود. مدتی هم فرمانده سپاه ترکمن صحرا بود و در خاتمه دادن جنگ گنبد و ترکمن صحرا و پایان دادن غائله منافقین در جنگل آمل بسیار تلاش کرد.
مدتی هم فرمانده تیپ ۲۵ کربلا بود. آخرین مسئولیتش فرماندهی سپاه مریوان بود. همسرش درباره آخرین گفتگویش با ابوعمار می‌گوید:
«... دخترم محدثه ده روزه بود و من چون فرزندم تازه به دنیا آمده بود در بهشهر بودم. شب قبل از شهادتش هر‌چه سعی کردم موفق نشدم تلفن سپاه مریوان را بگیرم. بالاخره بعد از نماز صبح موفق شدم با ایشان صحبت کنم. خستگی از کلامش می‌بارید. گفت: الان از جلسه آمدم و تازه رفته بودم بخوابم که شما زنگ زدید کمی صحبت کردیم و گفت: این آخرین تماس من و شماست، من دیگر بر نمی‌گردم، قنداقه محدثه را در تشییع جنازه‌ام بگذارید روی تابوتم. مطمئنم که من و دخترم هرگز یکدیگر را نخواهیم دید. به او بگو دیدار به قیامت. بهت زده شده بودم،‌ ولی او در کمال آرامش با من خداحافظی کرد و از من خواست گوشی را به پسرم عمار بدهم تا با او هم صحبت کند. همین حرف‌ها را به عمار گفت و خداحافظی کرد...»
سرانجام در همین سمت روز نوزدهم اسفند سال ۶۳ در اثر بمباران هوایی شهر مریوان در حالی که در حال کمک کردن به مردم برای رفتن به پناهگاه بود، تحت اصابت ترکش قرار گرفت و دعوت پروردگارش را لبیک گفت.
 
 

مقاله ها مرتبط