۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

قصه من و مجید

قصه من و مجید

قصه من و مجید

جزئیات

به یاد و برای سردار سرلشکر پاسدار شهید دکتر مجید بقایی فرمانده قرارگاه کربلا/ به مناسبت ۹ بهمن، سالروز شهادت شهید بقایی

9 بهمن 1400
اشاره: امیر کعبی یکی از دوستان مجید است. اگر چه او تا قبل از شروع جنگ تنها مجید را دورادور می‌شناخت و با او هیچ رابطه‌ایی نداشت اما، وقتی در زمستان ۵۹ پایش به جبهه شوش باز می‌شود، همان جا رفاقت نزدیکش را با مجید شروع می‌کند. این دوستی تا ساعتی قبل از شهادت مجید ادامه پیدا می‌کند، داستان این رابطه را با هم ‌می‌خوانیم:
انقلاب اسلامی که پیروز شد برای اولین بار مجید بقایی را در کمیته دیدم. آن روزها مجید بقایی برای خودش یلی بود. همه به او احترام می‌گذاشتند. او یکی از مسئولین تأثیرگذار و دارای رأی در کمیته بود. هنوز چند صباحی از تأسیس کمیته و راه‌اندازی آن نگذشته بود که مجید به همراه تعدادی از دوستانش تشکلی را به‌وجود آوردند به نام «کانون نشر فرهنگ انقلاب اسلامی». آنها اعتقاد داشتند حال که انقلاب به ثمر نشسته و به پیروزی رسیده، باید کار فرهنگی انجام داد و کنار حفاظت و حراست از دستاوردهای انقلاب نسبت به آگاهی بخشی، اطلاع‌رسانی و نشر فرهنگ انقلاب اسلامی هم باید همت گماشت. لذا افرادی که در آن کانون رفت و آمد داشتند را جوانان شهر به نام کانونیان می‌شناختند. چهره بسیار شاخص و تأثیرگذارشان هم مجید بود. جمع بسیار باصفایی داشتند. مدتی که گذشت من هم پایم به آنجا باز شد و در آن کانون ثبت نام کردم. وقتی برگ عضویت آن کانون را به من دادند احساس می‌کردم برگه ورود به بهشت را دریافت کرده‌ام. به همین خاطر از آن برگه به دقت نگهداری می‌کردم و هر جا که می‌رفتم آن برگه را به‌عنوان نشان افتخار به همه نشان می‌دادم. چند باری در کانون هم مجید را دیده بودم ولی افتخار همنشینی،‌ مصاحبت، مراوده و رفاقت با او را پیدا نکرده بودم. البته سن و سال مجید هم چند سالی از من بزرگ‌تر بود و شاید علت عدم ارتباط تنگاتنگ ما همین مسئله بود. پس از مدتی مجید را کمتر در کانون می‌دیدم تا اینکه از زبان دیگران شنیدم که مجید به آغاجاری رفته و کنار دوست قدیمی‌اش که نامش اسماعیل دقایقی۱ است سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آغاجاری را تشکیل داده و آنجا همه کاره سپاه شده است.
زمان به سرعت برق و باد گذشت تا اینکه جنگ شروع شد. اول جنگ، من به هر دری زدم که بتوانم به میادین نبرد اعزام شوم ولی به دلیل سن و سال پایینم و مشخص نبودن وضعیت و دوام جنگ، با عزیمت من که پاسدار هم شده بودم مخالفت می‌شد. سه ماه و اندی از جنگ گذشته بود که من بالاخره تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به میدان جنگ برسانم. هرگز آن روزی را که تصمیم گرفتم هر چه زودتر خودم را به هر طریق ممکن به جبهه برسانم فراموش نمی‌کنم. بعد از اینکه دوست خوبم حاج ابراهیم۲ را با دستی زخمی و ترکش خورده در سپاه بهبهان دیدم از او پرسیدم: چی شده؟ کجا ترکش خوردی؟
گفت: جبهه شوش.
برای اولین بار بود که اسم جبهه شوش را می‌شنیدم. سپس او گفت که در آن منطقه به همراه مجید بقایی و ابراهیم شهید‌زاده و اسماعیل مبین حضور دارند و مجید فرماندهی سپاه شوش و محور عملیاتی شوش را برعهده دارد. بعد از این صحبت‌ها دیگر دل ماندن در شهر را نداشتم و بی‌قرار رسیدن به میدان نبرد بودم. یک روز صبح کوله‌پشتی‌ام را برداشتم و پرسان پرسان خودم را به شوش رساندم. اینکه تا به آنجا رسیدم وآن شب اول که در آن فضا قرار گرفتم چه اتفاقاتی افتاد و به من چه حالی دست داد را قبلاً گفته‌ام و از بیان دوباره‌اش صرف نظر می‌کنم. خلاصه کنم. بعد از اولین بار به شناسایی رفتنم، به همراه محمود پریشانی و اسماعیل مبین که منجر به لو رفتن معبر از جانب من و سپس لو رفتن سنگر دیده‌بان در همان روز باز هم توسط من، شد و کتک سختی که به همین خاطر از اسماعیل مبین خوردم و خود اسماعیل نیز عیناً همه را برای مجید نقل کرد و دفاعی که مجید از من کرد و من را نه تنها به خاطر آن ماجرا تنبیه نکرد بلکه حمایت هم کرد، همه و همه باعث به وجودآمدن دوستی و علاقه خاصی بین من و مجید شد. علاقه و عشقم به او از همان‌جا آغاز شد و تا زمان شهادتش و حتی بعد از آن هر روز بیشتر و بیشتر گردید.
بعد از آن روز بود که هر جا مجید می‌رفت من هم با او می‌رفتم. خط مقدم، کنار رودخانه، شهرک سلمان فارسی محل پشتیبانی وتدارکات، حرم حضرت دانیال نبی(ع) و ... دیگر با او مأنوس شده بودم. با او شوخی هم می‌کردم. گاهی از سر و کولش بالا می‌رفتم و با او کشتی هم می‌گرفتم. باور کنید عین برادرهای کوچک که برای برادران بزرگ‌ترشان ناز می‌کنند، من گاهی با او قهر می‌کردم، ناز می‌کردم و ... همیشه این مجید بود که به سراغم می‌آمد و با لبخند خاص خودش دل مرا به‌دست می‌آورد و آرامم می‌کرد.
یادم نمی‌رود، غروب یکی از روزهای شهریور سال ۶۰ بود که برای اولین بار پایم ترکش خورد. خبر مجروح شدنم را به مجید دادند. در سنگر بهداری خط، امدادگران مشغول پانسمان زخمم بودند که در آن تاریکی مجید سراسیمه خودش را به سنگر بهداری رساند و بر بالینم حاضر شد. وقتی دید من سالم هستم و مشکل چندانی ندارم، خنده‌ای کرد و ماجرا را پرسید. من هم کل ماجرای چگونگی زخمی شدنم را برایش توضیح دادم. بعد از اینکه پایم را پانسمان کردند مجید کمکم کرد و من را به سنگرمان رساند. بعد از آن روز مجید دیگر یک توجه خاص به من داشت. هر روز بعد از ظهرها به سراغم می‌آمد و به خاطر اینکه تحرک داشته باشم دستم را می‌گرفت و راه می‌برد.
بعد از مدتی که پایم خوب شده بود یک روز با مجید داشتم از سنگرمان به طرف سنگر فرماندهی می‌رفتیم که من یک مرتبه صدای سوتی شنیدم و فکر کردم سوت خمپاره است. سریع روی زمین دراز کشیدم و دستانم را روی سرم گذاشتم. دیدم خبری از انفجار نشد، سرم را بالا آوردم و دیدم مجید در حالی که از خنده روده‌بر شده، دارد به من نگاه می‌کند. متوجه شدم سوتی که شنیدم صدای سوت خمپاره نبوده و مجید عمداً سوت زده تا مرا اذیت کند و بخندد. با عصبانیت به او نگاهی کردم و گفتم: خیلی بی‌مزه‌ای. برو اصلاً باهات حرفی ندارم.
همان مسیر رفته را برگشتم. مجید به طرفم دوید و مرا در آغوش گرفت و سرم را بوسید و در حالی که هنوز هم قهقهه می‌زد و می‌خندید گفت: خیلی خب ببخشید، شوخی کردم، معذرت می‌خوام.
سعی می‌کرد که نخندد ولی نمی‌توانست خنده‌اش را کنترل کند و مدام می‌خندید. من هم که می‌دانستم خندیدنش به خاطر آن حرکت من است چشم غره‌ای به او رفتم و ‌گفتم: نخند دیگه، ببین به خدا ول می‌کنم می‌رم‌ها؟!
مجید هم در حالی‌که همچنان می‌خندید می‌گفت: امیر به خدا هر کاری می‌کنم نمی‌تونم جلوی خنده خودم رو بگیرم.
یا بعضی وقت‌ها غروب که می‌شد به اتفاق همدیگر کنار در سنگر فرماندهی می‌نشستیم و با هم صحبت می‌کردیم و من دوباره صدای سوتی را می‌شنیدم و روی زمین می‌خوابیدم اما وقتی خبری از انفجار نمی‌شد می‌فهمیدم که بله، باز هم کار کار آقا مجید است و صدای خنده‌اش هم به هوا بلند شده. من می‌شدم کوره‌ای از آتش و خلاصه دیگر تا یک هفته نه با او حرف می‌زدم و نه کاری به کارش داشتم. آن وقت باز هم این مجید بود که به سراغم می‌آمد و می‌گفت:‌ من تسلیمم و حرفی ندارم، حق با تو.
می‌گفتم: آخه مجید، اگه یه وقت من فکر کنم صدای سوتی که می‌شنوم سوت خمپاره نیست و سوت توئه و نخوابم می‌دونی چی می‌شه؟
مجید هم در حالی که لبخندی به لب داشت می‌گفت: نه نمی‌دونم، چی می‌شه؟
من هم با عصبانیت نگاهش می‌کردم و می‌گفتم: باز هم داری منو دست می‌ندازی؟
می‌خندید و می‌گفت: نه بابا، می‌خوام از زبان خودت بشنوم چی می‌شه؟!
من هم دوباره قهر می‌کردم و باز هم مجید بود که به دنبالم می‌دوید و مرا در آغوش می‌گرفت و می‌گفت: خیلی خب بابا، شوخی کردم ولی خودمونیم نگفتی چی می‌شه؟
نگاه معناداری به او می‌کردم و می‌گفتم: آقا، اصلاً هیچی نمی‌شه، من نمی‌خوام با تو رفیق باشم، اینکه می‌شه؟
مجید دوباره می‌خندید و می‌گفت: نه خیر اینم نمی‌شه!
جالب بود، قیافه گرفتن من برای مجید در حالی بود که او نه تنها فرمانده من، بلکه فرمانده سپاه و کل محور عملیاتی منطقه بود.
اواسط پاییز سال ۶۰ به مجید اعلام شد سپاه شوش را تحویل فرد دیگری داده، خودش را به دفتر هماهنگی سپاه استان خوزستان که در آن زمان اسماعیل دقایقی مسئولیت آن را برعهده داشت معرفی کند. شایعه شده بود که قرار است مجید مسئولیت فرماندهی سپاه و محور عملیاتی سوسنگرد را عهده‌دار شود. مجید هم از سپاه استان درخواست کرد که اجازه دهند ظرف مدت ده الی پانزده روز دیگر سپاه را تحویل فرد بعدی بدهد. سپاه استان هم موافقت کرده بود. یادم هست روز چهارم یا پنجم بود که مجید کل سپاه را تحویل فرد بعدی داد ولی به اهواز نرفت. روز بعد دیدم با لباس فرم در حالی که اسلحه کلاشینکف تاشویی در دست دارد ترک موتور بچه‌های اطلاعات عملیات سوار شد و با آنها به شناسایی رفت. روز اول به خودم گفتم شاید این هم جزو همان کار تحویل دادن است. روز دوم، روز سوم، روز چهارم هم این قضیه تکرار شد. به سراغش رفتم و گفتم: مگه تو سپاه رو تحویل ندادی؟
با تعجب و در حالی که لبخندی برلب داشت گفت: فضولی تو؟
گفتم: من جدی سئوال کردم. تو اگه سپاه رو تحویل دادی چرا نمی‌ری اهواز و با لباس فرم با بچه‌های اطلاعات عملیات می‌ری شناسایی؟
مجید خندید و گفت: حالا دیگه باورم شد که تو واقعاً فضولی.
گفتم: حالا ببین. فردا که به اهواز رفتم و به اسماعیل دقایقی موضوع رو گفتم اون وقت باور می‌کنی که من فضولم.
دوباره خندید و گفت: ببینیم و تعریف کنیم.
گفتم: خواهیم دید.
صبح روز بعد که مجید دوباره با بچه‌ها راه افتاد و رفت شناسایی من هم به هر طریقی که می‌شد خودم را به اهواز رساندم و سراغ اسماعیل رفتم و کل ماجرا را برایش تعریف کردم. اسماعیل گفت: برو به مجید بگو نشون به این نشون که ... فردا باید اهواز باشی.
من هم درنگ نکردم و تا غروب خودم را به جبهه شوش رساندم و یک راست رفتم سراغ سنگر بچه‌های اطلاعات عملیات. دیدم بله آقا مجید به اتفاق سایر دوستان تازه از شناسایی برگشته. به او گفتم: آقای مجید بقایی رفتم اهواز و به اسماعیل همه ماجرا رو گفتم، اونم گفته که بهت بگم نشون به این نشون که ... فردا صبح باید اهواز باشی.
با تعجب و با همان لبخند همیشگی گفت: واقعاً رفتی اهواز و برگشتی؟
گفتم: نشونه‌ای که بهت دادم صحیح بود یا نه؟
گفت: آره.
گفتم: پس این یعنی اینکه بنده رفتم اهواز و برگشتم.
خندید و گفت: باشه یکی طلب من. آخرش کار خودتو کردی؟
گفتم: بهت گفتم که نرو شناسایی. تو گوش نکردی. اگه یه وقت تو رو اسیر می‌کردن یا هر اتفاقی برات می‌افتاد کی پاسخگو بود؟
دوباره خندید و گفت: بلبل زبون هم که شدی، حالا بگو از اهواز خوردنی چی برام خریدی؟
گفتم: هیچی.
تا گفتم هیچی گفت: واقعاً که عجب رویی داری! فقط رفتی اهواز که به اسماعیل بگی من با لباس فرم دارم می‌رم شناسایی؟
گفتم: بله.
گفت: باشه آقای امیر آقا. منم یه روز بالاخره حالتو می‌گیرم.
گفتم: باشه به قول خودت ببینیم و تعریف کنیم.
فردای آن روز مجید به اهواز رفت. بعد از رفتن مجید من بدجور احساس تنهایی می‌کردم. دلم برایش خیلی تنگ شده بود. با خودم گفتم: چه اشتباهی کردم. چرا رفتم اهواز و به اسماعیل موضوع را گفتم؟ حداقلش این بود که هر شب مجید را می‌دیدم ولی الان دیگه نمی‌تونم ببینمش. دیگر دلم به کار نمی‌رفت. هر جا که پا می‌گذاشتم خاطراتم با او در ذهنم زنده می‌شد. مدت زمانی را به همین منوال پشت سر گذاشتم که خبردار شدم در منطقه سوسنگرد قرار است عملیاتی برای آزادسازی شهر بستان صورت بگیرد. تا آمدیم بجنبیم و بخواهیم برای حضور در آن منطقه کاری بکنیم عملیات شروع شد. روز دوم عملیات، من توانستم جواز حضور در آن منطقه را از مسئولین بگیرم. وقتی به منطقه رفتم چند تن از دوستان مشترک خودم و مجید را دیدم. من که فکر می‌کردم مجید در منطقه سوسنگرد مسئولیت فرماندهی سپاه را برعهده گرفته، از آنها سرغ مجید را گرفتم. آنها گفتند: مگه نمی‌دونی چی شده؟
گفتم: نه. چی شده؟
گفتند: مجید و عبدالله۳ به‌همراه گردان بچه‌های اهواز به عنوان نیروی پیاده در عملیات شرکت کردن و الان دو روزه که هیچ خبری از اونا نیست. گردانشون تو محاصره افتاده و هیچ کس هم از اون گردان نتونسته از محاصره سالم بیاد بیرون و ...
دلم یکباره فرو ریخت. گریه‌ام گرفته بود. همه خاطراتم با او در ذهنم مجسم شده بود. خدایا! یعنی مجید؟ خدایا! کمک کن برای مجید اتفاقی نیفتاده باشد. خدایا! خدایا! خدایا! و ... .
روز سوم هم گذشت. همه دوستان نگران و پریشان بودند. هیچ کس دل و دماغ نداشت. روز چهارم خبر بسیار خوشحال کننده‌ای به گوشمان رسید. مجید توانسته بود از محاصره سالم بیرون بیاید و الان هم در سوسنگرد است. باور نمی‌کردم. مسیر دهلاویه تا سوسنگرد را که مسافتی بسیار کوتاه است با چه سرعتی پیمودم، فقط خدا می‌داند. باور نمی‌کردم. وقتی به دفتر فرماندهی می‌رفتم تا مجید را ندیدم خبر را باور نمی‌کردم. تا من را دید مثل همیشه لبخندی زد و گفت: اینجا چه کار می‌کنی؟ تو باید الان جبهه شوش باشی.
سخت او را در بغل گرفتم وگفتم: مجید، مجید همه رو جون به لب کردی. می‌دونی تو این چند روز بی‌خبری از تو، چی کشیدم؟
باز هم شوخی‌اش گل کرد خندید و گفت: نه چی کشیدی؟
گفتم: مجید تو رو خدا مسخره نکن.
خندید و گفت: آره می‌دونم، من از همه شما ممنونم که این قدر به فکرم بودین. از همه شما هم عذر می‌خوام که تو این چند روز نگرانتون کردم.
بعد جریان محاصره و چگونه خارج شدن از آن را برایمان توضیح داد.
اواخر سال ۶۰ بود که دوباره مجید به منطقه شوش برگشت. این بار در کسوت فرماندهی قرارگاه فجر۴. از اینکه دوباره مجید را در آن منطقه می‌دیدم بی‌نهایت خوشحال بودم. دوباره همه جا در کنار مجید بودم. از همه جا نیروهای رزمنده به سوی جبهه شوش سرازیر شده بودند. قرار بود عملیاتی بزرگ در آن منطقه صورت پذیرد. زمان به سرعت می‌گذشت. شب قبل از عملیات قرار شد من به اتفاق عزت حجازی در تیپ امام سجاد(ع) در کنار آقا مرتضی۵ قرار بگیریم. از مجید خداحافظی کردم و به اتفاق عزت حجازی به محور شلش۶ رفتیم و در کنار نبی رودکی۷ قرار گرفتیم. عملیات شروع شد. در همان ساعات آغازین نبرد من شدید مجروح شدم و از منطقه عملیاتی بیرون برده شدم. روز چهارم یا پنجم عملیات بود که در بیمارستان افشار دزفول به هوش آمدم. بعد از اینکه به هوش آمدم دکتر برگه اعزام به تهران برایم نوشت ولی من زیر بار نرفتم و با هر کلکی بود دوباره به شوش برگشتم. هر کس وضعیت مرا می‌دید به یقین با خود می‌گفت یا این بابا دیوانه است یا اینکه می‌خواهد خودش را اثبات کند. ولی من به هیچ چیز دیگری جز ماندن در منطقه فکر نمی‌کردم. با هر دردسری بود خودم را به منطقه برگرداندم به محض اینکه چشم مجید به من افتاد، گفت: امیر اینجا چه کار می‌کنی؟ چرا برگشتی؟
گفتم: مجید حوصله جواب دادن ندارم.
خیلی آرام مرا در بغل گرفت و گفت:‌ امیر، به خدا وضعیت جسمی‌ات مناسب نیست. بیا و برگرد.
گفتم: مجید به خدا اگه دوباره بگی برگرد همین الان از سنگر تو هم می‌رم بیرون و دیگه برنمی‌گردم.
مجید دوباره گفت: خیلی خب پس از اینجا تکان نخور و حداقل پیش خودم باش. هوس رفتن به خط مقدم هم به سرت نزنه که اصلاً اجازه نمی‌دم با این وضعیت بری جلو، فهمیدی؟
من که می‌دانستم اگه اصرار و پا فشاری کنم راه به جایی نخواهم برد قبول کردم ولی در اولین فرصت که مجید از من غافل شد از سنگر بیرون آمدم و به اتفاق رضا داستار8 سوار بر موتور شدم و خودم را به خط مقدم رساندم. هر کس مرا با آن سر و روی باند پیچی شده می‌دید اول نمی‌شناخت ولی بعد که متوجه می‌شد و می‌شناخت اولین حرفش این بود که چرا با این وضعیت به خط مقدم آمده‌ای؟ من هم جواب نمی‌دادم. عملیات تمام شد. بعد از عملیات به سراغ مجید رفتم. تا مرا دید گفت: امیر ازت شدید دلخورم.
گفتم: چرا؟
گفت: مگه تو قول ندادی بدون اجازه من جایی نری؟ چرا تا من غافل شدم زیر قولت زدی و سرت رو انداختی پایین و کار خودت رو کردی؟
گفتم‌: مجید ازم خورده نگیر، نمی‌تونستم بمونم. حالا که گذشت تو دیگه خیلی سخت نگیر.
یک نگاه معنا داری به من کرد و گفت: آقای امیر آقا، اینقده بچه بازی در نیار. یه بار هم که شده حرف گوش کن.
گفتم: چشم، چشم، قول می‌دم دیگه بچه خوبی بشم.
خندید و تا آمد حرفی بزند گفتم: نگو خودم می‌گم ببینیم و تعریف کنیم!
دوباره خندید و گفت: به خدا خیلی پررویی.
گفتم: کجاش رو دیدی آقا مجید.
حین عملیات رمضان که مجید جانشین حسن۹ شد، من هم به اطلاعات عملیات قرارگاه پیوستم. بعد از عملیات رمضان یک روز رفته بودم اهواز پیش تعدادی از دوستان. از آنجایی که دوستان آنجا نبودند من به دلیل خستگی در مقر آنها خوابیدم. مجید از بچه‌ها سراغ من را می‌گیرد، آنها هم به او می‌گویند امیر رفته اهواز فلان جا. مجید هم به همان آدرس مراجعه و سراغ من را از آنها می‌گیرد. من چون در محل استراحت آنها خوابیده بودم و آنها از آمدنم بی‌خبر بودند به مجید می‌گویند امیر اینجا نیامده. مجید به آنها می‌گوید: مطمئنید؟ چون من سراغش رو از اطلاعات عملیات گرفتم گفتن اومده اهواز پیش شما.
آنها هم می‌گویند: ما یه ساعتی اینجا نبودیم شاید اومده و دیده ما نیستیم ول کرده رفته.
مجید از آنها خداحافظی کرده و می‌رود. شاید از رفتن مجید بیش‌تر از چند دقیقه نمی‌گذشت که من از خواب بیدار شدم و مجدد به سراغ دوستانم رفتم. تا آنها مرا دیدند گفتند: کجا بودی؟
گفتم: اومدم نبودید رفتم محل استراحتتون و یه مقدار خوابیدم.
گفتند: الان مجید دنبالت اومده بود و سراغت رو می‌گرفت.
گفتم: مجید دنبال من اومده بود؟
گفتند: بله.
گفتم: کجا رفت؟
گفتند: نمی‌دونیم ولی خیلی نیست که رفته. اگه با موتور دنبالش بری شاید بهش برسی.
من هم پشت موتور پریدم و خودم را به در خروجی رساندم و سراغ مجید را از آنها گرفتم. گفتند: چند دقیقه‌ای می‌شه که از اینجا خارج شده.
می‌دانستم دیگر نمی‌توانم پیدایش کنم. به سراغ دوستانم برگشتم و گفتم: خیلی بی‌معرفتید! خب یه نگاهی تو اتاق بغلی می‌کردید بعد بهش می‌گفتید اینجا نیومدم.
گفتند: ما از کجا می‌دونستیم که تو، توی اتاق بغلی هستی؟
بعد از اینکه به مقرمان بازگشتم محمد باقری۱۰ تا من را دید گفت: اِ، مگه تو با مجید نرفتی مشهد؟
تا گفت مشهد، متوجه شدم مجید سراغم آمده بوده که مرا با خود ببرد مشهد. ماجرا را برای او توضیح دادم. بعد از یک هفته که مجید از مشهد برگشت سراغش رفتم. تا مرا دید گفت: امیر کجا بودی؟ اومدم سراغت که با خودم ببرمت مشهد، نبودی.
ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: قسمت نبود. انشاءالله دفعه دیگه.
بعد برایم جریان مسافرت و زیارتش را تعریف کرد. گفتم: همه مسیر رو تنها بودی؟
گفت: آره.
گفتم: چرا تنها رفتی؟ اگه ماشین تو راه دچار مشکل می‌شد چی کار می‌کردی؟ تو کی می‌خوای قبول کنی که تنها این ور و اون ور رفتنت صحیح نیست؟
گفت: آفرین، آفرین، می‌بینم که بزرگ شدی و ادبی صحبت می‌کنی؟
گفتم: ادبی چیه؟ آقای مجید بقایی، این درسته که تو اخلاقت با خیلی‌ها فرق می‌کنه و حاضر نیستی برای رانندگی ماشینت از کس دیگه‌ای استفاده کنی ولی خب جوانب کار رو هم در نظر بگیر.
مجید که به دقت به حرف‌هایم گوش می‌داد لبخندی زد و گفت: چشم آقای امیر کعبی، دفعه دیگه جوانب کار رو هم در نظر می‌گیرم. حالا دیگه کوتاه بیا.
گفتم: حالا درست شد. خب برام چی سوغاتی آوردی؟
مثل همیشه لبخندی زد و گفت: عطر.
من هم سریع پریدم و گفتم:‌ عطر چی؟
گفت: مثل همیشه یاس. ضمناً برات تبرکش هم کردم.
**
بعد از عملیات رمضان به منطقه عین‌خوش رفتیم. قرار بود در آن منطقه، عملیاتی انجام شود. تقریباً اواسط فصل پاییز بود. آن شب‌ها و آن روزها را هیچ وقت فراموش نکرده و نمی‌کنم. شب عملیات فرا رسیده بود. همان شب، هم زمان با آغاز عملیات که آن را محرم نام گذاشته بودند بارندگی بسیار شدیدی شد و همه نیروهای رزمنده را با مشکلات جدی و زیادی مواجه کرد. آن شب مجید لحظه‌ای آرام و قرار نداشت. به خصوص وقتی شنید تعدادی از نیروهای رزمنده‌ای که برای رعایت شرایط و حفظ استتار منطقه در شیارهایی، پناه گرفته و با شروع باران و راه افتادن سیل، آب آنها را با خود برده است. مجید مثل مرغ سربریده بالا و پایین می‌پرید و من برای اولین بار دلهره و اضطراب را در چهره مجید دیدم. مجید دیوانه بچه‌های بسیجی بود. عاشق بچه‌های بسیجی بود. لذا وقتی که این موضوع را شنید، برای اولین بار اشک را در چشم‌هایش دیدم.
یادش به خیر! شب‌های عملیات محرم، تا دیر موقع و حتی تا اذان صبح مشغول هدایت نیروهای رزمنده بود. صبح نماز خوانده، ساعتی می‌خوابید و بعد شخصاً برای بازدید خطوط جبهه به میادین پا می‌گذاشت. هر چه هم به او توصیه می‌شد که بیشتر مراقب باش همه را با لبخند رد می‌کرد. عملیات محرم که تمام شد من که همه جا در کنارش بودم و بی‌نهایت نگران جان او، از اینکه مجید آسیبی ندیده و سالم مانده بود خوشحال شدم و نفسی راحت کشیدم. آن روزها نمی‌دانستم که زمان رهایی مجید خیلی زودتر از آنچه که تصورش را می‌کردم فرا خواهد رسید.
بعد از عملیات محرم روزی مجید صدایم زد و گفت: امیر نقشه‌ها و دوربین رو تو ماشین بذار. باید بریم جایی رو بازدید کنیم.
من هم سریع وسایل را در ماشین مجید گذاشتم. ساعتی بعد به اتفاق او، احمد غلامپور۱۱ و احمد کاظمی۱۲ به طرف دشت فکه حرکت کردیم. مجید خودش رانندگی می‌کرد. احمد غلامپور جلو و من و احمد کاظمی هم در صندلی عقب نشسته بودیم. به خوبی به یاد دارم وقتی از ارتفاعات برقازه۱۳ سرازیر شده و به روستای شمکلی۱۴ رسیدیم و راه را به طرف رقابیه۱۵ کج کردیم، احمد خاطره‌ای از عملیات فتح‌المبین در منطقه رقابیه تعریف کرد که همگی کلی خندیدیم. آن روز وقتی به ارتفاعات میش‌داغ۱۶ و تنگه ذلیجان۱۷ پاگذاشیتم، مجید ماشینش را کناری پارک کرد و گفت: امیر نقشه‌ها رو بردار بیار.
من رفتم در عقب ماشین را باز کنم تا وسایل را بردارم آنها هم از ماشین پیاده شده به طرف زیر ارتفاع حرکت کردند. من هم سریع خودم را به آنها رساندم. قدری که رفتیم پیش رویمان سیم‌خاردارهای فراوان و میدان مین وسیعی مشاهده شد که مربوط به زمانی می‌شد که عراقی‌ها ارتفاعات میش‌داغ را در تصرف خود داشتند. احمد کاظمی قدری از ما فاصله گرفت و خودش را به کنار میدان مین رساند و برای ما از شب‌های عملیات فتح‌المبین در آن منطقه گفت. با شور و حرارت چگونگی عبور نیروهای تیپ هشت نجف از آن میدان مین و تصرف ارتفاعاتی که ما در آن لحظه کنارش ایستاده بودیم در عملیات فتح‌المبین را توضیح می‌داد. احمد پشتش به ما و رویش به میدان مین بود مجید آهسته آهسته به طرفش رفت و یواش او را به طرف میدان مین هل داد. احمد که آمادگی این مسئله را نداشت و اصلاً تصور چنین حرکتی را نکرده و غافل‌گیر شده بود. یک لحظه جا خورد و در حالی که سعی می‌کرد خودش را کنترل کند تا به داخل میدان مین نیفتد با حالتی تعجب‌انگیز به پشت سرش نگاه کرد تا ببیند چه اتفاقی افتاده که متوجه شد مجید او را هل داده است! من و احمد غلامپور هم که شاهد ماجرا بودیم از خنده روده بر شدیم. احمد وقتی مجید را دید گفت: مجید دستی دستی داری ما رو به کشتن می‌دی‌ها.
مجید هم در حالی که می‌خندید راه فرارش را مسدود کرده و اجازه فرار به او نمی‌داد و گارد گرفته و آرام آرام به طرف احمد حرکت می‌کرد. احمد هم که راه فرار را مسدود می‌دید یک نگاه به مجید کرد و یه نگاه به پشت سرش و می‌خندید و می‌گفت: مجید کوتاه بیا.
مجید هم با خنده به او گفت: مگه تو نیومدی اینجا که شهید بشی؟ می‌خوام تو رو به آرزوت برسونم.
احمد با تکرار حرکات قبلی در حالی که می‌خندید گفت: بابا اومدم اینجا که شهید بشم ولی نه به دست تو، به دست عراقیا!
آن روز چقدر خندیدیم. خود احمد که غافل‌گیر شده بود کلی خندید و گفت: تورو خدا نگاه کن، نگاه کن مجید جدی جدی می‌خواستی منو به کشتن بدی؟
مجید هم فقط می‌خندید. آن روزها نمی‌دانستم که تا چند روز دیگر برای همیشه باید با خنده‌های زیبای مجید خداحافظی کنم. نمی‌دانستم مجید هم مسافر عالم ملکوت است. یادم هست آن روز خیلی در منطقه گشتیم تا توانستیم محلی را برای استقرار خود قرارگاه کربلا پیدا کنیم. هوا تاریک شده بود که به قرارگاه رسیدیم. وقتی به کانکس فرماندهی وارد شدیم صحنه‌ای را دیدیم که مجید را سخت منقلب کرد. اگر چه در واقع سر شب بود و نه هنگام خواب، ولی دیدیم که ابوشهاب۱۸، رضا حبیب‌الهی۱۹ و حسین خرازی۲۰ که برای دیدن مجید آمده بودند به دلیل نبودن مجید در آنجا به دلیل خستگی مفرط ناشی از چندین روز عملیات هر سه کف کانکس روی موکت دراز کشیده و به خاطر سرما چمباته زده و خوابشان برده بود. مجید لحظاتی بالای سر سه نفرشان نشست و به چهره هر سه نفرشان نگاه کرد. بعد در حالی که لبخند زیبایی به لب داشت نگاه معناداری به ما کرد و فقط سرش را تکان داد. بعد پتویی برداشت تا روی آنها بیاندازد که یک دفعه ابوشهاب از خواب پرید و دید که مجید در حال انداختن پتو روی آنها است. سریع آن دو نفر دیگر را هم بیدار کرد و در حالی که هنوز خستگی در چشمانشان موج می‌زد رو به مجید کردند و از او به خاطر خوابیدن عذرخواهی کردند. مجید هر سه نفر آنها را بوسید وگفت: چرا بیدار شدید؟ می‌خوابیدید. شما چند روزه که نخوابیدید، قدری هم استراحت کنید.
آنها هم از مجید تشکر کردند و گزارش کارشان را به مجید دادند و ساعتی با او مشورت کردند و رفتند. زمانی که مجید آنها را بدرقه کرد و به داخل برگشت، گفت: خدا خودش حق این بندگان مخلصش رو بر ما حلال کنه، لحظه‌ای آرامش ندارن.
بعد رو به آسمان کرد و گفت: خدایا تو با این دل‌ها چه کرده‌ای؟
فردای آن روز کاری پیش آمد که مجید می‌بایستی سریع خودش را به اهواز می‌رساند و در جلسه‌ای حضور پیدا می‌کرد. مسیر طولانی بود و زمان هم اندک. از اهواز برای عزیمتش هلی‌کوپتر اعزام کرده بودند. هلی‌کوپتر وسط قرارگاه زمین نشست. نیروهایی که در واحدهای قرارگاه شاغل بودند حلقه‌ای بزرگ به دور هلی‌کوپتر زدند. هر کس از نفر بغلی سئوال می‌کرد جریان چیست؟ چرا هلی‌کوپتر وسط قرارگاه به زمین نشسته است؟ تا اینکه بالاخره متوجه شدند آن هلی‌کوپتر برای انتقال فرمانده قرارگاه به اهواز در آنجا فرود آمده است. از آنجایی که اکثریت آنهایی که آنجا ایستاده بودند فرمانده قرارگاه را نمی‌شناختند حساس شدند و گفتند که الان بهترین زمان برای شناختن فرمانده قرارگاه است و لذا محل را ترک نمی‌کردند. نمی‌دانم مجید از کجا متوجه این موضوع شد. به همین خاطر از من، ‌مهدی بزرگ‌زاده۲۱ و یکی دو نفر دیگه خواست که او را تا هلی‌کوپتر همراهی کنیم و از مهدی و یکی از دو نفر هم خواست تا خود اهواز با او بروند و برگردند. لذا وقتی ما پنج نفر به طرف هلی‌کوپتر رفتیم، همه مانده بودند که فرمانده قرارگاه کدامیک از اینهاست. البته به دلیل شرایط سن و سال من، آنها می‌دانستند قدر مسلم من نمی‌توانم فرمانده قرارگاه باشم ولی نمی‌دانستند از بین آن چهار نفر کدامیک فرمانده قرارگاه است؟ مجید آنها را گیج کرده بود. به خصوص وقتی او و دو نفر دیگر داخل هلی‌کوپتر شدند دیگر نتوانستند تشخیص بدهند که فرمانده قرارگاه کدامیک از آنها بوده است.
زمان به سرعت می‌گذشت. تقریباً ده روزی بود که مقر قرارگاه کربلا از منطقه عین‌خوش به منطقه تنگه ذلیجان انتقال پیدا کرده بود. تمامی یگان‌ها همه از سراسر منطقه جنوب به آنجا آمده بودند. تنگه ذلیجان، زیر ارتفاعات میش‌داغ، جنگل امقر۲۲ غرق از نیرو شده بود. غلغله‌ای بود. خدا می‌داند که آن منطقه با حضور آن همه نیروی مخلص چه شکلی گرفته بود. والله قسم بوی بهشت را می‌شد از آن فضا و آن محیط حس کرد. همه شدیداً درگیر کار بودند. منطقه بسیار حساس شده بود. آنجا کاملاً لو رفته و دشمن هم که توانایی عبور نیروهای رزمنده ایرانی از میان شن و ماسه در عملیات طریق‌القدس را مشاهده کرده بود یقین کرده بود که اینجا عملیات خواهد شد لذا به صورت گسترده هر روز هواپیماهایش منطقه را بمباران می‌کردند.
فکر می‌کنم روز چهارم بهمن بود. یک روز غروب مجید به سراغم آمد و گفت: امیر، بیا با هم بریم بهبهان و فردا برگردیم.
گفتم: مجید من کلی کار دارم و نمی‌تونم بیام.
مجید خندید و گفت: فرمانده قرارگاه منم، اون وقت تو بیشتر از من کار داری؟
خندیدم و گفتم: آقای فرمانده قرارگاه، خودت که گفتی تو فرمانده قرارگاهی ولی من نیروی اطلاعات ـ عملیات قرارگاهم و اختیارم دست خودم نیست. محمد آقا کلی کار را به من محول کرده. خیلی دوست دارم باهات بیام ولی نمی‌تونم.
دوباره خندید و گفت: خیلی خب، من می‌رم و فردا برمی‌گردم. تو بهبهان کاری نداری؟
گفتم: نه ممنونم. راستی نگفتی برای چی می‌خوای بری بهبهان؟
گفت: آقای نابغه می‌خوام برم به پدر و مادرم یه سر بزنم و برگردم. الان نزدیک سه ماهه که ندیدمشون.
گفتم: آها. باشه سلام برسون.
با اوخداحافظی کردم و دنبال کارهایم رفتم. تقریباً سه ساعت بعد وقتی که برگشتم، دیدم ماشین او جلوی سنگر فرماندهی است. با خودم گفتم امکان ندارد، مجید که گفت من دارم می‌روم بهبهان دیدن پدر و مادرم. پس این ماشین کیست؟ آرام به طرف دفتر فرماندهی رفتم. از مسئول دفترش سئوال کردم. برادر مجید هست؟
گفت: آره.
تعجب کردم. از او عذرخواهی کردم و یواش پتوی جلوی در را کنار زدم و دیدم بله، آقا مجید در حالی‌که پشتش به من است نقشه‌ای را روی زمین پهن کرده و چهارزانو روی زمین نشسته و به آن نقشه زل زده است. من هم که همیشه اذیتش می‌کردم خیلی آرام طوری که متوجه نشود به طرفش رفتم وقتی که بالای سرش رسیدم به اطرافم نگاه کردم و دیدم کس دیگری آنجا نیست، لذا با گفتن آهای! خودم را روی سرش انداختم. اول جا خورد، چون هیچ‌کس با او از این شوخی‌ها نمی‌کرد. بعد وقتی دید منم، خندید و گفت: بابا منو ترسوندی.
گفتم: مگه تو هم می‌ترسی؟ مگه تو نگفتی دارم می‌رم بهبهان؟ اینجا چه کار می‌کنی؟
باز هم مثل همیشه لبخند قشنگی زد و گفت: خب رفتم دیگه.
نگاه معنا داری بهش کردم و گفتم: یخ نکنی یه وقت؟ بامزه! هالو گیرآوردی؟
تا این جملات را گفتم خنده مستانه‌ای کرد و گفت: دیوانه، من گفتم رفتم ولی نگفتم تا کجا؟
گفتم: خب آقای عاقل بگو جریان چیه؟
گفت: شاید خواست خدا بود که تو با من نیایی، وقتی از تو خداحافظی کردم به طرف بهبهان حرکت کردم. از تنگه رقابیه که گذشتم و به جاده آسفالت اهواز ـ اندیمشک رسیدم ناخواسته یکی در ذهنم گفت مجید این درسته که تو چون فرمانده قرارگاهی الان که به تاریخ انجام عملیات زمان زیادی باقی نمونده بتونی برای دیدن پدر و مادرت بری بهبهان و دیگران نتونند؟ خیلی‌ها الان دوست دارن و آرزو دارن که بتونن برای دیدار دوباره و شاید آخرین بار به شهرشون برن و پدر و مادر و عزیزای خودشون رو ببینن. تو چه چیزی بیشتر از اونا داری؟ این درسته؟ بعد به این نتیجه رسیدم که کارم درست نیست به همین خاطر ترمز گرفتم وماشین رو برگردانده و به اینجا برگشتم.
من هم خندیدم و گفتم: آفرین، آفرین، کار خوبی کردی برگشتی.
او هم فقط خندید. دو روز بعد به دفترش مراجعه کردم و پس از سلام و علیک خواستم داخل سنگرش شوم مسئول دفترش عذرخواهی کرد و گفت: برادر مجید گفته کسی داخل نیاد.
گفتم: مطمئنی؟
گفت: آره.
چیزی نگفتم و برگشتم و با خودم گفتم شاید جلسه مهمی است و ... بعد با خودم گفتم نه بابا، چی می‌گی، من که تو بعضی از دیدارها وقتی که جلسه خواسته برگزار بشه تا اومدم بیام بیرون مجید گفته نرو، بمون اشکالی نداره که تو جلسه باشی.
فردا بعدازظهر باز هم به دفترش مراجعه کردم وقتی خواستم داخل بشوم باز مسئول دفترش عذرخواهی کرد و صبحت‌های روز قبل را تکرار کرد. من هم چیزی نگفتم و برگشتم ولی از دستش خیلی ناراحت شدم و به خودم گفتم دیگه سراغش نمی‌رم و نرفتم. صبح روز نهم بهمن تقریباً ساعت ده صبح بود. من از سنگر اطلاعات ـ عملیات بیرون آمدم و کنار سنگر روی زمین نشستم و از آفتابی که می‌تابید استفاده می‌کردم که یک مرتبه دیدم یک تویوتا استیشن جلویم سبز شد. سرم را که بالا آوردم دیدم مجید پشت فرمان نشسته است. شیشه ماشین پایین بود. او لبخندی زد و گفت: سلام.
من که از دستش به خاطر اینکه اجازه حضور در سنگرش را پیدا نکرده بودم ناراحت بودم، جوابی ندادم و سرم را به طرف دیگری گرفتم، ولی خدا می‌دانست که دلم پیش او بود. دوباره خندید و گفت: سلام کردم‌ها، چرا جواب نمی‌دی؟
باز هم جواب ندادم. او که اخلاق مرا می‌دانست دوباره خندید و گفت: بابا مرحبا، امیر آقا بزرگ شدی، تحویل نمی‌گیری؟
تا گفت بزرگ شدی، تحویل نمی‌گیری، مثل یه بمبی که منفجر بشه، از جام پریدم و به سرعت خودم را به در ماشینش رساندم و گفتم: دست پیش می‌گیری پس نیفتی؟
مجید که جدیت مرا دید در حالی که می‌خندید خودش را از شیشه کنار کشید و گفت: نزن بابا، نزن، چته، دست پیش و پس چیه؟ از چی ناراحتی؟
گفتم: یعنی تو نمی‌دونی؟
گفت: به خدا نمی‌دونم از چی ناراحتی؟
گفتم: مگه تو به مسئول دفترت نگفتی کسی داخل سنگرت نشه؟
تا این موضوع را گفتم گفت: آهان، تازه فهمیدم از چی ناراحت شدی. به خدا منظور من تو نبودی. اینو برا کسانی گفته بودم که کار و زندگی‌شون رو رها می‌کنن و همه‌اش اونجان. می‌گم چرا چند روزه که هیچ خبری ازت نیست. منو باش با خودم می‌گفتم امیر هم بی‌معرفت شده و هیچ سراغی ازم نمی‌گیره. باشه ناراحت نباش من خودم موضوع رو به مسئول دفترم می‌گم که منظورم تو نبودی. باور کن اشتباه متوجه شده، تو هر موقع دوست داشتنی بیا آنجا.
من که تازه متوجه ماجرا شده بودم، آرام شدم، صورتش را بوسیدم و گفتم: مجید عطر چی داری؟
گفت: امیر عطر جالبی دارم.
گفتم: عطر چیه؟
گفت: مشک.
گفتم: چی؟
خندید و گفت: مشک، مگه اسم عطر مشک و عنبر رو نشنیدی؟
گفتم، نه، حالا این مشک چی هست؟ بده ببینم.
از جیبش آن را درآورد و نشانم داد و قدری از آن را به لاله‌های گوشم زد. خدایا چه بویی داشت.
گفتم: مجید اینو بده من، خندید و گفت: آقای زرنگ، خودم چی کار کنم؟
گفتم: خب خودت دوباره گیر بیار.
گفت: از کجا؟ مگه به این راحتیه؟
گفتم: خب آره برو از عطر فروشی برای خودت بخر.
دوباره خندید و گفت: می‌دونی این مشک چیه؟
گفتم: عطره دیگه؟
باز خندید و گفت: نه خیر، این عطر، عطر معمولی نیست و خلاصه قصه آن را کامل برایم گفت. گفت که این را از ناف آهوی ماده می‌گیرند و ... بعد گفت: امیر راستی، محمد هستش؟
گفتم: آره.
گفت: بهش بگو سریع بیاد. دیرمون شده باید بریم جایی. من به داخل سنگر رفتم به محمد گفتم: مجید منتظرته.
‌دوباره پیش مجید برگشتم و مثل همیشه سربه سرش گذاشتم و اذیتش کردم. او هم فقط می‌خندید. هنوز هم وقتی یاد خنده‌هایش می‌افتم آرزو می‌کنم ای کاش فقط یک بار دیگه می‌توانستم شاهد خنده‌های شیرینش باشم. ای کاش فقط یک بار دیگر می‌توانستم آن چشم‌های همیشه مهربانش را ببینم. چند دقیقه بعد محمد آمد و سوار ماشین شد. مجید دوباره نگاهی به من کرد و گفت: ببین منتظرتم‌ها، به من سر بزن، باشه؟
نمی‌دانم چی شد که خیلی مؤدب شدم و آرام گفتم: چشم.
وقتی که ماشین دور زد، مجید برای آخرین بار به طرف من برگشت و لبخندی زد و رفت. باز هم نمی‌دانم چرا یکباره دلم شکست و گریه‌ام گرفت. همان‌جا ماندم و تا وقتی که ماشینش در تیررس نگاهم بود چشم از آن برنداشتم. لحظه تلخی بود. قطرات گرم اشک روی گونه‌هایم می‌غلتید و همراه زمزمه‌ای که برلب‌هایم جان گرفته بود، مرا در خودم مچاله می‌کرد که:
               در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن                           من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود
مجید واقعاً به من محبت می‌کرد و همین محبت خالصانه‌اش بود که من را دیوانه خودش کرده بود. بعد از رفتن آنها احساس خوبی نداشتم. هر چه صلوات می‌فرستادم آرام نمی‌شدم. ظهر به انتها رسید. اذان مغرب را که گفتند وضو گرفتم و به نمازخانه قرارگاه رفتم. نماز مغرب که تمام شد دیدم مهدی بزرگ‌زاده در حالی‌که شدیداً ناراحت است از نمازخانه بیرون رفت. تعجب کردم و با خودم گفتم مهدی چرا این همه ناراحت بود؟ نماز عشا را خواندم و به سنگر طرح و عملیات رفتم. هنوز ننشسته بودم که خبر شهادت مجید را به من دادند. سرم گیج رفت. آنجا بود که فهمیدم مهدی چرا ناراحت بوده است. روی زمین نشستم و مثل کسی که عزیزترین کس خودش را از دست داده زار زدم، گریه کردم و سرم را به زمین کوبیدم. دو تن از دوستان به زور، من را از زمین بلند کردند. همه بچه‌های مسئولین قرارگاه از رابطه بین من و مجید و علاقه من به او مطلع بودند. گریه امانم را بریده بود. به محمد پیشبهار۲۳ گفتم: من می‌خوام برم جسد مجید رو ببینم.
گفت: جسد که اینجا نیست ولی آماده شو تا بریم برقازه قرارگاه خاتم.
در تمام طول راه از تنگه ذلیجان تا ارتفاعات برقازه گریه می‌کردم. تمامی خاطراتش در ذهنم زنده می‌شد. به خصوص وقتی از همان جاده‌ای که چندی قبل به‌اتفاق مجید و احمد غلامپور و احمد کاظمی برای تعیین محل قرارگاه آمده بودیم. یاد روزهای اول آشنایی‌ام با او افتاده بودم. یاد روزی که در خط مقدم جبهه شوش داشتم از چاه آب می‌کشیدم و مجید و حسن و آقا رحیم۲۴ به طرفم آمدند و بعد از سلام و علیک مجید مرا کنار خودش نگه داشت و گفت عکس یادگاری بگیریم هر چه من گفتم پایم برهنه است خندید و گفت من خودم پایم را جلوی پایت می‌گذارم تا پای برهنه‌ات در عکس مشخص نشود. یاد روزی‌که مجید به خاطر برخوردم با سرهنگ ارتشی مرا در سپاه بازداشت کرد. یاد آن روزی افتادم که وقتی دو تن از برادران ارتشی برای دیدنش آمده بودند من به آنها گفتم آقا مجید دارند ظروف غذای بچه‌ها را می‌شویند و آنها با تعجب به هم نگاه کردند. یاد روزی افتادم که با او به خاطر اینکه عکسش با حضرت امام(ره) را به من نداد قهر کردم و وقتی بعدازظهرش با هم فوتبال بازی می‌کردیم من به او پاس نمی‌دادم و کلی اذیتش می‌کردم. یاد روزی افتادم که به خاطر رفتار بد بنی‌صدر با حزب‌الهی‌ها وقتی بنی‌صدر به جبهه شوش آمد مجید در حالی که فرمانده محور عملیاتی شوش بود هیچ اعتنایی به او نکرد. باورم نمی‌شد که دیگر مجید را نخواهم دید. مگر می‌توانستم از فکرش خارج شوم. یاد آن شب گرم و شرجی تابستانی افتادم که مجید فرمانده قرارگاه فجر بود و من برای دیدنش به مقرشان رفتم و او آنجا نبود و من مجبور شدم بمانم و صبح اتفاقی متوجه شدم او برگشته ولی وقتی دیده داخل سنگر مجهزی که برادران ارتشی برای او فراهم کرده بودند مملو از نیرو است، داخل نشده و رفته در آن هوای گرم و شرجی بیرون خوابیده افتادم. هرگز آن لحظه‌ای که به او گفتم آقا مجید تو فرمانده لشکری یعنی در واقع سرلشکری چرا بیرون خوابیدی؟ و مجید با پوزخندی جوابم را داد که سرلشکر چیه؟ من جزئی‌ترین نیرویم. خدایا! مگر می‌توانستم باور کنم. یاد آن ایامی افتادم که جمعه‌ها وقتی در منطقه کوشک، طلائیه و زید بودیم با هم برای ادای فریضه نماز جمعه به امامت آیت‌الله جمی(ره) به آبادان می‌رفتیم. یاد آن روز عاشورایی افتادم که مجید و حسن را در امام‌زاده شامیرعالی‌حسین(ع) در بهبهان دیدم و آنها به دور از هرگونه تشریفات خاصی انگار نه انگار که دو تن از سران سپاه هستند و فرماندهی تمامی نیروهای رزمنده عملیاتی را در جبهه‌های جنوب برعهده دارند، ساده و بی‌ریا برای سرور و سالار شهدا حضرت اباعبدالله‌الحسین(ع) عزاداری کرده و بر سر و سینه می‌کوبیدند. یاد آن روزی افتادم که وقتی اولین هیئت صلح در سال ۵۹ برای میانجی‌گری در حالی به ایران آمد که عراق در خاک ما بود و در موضع قدرت و ما هیچ امکانات خاصی برای دفاع از شهرهایمان نداشتیم. مجید مرا صدا زد و گفت: برو دو متر پارچه سفید و چند تا ماژیک رنگ متفاوت بگیر و بیار.
وقتی که آنها را به او دادم با خط بسیار زیبایش این گونه شروع به نوشتن کرد: «ما پاسداران و بسیجیان حاضر در جبهه شوش دانیال بنا به رسالتی که از خون یاران شهیدمان برگردن داریم اعلام می‌کنیم تحت هیچ شرایطی حاضر به صلح و مصالحه با کفار بعثی نبوده و ننگ سازش با آنها را حتی با قطعه قطعه شدن بدن‌هایمان نخواهیم پذیرفت.» خودش اولین نفری بود که آن را امضا کرد سپس آن را برای امضا همه رزمندگان حاضر به سنگرها فرستاد و بعد آن طومار پارچه‌ای را برای اطلاع مسئولین به استان ارسال کرد. یاد مرحله دوم عملیات محرم افتادم که وقتی همه فرماندهان ارتشی در سنگر ایشان اجتماع کردند مجید با وقار و صلابت و آرامش طرح ادامه عملیات را توضیح داد و همه آنهایی که حاضر بودند به هوش، ذکاوت، درایت، مدیریت و فرماندهی‌اش احسنت گفتند. یاد روزی افتادم که وقتی حسن باقری در حضور مجید من را کناری کشید و گفت: می‌خوام چند تا سئوال اطلاعاتی ازت بپرسم؟
او پرسید و من جواب دادم و بعد حسن به من گفت: بیا برو بوشهر.
من با تعجب نگاهی به او گردم و گفتم: بوشهر برم چه کار؟
گفت: قراره یگان دریایی تشکیل بشه. برو اونجا کار اطلاعات کن.
من هم به دلیل ارادتم به حسن هیچ جوابی ندادم و وقتی حسن دوباره پرسید: می‌ری یا نه؟ ملتمسانه نگاهی به مجید کردم و با اشاره چشم از او خواستم از حسن بخواهد که از خیر من بگذرد. وقتی مجید جواب داد امیر حالا حالاها اینجاست و تا من اینجا هستم او هم اینجا خواهد بود، حسن گفت: بذار خودش جواب بده.
گفتم‌: هر چی مجید بگه منم همون رو انجام می‌دم. حسن در حالی که می‌خندید گفت: پسر مگه دم تو به دم مجید بقایی بسته است؟
من سرم را پایین انداختم و هیچ چیز نگفتم ولی همه‌اش خدا خدا می‌کردم که حسن ماجرا را ادامه ندهد. یاد آخرین لحظات دیدارش با او افتادم. خنده‌ها، شوخی‌ها، لبخندها، همه و همه از جلوی چشمم رژه می‌رفتند. وقتی به قرارگاه خاتم رسیدیم محمد را دیدم که لباسش کاملاً خونی بود. حال و روز خوبی نداشت. در یک روز هم زمان شاهد شهادت برادر بزرگش غلامحسین(حسن) و دوست و فرمانده‌اش مجید بود. چشمانش پر از اشک بود تا نگاهش به من افتاد که مثل او گریه می‌کردم و بی‌قرار بودم در حالی که با حسرت و اندوه سرش را تکان می‌داد به طرفم آمد. همدیگر را در آغوش گرفتیم. سرهایمان را بر شانه‌های همدیگر گذاشتیم و گریه کردیم. دقایقی بعد محمد جریان شهادت آنها و لحظات آخر را برای ما چنین بیان کرد:
‌در راه وقتی به طرف منطقه مورد نظر می‌رفتیم مجید سوره فجر را که حفظ بود تلاوت می‌کرد. یکی، دو دقیقه قبل از شهادت، آیات آخر سوره یعنی «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی وادخلی جنتی» را که خواند برگشت و گفت من نمی‌دانم چرا درک و فهم این مطلب برایم قدری سنگین است نمی‌دانم گیرش کجاست؟
حسن هم خندید و گفت: مجید جان، گیرش یه ترکشه.
بعد همه خندیدیم و پای در سنگر دیدگاه متعلق به برادران ارتشی گذاشتیم. هنوز ننشسته بودیم که حسن به من گفت: محمد برو از سنگرهای بغلی قدری مختصات و اطلاعات این منطقه را بپرس و بیا.
من هم از آن سنگر بیرون آمدم و هنوز ده، پانزده قدمی نرفته بودم که صدای سوت شدید گلوله خمپاره را شنیدم. روی زمین که دراز کشیدم صدای انفجار آن گلوله خیلی خیلی نزدیک بود. صدای رد شدن ترکش‌ها از بالای سرم و آنهایی که در کنارم به زمین می‌خورد را به خوبی می‌شنیدم. صدای ترکش‌ها که خوابید بلافاصله از جا بلند شدم تا ببینم گلوله خمپاره کجا اصابت کرده. صحنه‌ای را دیدم که دلم یکباره فرو ریخت. گلوله مستقیم به همان سنگر دیده‌گاه که حسن، مجید، مرتضی، تقی رضوانی۲۵ مجتبی مومنیان و غلامعباس قلاوند۲۶ آنجا بودند اصابت کرده بود. با سرعت به سوی آنجا دویدم وقتی داخل آن سنگر شدم دیدم گلوله به پشت محلی که مجید نشسته بوده برخورد کرده. مجید دوپایش کاملاً قطع شده بود و پشت کمرش سوراخ سوراخ بود و در حالی که نفس نفس می‌زد و لحظات آخر را سپری می‌کرد با صدای بلند می‌گفت: یا صاحب‌الزمان، یا صاحب‌الزمان، یا صاحب‌الزمان.
مرتضی ترکش به زیر قلبش خورده و غرق خون بود. حسن نیز در حالی که یا حسین، یا حسین می‌گفت سر و رویش غرق در خون بود. تقی رضوانی، مومنیان و قلاوند هم در جا به شهادت رسیده بودند. من که مات و گیج شده بودم داد زدم کمک، کمک. برادران ارتشی که در آن منطقه بودند و خودشان هم صحنه را دیده بودند سریع خودشان را به ما رساندند و اول زخمی‌ها و بعد هم شهدا را از زمین بلند کردند و به نطقه امن‌تری منتقل و تقاضای آمبولانس کردند. اما قبل از رسیدن آمبولانس، مجید به شهادت رسید ولی حسن زنده بود. حسن را با آمبولانس به سوی بهداری بردیم. در راه به قرارگاه اطلاع دادم و تقاضای اعزام هلی‌کوپتر برای انتقال حسن به بیمارستان کردم. هلی‌کوپتر که آمد حسن را در حالی که نفس‌های آخرش را می‌کشید و یا حسین، می‌گفت سوار هلی‌کوپتر کردیم ولی بین راه قبل از اینکه هلی‌کوپتر به دزفول برسد حسن هم به شهادت رسید. همان شب به اتفاق دو تن از دوستان به اهواز آمدیم و خودمان را برای تشییع پیکر مجید و تدفین او در گلزار شهرمان بهبهان آماده کردیم.
هرگز آن روز را فراموش نمی‌کنم. هر چه نیروی رزمنده در اهواز بود همه برای تشییع پیکر آنها به اهواز آمده بودند. تمام شهر را غم فرا گرفته بود. بعدازظهر با دو هلی‌کوپتر به همراه جسد مجید و سایر دوستان به بهبهان رفتیم. تمام شهر به استقبال پیکر پاکش آمده بودند. آمده بودند تا فرزند دلیر شهرشان و افتخار دیارشان را به سوی خانه ابدی بدرقه نمایند. همه گریه می‌کردند. خصوصاً دوستان و یارانش، آنهایی که سال‌های زیادی را با او زندگی کرده بودند. آنهایی که مجید را با تمام وجودشان دوست داشتند. یاران باوفایی مثل حبیب‌الله شمایلی۲۷ صدرالله فنی۲۸ اسماعیل دقایقی، عبدالعلی بهروزی۲۹، حسن درویش۳۰، خداداد اندامی۳۱، که بعدها و تا قبل از پایان جنگ به شهادت رسیدند و خودشان را به مجید رساندند. آن روز وقتی پیکر مجید را به خاک می‌سپردند من که نسبت به او تعلق خاطر زیادی داشتم حس می‌کردم قطعه‌ای از بدنم را از وجودم جدا کرده و در حال به خاک سپردنش هستند. آنها نه تنها جسم مجید را به خاک سپردند بلکه دل من را نیز با او خاک کردند. مجید رفت و من باز هم تنها ماندم. تنهایی که هنوز هم ادامه دارد. جای خالی‌اش همیشه برایم باقی است. جایی که دیگر هیچ کسی نتوانست آن را پر کند. اگر چه یادش همچنان با من است ولی ...
مجید جان
با تمام خویش نالیدم چو ابری بی‌قرار                      گفتم ای باران که می‌کوبی به طبل بادها
هان بکوب اما به آن عاشق‌ترین عاشق بگو               زنده‌ای ای زنده‌تر از زندگی در یادها
آن روز وقتی مجید را در خاک می‌نهادند در حالی که به جسم پاکش خیره شده بودم با خودم زمزمه می‌کردم:
خداحافظ دوست با وفایم، خداحافظ مرشد و مراد باصفایم، خداحافظ فرمانده بی‌ریایم. خداحافظ
 
 
پی‌نوشت‌ها:
۱ ـ سردار سرلشکر اسماعیل دقایقی فرمانده لشکر نه بدر که در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید. ایشان در سال‌های ۵۹ و ۶۰ یکی از معاونین فرمانده سپاه استان خوزستان بوده و مسئولیت واحد هماهنگی که تعیین فرماندهان سپاه استان را وظیفه آن بود را بر عهده داشت.
۲ ـ برادر جانباز حاج ابراهیم طهماسبی که در سال‌های ۵۹ الی ۶۰ مسئولیت فرماندهی عملیات سپاه شوش دانیال رابرعهده داشت.
۳ ـ برادر ایثارگر دکتر عبدالله جاویدان از دوستان و یاران بسیار نزدیک سردار شهید دکتر مجید بقایی.
۴ ـ قرارگاه فجر یکی از چهار قرارگاه‌های سپاه بود که قبل از عملیات فتح‌المبین به وجودآمد و سردار شهید دکتر بقایی بنیانگذار آن قرارگاه بود. بعدها با تشکیل قرارگاه خاتم‌الانبیاء(ص) و گسترش و توسعه نیروی انسانی آن قرارگاه به لشکر فجر تغییر نام یافت.
۵ ـ سردار سرتیپ پاسدار مرتضی صفاری مسئولیت فرماندهی محور عملیاتی شوش دانیال در سال‌های ۵۹ تا زمان عملیات فتح‌المبین را برعهده ایشان بود.
۶ ـ محور شلش، یکی از محورهای عملیاتی منطقه شوش دانیال بود.
۷ ـ سردار سرتیپ پاسدار نبی‌الله رودکی بعد از عملیات رمضان مسئولیت لشکر ۱۹ فجر را تا پایان جنگ برعهده داشت.
۸ ـ بسیجی دلاور شهید رضا داستار از دوستان و یاران هم محلی من بود که در عملیات بیت‌المقدس به شهادت رسید.
۹ ـ سردار سرلشکر پاسدار شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری) جانشین فرماندهی نیروی زمینی سپاه که به همراه سردار بقایی در نهم بهمن ۶۱ به شهادت رسید.
۱۰ ـ سردار سرلشکر پاسدار دکتر محمد حسین افشردی (باقری) برادر سردار شهید غلامحسین افشردی(باقری) مسئولیت واحد اطلاعات عملیات قرارگاه کربلا از سال ۶۱ تا پایان جنگ برعهده ایشان بود.
۱۱ ـ سردار سرتیپ پاسدار احمد غلامپور جانشین سردار شهید دکتر بقایی در قرارگاه کربلا، بعد از شهادت سردار بقایی تا پایان جنگ مسئولیت فرماندهی قرارگاه کربلا را برعهده داشت.
۱۲ ـ سردار سرلشکر پاسدار شهید حاج احمد کاظمی، فرمانده نیروی زمینی سپاه که در سال ۱۳۸۵ در فاجعه سقوط هواپیما در ارومیه به شهادت رسید. ایشان در آن ایام فرماندهی سپاه هفتم حدید را برعهده داشت.
۱۳ ـ برقازه، ارتفاعات تقریباً بلندی در آن منطقه بود. این ارتفاعات خط نهایی عملیات فتح‌المبین بود. پایان عملیات فتح‌المبین در این منطقه تثبیت شد.
۱۴ ـ شمکلی، روستایی بود واقع در دشت، حد فاصل ارتفاعات برقازه و فکه که الان دیگر اثری از آن روستا باقی نمانده است.
۱۵ ـ رقابیه، تنگه معروفی بود. یکی از محورهای عملیات فتح‌المبین این منطقه بود که تیپ هشت نجف اشرف به فرماندهی سردار شهید حاج احمد کاظمی در آن وارد عمل شده بود.
۱۶ ـ میش‌داغ، کوه‌های نسبتاً بلندی در آن منطقه بود که بر روی دشت رقابیه کاملاً تسلط داشت. این ارتفاعات تا قبل از عملیات فتح‌المبین در تصرف نیروهای عراقی بود.
۱۷ ـ تنگه ذلیجان، این تنگه در درون ارتفاعات میش‌داغ واقع شده و گذرگاهی بود که دشت رقابیه و منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی را به هم وصل می‌کرد.
۱۸ ـ سردار سرتیپ پاسدار ابوشهاب، در آن زمان فرماندهی یکی از محورهای عملیاتی قرارگاه فتح که بعدها به لشکر چهارده امام حسین(ع) تغییر نام یافت را برعهده داشت.
۱۹ ـ سردار سرتیپ پاسدار و طلبه شهید حاج محمدرضا حبیب‌الهی، آن زمان مسئولیت هدایت و فرماندهی یکی از محورهای عملیاتی قرارگاه فتح(لشکر چهارده امام حسین(ع)) را برعهده داشت. این سردار دلیر در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید و پیکر پاکش در منطقه عملیاتی بر جای ماند.
۲۰ ـ سردار سرلشکر پاسدار جانباز شهید حاج حسین خرازی، فرمانده دلیر لشکر چهارده امام حسین(ع) که در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید. ایشان در آن زمان مسئولیت جانشینی قرارگاه فتح (لشکر چهارده امام حسین(ع) ) را برعهده داشت.
۲۱ ـ سردار سرتیپ پاسدار دکتر مهدی بزرگ‌زاده، آن زمان مسئولیت ریاست ستاد قرارگاه کربلا را برعهده داشت.
۲۲ ـ اسم منطقه امقر بود و به دلیل داشتن پوشش درختان کوتاه که اگر چه منقطع هم بودند ولی پوشش تقریباً مساعدی برای استتار بود و به آن جنگل امقر گفته می‌شد.
۲۳ ـ آقا محمد پیشبهار یکی از مسئولین واحد اطلاعات عملیات قرارگاه کربلا بود.
۲۴ ـ سردار سرلشکر پاسدار دکتر یحیی رحیم صفوی که در آن زمان همه او را به اسم آقا رحیم می‌شناختند. ایشان در آن زمان فرمانده عملیاتی کل منطقه جنوب بودند.
۲۵ ـ سردار شهید محمدتقی رضوانی، مسئولیت دفتر سیاسی سپاه در قرارگاه کربلا را برعهده داشت و در کنار مجید، حسن و سایر دوستان و یاران به شهادت رسید.
۲۶ ـ این دو سردار شهید از مسئولین طرح عملیات و اطلاعات عملیات قرارگاه نجف بودند که در کنار سرداران دکتر بقایی و حسن باقری (افشردی) به شهادت رسیدند.
۲۷ ـ سردار سرتیپ پاسدار شهید حبیب‌الله شمایلی، جانشین فرماندهی لشکر هفت ولی‌عصر(عج) که در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید. ایشان از دوستان و یاران قبل از پیروزی انقلاب اسلامی سردار شهید دکتر بقایی بودند که در زمان شهادت مجید فرماندهی واحد طرح و عملیات تیپ 15 امام حسن مجتبی(ع) را برعهده داشت.
۲۸ ـ سردار سرتیپ پاسدار شهید مهندس صدرالله فنی، فرمانده قرارگاه فجر (برون مرزی) سپاه 15 رمضان که در سال ۱۳۶۶ به شهادت رسید. ایشان از یاران بسیار نزدیک قبل از پیروزی انقلاب اسلامی سردار شهید دکتر بقایی است که در زمان شهادت مجید مسئولیت جانشینی فرماندهی واحد هماهنگی سپاه منطقه هشت (خوزستان ـ‌ لرستان) را برعهده داشت.
۲۹ ـ سردار سرتیپ پاسدار شهید عبدالعلی بهروزی جانشین فرمانده تیپ مستقل آبی خاکی ۱۵ امام حسن مجتبی(ع) که در تاریخ ۶۳/۱/۱۰ در جزیره مجنون شمالی به شدت مجروح و پس از ۲۰ روز در بیمارستان نمازی شیراز به شهادت رسیدند. ایشان در زمان شهادت مجید، مسئولیت فرماندهی یکی از تیپ‌های لشکر تازه تأسیس ۱۵ امام حسن مجتبی(ع) را برعهده داشت.
۳۰ ـ سردار سرلشکر پاسدار شهید حسن درویشی بنیانگذار و فرمانده تیپ‌های مستقل ۱۷ قم (بعداً به لشکر ۱۷ علی‌بن ابیطالب تغییر نام یافت) و تیپ مستقل ۱۵ امام حسن مجتبی(ع) که قبل از عملیات والفجر مقدماتی به لشکر تبدیل و بعد از آن عملیات به دلیل شدت آسیب وارده مجدداً به صورت تیپ مستقل برگشت و ادامه حیات داد. ایشان غریبانه در عملیات بدر که به صورت نیروی آرپی‌جی‌زن شرکت کرده بود به شهادت رسید. او از دوستان و یاران سردار شهید دکتر بقایی در جبهه شوش بود که در زمان شهادت سردار بقایی مسئولیت فرماندهی لشکر تازه تأسیس ۱۵ امام حسن مجتبی(ع) را برعهده داشت.
۳۱ ـ سردار شهید خداداد اندامی از دوستان و یاران سردار شهید دکتر بقایی در جبهه شوش که در تاریخ ۶۳/۱/۱۰ به همراه تعدادی از دوستان و یاران خود در جزیره مجنون شمالی به شهادت رسید. ایشان در زمان شهادت مجید، مسئولین فرماندهی یکی از محورهای عملیاتی لشکر تازه تأسیس ۱۵ امام حسن مجتبی(ع) را برعهده داشت.

مقاله ها مرتبط