اشاره: امام جام زهر را نوشید و قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت در مورد پایان جنگ را پذیرفت. جنگی که شروعش بر پایه خباثت و قدرتطلبی دیگران بود، اما این ختم ماجرا نبود. هنوز ساعتی از پذیرش قطعنامه نگذشته بود که عراق به کمک منافقین حملات خود را به غرب و جنوب کشور آغاز کرد. منافقینی که همیشه داعیه آزادی داشتهاند، اما رفتار وحشیانه و ۱۷۰۰۰ شهید تروری که از دستاوردهای شعار آزادیخواهی آنهاست، از اذهان هیچ ایرانی پاک نخواهد شد. صدام هم پس از قطعنامه گویا میخواست غرور شکسته شده خویش را ترمیم کند. از همین رو دو روز بعد از قبول رسمی قطعنامه از جانب ایران، از چند محور وارد غرب کشورمان شد و شهرهای قصرشیرین، خسروی، سرپلذهاب و گیلانغرب را به تصرف خود درآورد. به قول سیدمرتضی آوینی: «نفرت مردم از منافقین بیش از صدامیان است و این حقیقت، اگرچه از زمان درگیريهای درونشهری منافقین بهروشنی قابل ادراك بود، اما در عملیات مرصاد به یقین پیوست. منافقین نیز این حقیقت را از همان آغاز دریافته بودند، وگرنه هرگز دست به ترور و قتلعام مردم در درون شهرها و یا مصلاهای نماز جمعه و مساجد نميزدند.» عکسِ آشنا اردوی راهیاننور و بازدید از مناطق عملیاتی غرب کشور توسط خادمین شهدا- فدک مرداد امسال برگزار شد. صبح روز عرفه بود که به یادمان عملیات مرصاد رسیدیم. تصاویر شهدای عملیات به تفکیک نام هر شهر بر دیوار نقش بسته بود. عکسی از بچههای تهران توجهم را جلب کرد: شهید سعید خوشاخلاق.
مادر سعید را چند ماه قبل در کلاسهای امر به معروف خیابان ایران دیده بودم. با وجود سن و سالی که از او گذشته همچنان فعال و پرانرژی است. یادم میآید گفته بود ۳۰ سال پیش و درست مقارن با عید قربان پسرش را بدرقه کرده بود و روز عید غدیر هم خبر شهادتش رسیده بود.
مادر از خودش برایمان گفت «من و همسرم اهل خمینیشهر اصفهان هستیم. قبل از ازدواج در یک محله زندگی میکردیم. همسرم به خواستگاری آمد. بعد از دو سال نامزدی در سن ۱۴ سالگی ازدواج کردم و ساکن تهران شدیم. حاجآقا اینجا مغازه داشت و کار میکرد. اولین فرزندم دو سال بعد به دنیا آمد. سعید فرزند سوم بود و سال ۱۳۵۰ به دنیا آمد. از دوران نوجوانی بسیار فعال و بااراده بود. کمربند مشکی جودو داشت. همباشگاهی شهید ابراهیم هادی بود. روحیه پهلوانی داشت. یک روز رفته بود با بچههای کوچه بازی کند وقتی به خانه آمد یک کتک حسابی خورده بود. گفتم: سعید! تو ورزشکاری، اونوقت کتک خوردی؟! گفت: مامان، ما تو باشگاه قسم خوردهایم که از زورمون جای دیگه استفاده نکنیم.»
بچهمحلها دور هم جمع شدند 
کوچههای خیابان ۱۷ شهریور و محله آهنگ مزین شده به نام شهدای بسیاری. خانواده خوشاخلاق با شهیدان لواسانی و ابراهیم هادی هممحلهای هستند. مادر میگوید:
«پسرهایمان با هم بزرگ شدند، قد کشیدند و راهی جبهه شدند. شهید لواسانی در عملیات خرمشهر، شهید ابراهیم هادی در کانال کمیل و سعید در عملیات مرصاد شهید شد. جالب اینجاست که کنار مزار سعید یادبود شهید ابراهیم هادی و به فاصله یک مزار دیگر، مزار شهید لواسانی قرار دارد. انگار بچهمحلها با اینکه در نقاط و زمانهای مختلف شهید شدند، اما عاقبت دور هم جمع شدند. مادر شهید لواسانی حتی نتوانست پیکر بی سر پسرش را برای آخرینبار ببیند. چه بسیارند خانوادههایی که حتی نمیدانند عزیزانشان کجای ایران به خاک سپرده شدهاند.
جوانهایمان رفتند، خانوادهها آنقدر سختی کشیدند، آنوقت بعضیها بهخاطر مشکلات اقتصادی و اجتماعی و یا مسئله حجاب مدام ابراز ناراحتی و شکوِه میکنند و قدر ناشناسند
. آدم دلش میگیرد.»
امام گفته همه باید بروند مادران شهدا با صبوری خاطراتی را برایمان تعریف میکنند که شاید روحشان را هربار زخمی و زخمیتر کند. این زنها خودشان شاهدان بیادعای زمانهاند. مادر در بیان خاطرات آن روزها میگوید:
«سعید اولینبار زمستان سال ۶۶ و چند ماه قبل از عملیات مرصاد راهی جبهه شد. با این که محصل بود میگفت: وظیفه من در شرایط کنونی، دفاع از وطن است. چند ماه بعد یعنی مرداد سال ۶۷ و حمله منافقین به غرب کشور دوباره به جبهه رفت. خیلی از دوستان و هممحلهایها همراهش بودند. سعید تصمیمش را برای رفتن گرفته بود و گوشش به حرف هیچ کس بدهکار نبود. یکی از پسرانم را در تصادف از دست داده بودم. به همین علت تمام اقوام از سعید میخواستند که بماند تا نکند اتفاقی برایش بیفتد و خانواده را دوباره داغدار کند. اما او دایم تکرار میکرد «امام گفته همه باید بروند، پس باید بروم» و راهی کردستان شد.
خانوادگی رفته بودیم اصفهان برای تشییع یکی از اقوام که شهید شده بود. وقتی برگشتیم، خبر شهادت سعید را به پدرش دادند. من نمیتوانستم باور کنم. ده روز بیشتر از رفتنش نمیگذشت. عید قربان بود که بدرقهاش کردیم و رفت و روز عید غدیر در سن ۱۷ سالگی به شهادت رسید. در عملیات مرصاد حدود چهارصد شهید دادیم که پیکر خیلی از شهدا برنگشت، اما الحمدالله پیکر سعیدم را خیلی زود در آغوش گرفتم
.»
سه دهه آرزو حضور مادران شهدا در اردوهای راهیاننور و مقتل پسرانشان، صحنههایی عاشقانه ولی دردناکی را رقم میزند. راه رفتن با عصا روی خاکهایی که میدانی روزی فرزندت را به آغوش کشیده صبر زینبی میخواهد. خانم خوشاخلاق ۳۰ سال در آرزوی دیدن مقتل سعید به سر برد و سرانجام بهار امسال به آرزویش رسید.
«مناطق عملیاتی جنوب کشور را زیاد رفته بودم، اما تا امسال غرب نرفته بودم. خیلی دلم میخواست محل شهادت سعید را ببینم. چندینبار ثبتنام کرده بودم، اما جور نمیشد. تا اینکه بهار امسال قسمتم شد. بعد از ۳۰ سال رفتم و عقدههای چندین سالهام را خالی کردم. آنجا حال دیگری داشتم. اصلا قابل وصف نیست.»
ارادت به شهدا با هر رنگی او پا جای پای پسرش گذاشته است. جبههاش عوض شده، اما نگاهش به همان مسیر است. از فعالیتهایش در مسیر امر به معروف برایمان میگوید:
«در گروه مردمی آمرین به معروف «صراط» فعالیت دارم. حاجآقا تقوی کلاسهای آموزشی دارند و به افراد یاد میدهند که چگونه امر به معروف و نهی از منکر را بهطور صحیح در جامعه اجرا کنند. البته فقط در مورد حجاب نیست. در مورد رعایت حقوق همسر و فرزند و همسایه نیز مطالب مهم و کاربردی را یاد میگیریم. افراد شرکتکننده در طرح صراط همه جوان هستند. من پیر آن جمع هستم. در این طرح، نحوه بیان را آموزش میدهند. البته همراه با کتاب و جزوه.
خاطرهای از همین فعالیتها دارم. به دختر جوان و بدحجابی در خیابان به نرمی تذکری دادم و رد شدم، اما به تندی و پرخاش با من صحبت کرد. دلشکسته شدم. دست خودم نبود. اشکم جاری شد. دختر جوان که با من هممسیر بود نگاهی کرد و متوجه شد. آمد جلو و از من دلجویی کرد. به او گفتم: تو مثل دختر من هستی. من بهخاطر پسرم که خونش رو برای این مملکت داده، میخوام حجابت رو رعایت کنی. جا خورد و خیلی منقلب شد. من را بوسید. حلالیت طلبید و موهایش را پوشاند. گفت: از پسرت بخواه برام دعا کنه.
همیشه وقتی سر مزار سعید میروم ناخودآگاه یاد آن دختر میافتم. معتقدم جوانهای ما با هر رنگ و حجاب و روشی که دارند هنوز ارادت خاصی به شهدا دارند. اسم شهدا که به میان میآید، گویا پذیرش آنها در مسائل شرعی و دینی بیشتر میشود.»
در پایان گفتوگو، کتاب «واجب فراموش شده» مجموعه بیانات راهبردی رهبری درباره امر به معروف و نهی از منکر، هدیه خانم خوشاخلاق به ما بود
. نویسنده: اسرا مهدوی