۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

عمامه من کفن من است!

عمامه من کفن من است!

عمامه من کفن من است!

جزئیات

به مناسبت ۱۵ مرداد، سالروز شهات شهید مصطفی ردانی‌پور، فرمانده قرارگاه فتح سپاه در منطقه عملیاتی حاج‌عمران، سال ۱۳۶۲

15 مرداد 1402
ـ «مولاجان! تانظر نکنی، نمی‌رویم. نوکران تو با پاهای برهنه، در این زمین داغ، تو را می‌خواهند. یک نظر به آن‌ها بینداز. لحظه‌ای به آن‌ها بنگر، رحم کن. تو را به جان مادرت قسم
ـ «بچه‌ها! بنشینید و دامنش را بگیرید. آقا را دعوت کنید در جمع خودتان. مولا می‌آید و جمع ما را پر نور می‌کند. بدون عنایت او پیروزی ممکن نیست. صدایش کنید
دارخوئین جایی بود که با این صدا و جملات مصطفی ردانی‌پور خو گرفته بود. با ناله‌ها و ضجه‌هایش در جمع بسیجیان لشکر ۱۴ امام‌حسین)ع(،‌ وقتی که دعای کمیل و ندبه را می‍‌خواند و اشک از چشمانش جاری بود. انگار عزیزی را ازدست‌ داده و در سوگش بی‌تاب است. ردانی پور طلبه‌ای بود بی هیچ تعلقی به دنیا و روزگارش. عشق او به حضرت فاطمه زهرا)س( و توسلاتش به آقا امام زمان)عج( زبان‌زد همه بود. همیشه به عنایت امام زمانش چشم امید داشت و حتی لحظه‌ای از آن مأیوس نشد. نوجوانی، درس‌خواندنش در حوزه، جنگیدن، ازدواج و شهادتش پر است از ناگفته‌های شنیدنی. زندگی سرشار از ایمان و یقینش، قلم را از بیان عاجز کرده است.
ـ هنرستان کشاورزی را رها کرد، به قم رفت و در مدرسه حقانی درس حوزه را آغاز کرد. آن‌جا بود که تصمیم گرفت چهل شب چهارشنبه با پایی برهنه و پیاده به مسجد جمکران برود. یک شب باران شدیدی می‌آمد اما او دست بردار نبود؛ با پای برهنه زیر باران رفت جمکران، سرمای شدیدی خورد، تب کرد. از شدت تب هزیان می‌گفت گریه می‌کرد. داد می‌زد. می‌لرزید.
پیش از پیروزی انقلاب با سایر طلبه‌ها پخش می‌شدند در روستاها... هرکدام با یک ساک پراز اعلامیه و عکس امام)ره(. یکبار قرار بود ده شب سخنرانی کنند، از اول محرم تا شب عاشورا. هر شب از یکی می‌گفتند. یک شب از هویدا، یک شب از نصیری، یک شب از شریف امامی، شب عاشورا از شاه گفتند. مصطفی ده بالا بود و خبرها اول به او می‌رسید. پیغام داده بود«باید از مردم، امضا بگیریم. یه طومار درست کنیم، بفرستیم قم برای حمایت از امام)ره(ساواک خبردار شده بود. مجبور شدند فرار کنند....
بعد از پیروزی انقلاب به مناطق محروم کردستان رفت. طلبه‌ای بیست و دوساله بود که مسئول سپاه یاسوج شد. کشت مواد مخدر از مسائل حاد آن زمان بود و سپاه ماموریت گرفت تا در پیشگیری و ممانعت از این کشت در منطقه یاسوج اقدام کند. اوایل سال ۵۷ بود. او در انجام ماموریتش موی دماغ اشرار شده بود طوریکه چشم دیدنش را نداشتند. می‌خواستند از این فرمانده زهر چشمی بگیرند. در جاده سمیرم روی پل «قره» راه را با اسلحه به روی ردانی‌پور و همراهانش بستند. اما او شجاعانه از ماشین پیاده شد. عمامه‌اش را از سرش برداشت؛ بالا گرفت و داد زد: «امامه من، کفن منه! اول باید از روی جنازه من رد شید.» آن‌ها که توقع چنین برخوردی را نداشتند تصمیم به گفتگو گرفتند و با او در جایگاه نماینده هیات دولت وارد مذاکره شدند.
با آغاز جنگ تحمیلی، مصطفی به جبهه‌های جنوب رفت و با تشکیل هسته‌های اولیه لشکر ۱۴ امام حسین)ع( و به جانشینی فرمانده لشکر انتخاب شد...
بعد از فتح بستان قرار شد، عملیات بعدی در «عین‌خوش» باشد. در شناسایی مناطق دشمن نتایج خوبی بدست‌آمد. اما عراقی‌ها به نیروهای اطلاعات ـ عملیات کمین زدند و چیزی نمانده بود که نیروهای شناسایی بخصوص حاج آقا ردانی و مهدی زین‌الدین اسیر شوند. برای این عملیات دو ماه زحمت کشیده بودند و حالا دشمن از عملیات آگاه بود و اگر عملیات انجام نمی‌شد تمام زحمات بچه‌ها به هدر می‌رفت.
همه مضطرب بودند. رجزخانی، توسل و استخاره‌هایش را همه می‌شناختند، ردخور نداشت. از مصطفی خواستند تا برای عبور از راهی شناسایی نشده استخاره کند، بسیار خوب آمد. سریع حمله را آغاز کردند و رزمندگان اسلام فاتح میدان شدند.
در عملیات طریق القدس که زخمی شد، به بیمارستانی در تهران منتقلش کردند. در آنجا تنها و غریب مانده بود. کز کرده بود کنار پنجره و زانوهایش را بغل کرده بود. می خواست برگردد اما پولی برای سفر نداشت. دلش شکست و مثل همیشه متوسل شد به امام زمانش. آرام آرام دعا می‌خواند و گریه می‌کرد. عصر که شد، سید قد بلندی آمد عیادت. از دم در اتاق با همه احوالپرسی کرد تا به تخت مصطفی رسید. یک مفاتیح داد دستش و در گوشش گفت: «تو رو به اهواز می‌رسونه» مفاتیح رو باز کرد. چند تا اسکناس تا نشده لایش بود. اهواز که رسید، چیزی از آن پول نمانده بود. بقیه‌ی راه را تا خط سوار ماشین‌های صلواتی شد.
هروقت که مادر برای سروسامان دادن پسرش نقشه‌ای می‌کشید و او را در خلوتی به کنار می‌کشید می‌شنید که مصطفی می‌گوید: بچه‌های مردم تکه پاره شدن، افتادن گوشه‌کنار بیابون‌ها، اون وقت شما می‌گین کارهاتو ول کن بیا زن بگیر! با همه این اوصاف شنیده بود امام)ره( گفته‌اند با همسرهای شهدا ازدواج کنید. مادر هم که دست بردار نبود و تو گوشش می‌خواند که وقت زن گرفتنت شده. بالاخره راضی شد و مادر و خواهرش را فرستاد بروند خواستگاری. بهشان نگفته بود که این خانم همسر شهید است. ایشان همه خواستگارها را رد می‌کرد، مصطفی را هم رد کرد. مصطفی پیغام فرستاد امام)ره( گفتن: «با همسرهای شهدا ازدواج کنید. » باز هم قبول نکرد. او می‌خواست تا مراسم سال همسر شهیدش صبر کند. دوباره مصطفی پیغام فرستاد که شما سید هستید. می‌خواهم داماد حضرت زهرا)س( باشم. دیگر نتوانست حرفی بزند. جوابش مثبت بود.
امام خطبه عقدشان را خواند. مصطفی گفت :«آقا ما را نصیحت کنید.» امام)ره( به عروس نگاهی کرد و گفت: «از خدا می‌خواهم که به شما صبر بدهد.» یک کارت برای امام رضا)ع(، مشهد. یک کارت برای امام زمان)عج(، مسجد جمکران. یک کارت برای حضرت معصومه)س(، قم. این یکی را خودش برده بود انداخته بود توی ضریح.
«
چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیاییم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه آمدیم. شما عزیز ما هستی.» حضرت زهرا)س( آمده بود به خوابش درست قبل از عروسی و این‌ها را گفته بود. دیگر تا صبح نخوابید. نماز می‌خواند. دعا می‌کرد. گریه می‌کرد. می‌گفت من شهید می‌شوم. دوستش گفته بود این همه گریه و زاری می‌کنی، می‌گی می‌خوام شهید شم دیگه زن گرفتنت چیه؟ جواب داد:‌ »خانمم سیده. می‌خوام اون دنیا به حضرت زهرا)س( محرم باشم. شاید به صورتم نگاه کنه
شب عروسی بلند شد به سخنرانی و گفت: «امشب عروسی من نیست. عروسی من وقیته که توی خون خودم غلت بزنم. » تازه سه روز از عروسی اش گذشته بود که دست زنش را گذاشت تو دست مادر، سرش را انداخت پایین و گفت دلم می‌خواد دختر خوبی برای مادرم باشی بعد هم آرام و بی‌صدا رفت منطقه.
بدون عمامه، بدون سمت، مثل یک بسیجی، اول ستون راهی عملیات شد. عملیات والفجر۲ در منطقه حاج عمران و تپه‌های شهید برهانی شروع شده بود. بعد از مدتی نیروها از هر طرف محاصره شدند. حاج‌آقا ردانی زیر لب قرآن می‌خواند . دشمن بالای تپه آن‌ها را بسته بود به رگبار. دستور عقب‌نشینی صادر می‌شود اما او همچنان مقاومت می‌کند. تا اینکه گلوله‌ای از پشت سر به جمجه‌اش اصابت می‌کند. آرامشی زیبا وجودش و زخم‌های کهنه میدان نبردش را التیام می‌دهد. او دیگر به آرزویش رسیده است.
هق هق گریه می‌کرد؛ نفسش بالا نمی‌آمد. تا آن روز بچه‌ها حاج حسین را آن طور ندیده بودند. همه می‌دانستند که سینه مصطفی ردانی پور مأمنی بوده برای دلتنگی‌های حاج حسین. زمانی که قلب حسین از آماج تیر هجران یاران و دوستان شهیدش فشرده می‌شد، تنها آغوش مصطفی می‌توانست آرام بخش لحظه‌های سرد و سنگینش باشد. آن شب همه گریه می‌کردند. بچه‌ها یاد شب‌هایی افتاده بودند که مصطفی برایشان دعا می‌خواند. هرکس یک گوشه‌ای را گیرآورده بود، برایش زیارت عاشورا یا دعای توسل می‌خواند. حاج حسین بچه‌ها را فرستاد بروند جنازه‌ها را بیاورند. سری اول صد و پانزده شهید آوردند. مصطفی نبود. فردا صبح بیست و پنج شهید دیگر آوردند باز هم نبود. منطقه دست عراقی‌ها بود. چند بار دیگر هم عملیات شد اما از او خبری نشد. جنگ هم که تمام شد دوستانش رفتند دنبالش روی تپه‌های برهانی؛ توی همان شیار. همه جای تپه را گشتند، نبود! سه نفر همراهش را پیدا کردند اما از خودش خبری نشد. مصطفی برنگشت که نگشت.
مصطفی ردانی پور
تولد: اول فروردین ۱۳۳۷، اصفهان
شهادت: ۱۵ مرداد ۱۳۶۲، عملیات والفجر۲ حاج عمران
سمت: فرمانده قرارگاه فتح

نویسنده: سیده میر

مقاله ها مرتبط