اوایل جنگ، جزو نیروهای گروه عبدالهادی کرمی در ستاد پشتیبانی ارتش بودم. یک روز کرمی جمعمان کرد و گفت قرار است برای تجمیع نیروها، تمام ستادها از جمله ستاد پشتیبانی منحل شود. میگفت اجباری به ماندن نیست. هر کس میخواهد برگردد و هر کس هم میخواهد بماند، برود سپاه حمیدیه. این اتفاق، پای من و خیلی از بچههای گروه را به سپاه حمیدیه باز کرد و شدیم نیروی علی هاشمی.
مقر سپاه حمیدیه کوچک بود و امکان اسکان نیروهای تازهوارد را نداشت. تعدادی از بچهها خودشان را در اتاقها جا دادند و بقیه در راهرو ایستادند. علی هاشمی که شرایط را دید، چند نفرمان را فرستاد تا شرایط ساختمان پیشاهنگی معلمها را بررسی کنیم. ساختمان متعلق به آموزش و پرورش بود و معلمها قبل از جنگ برای تعطیلات به آنجا میآمدند.
من، سیدکریم مزرعه و علی دهنو و چند نفر دیگر از بچهها رفتیم پیشاهنگی. ساختمان خیلی کثیف و به هم ریخته بود و بوی بدی همهجا را برداشته بود. تمام توالتها گرفته بود و امکان استفاده از آنها وجود نداشت. سیدکریم و علی دهنو بیمعطلی شروع کردند. لباسهایشان را درآوردند و اول، سرویسهای بهداشتی را سروسامان دادند. من و بقیه هم دستی به سر و روی ساختمان کشیدیم. بعد هم بچهها آمدند و مستقر شدند.
***
یک روز با علی هاشمی به مقر گلبهار رفتیم. بچهها یک خمپاره۱۲۰ آنجا گذاشته بودند و گهگاه که لازم بود، خطوط عراقیها را میزدند. علی میخواست خاکریز را جلوتر از خط گلبهار بزند. دوتا بولدوزر برد آنجا و دو نفر تامین برایشان گذاشت. نیروهای تامین باید شبها کنار بولدوزر میخوابیدند تا عراقیها آنها را نزنند. وقتی کار خاکریز به نیمه رسید، علی تصمیم گرفت جلوتر از این، خاکریز دیگری بزند و نیروها را جلوتر ببرد. ما در خاکریز جلویی، عراقیها را میدیدیم که برای گشتزنی میآمدند.
یک روز که خیلی به خاکریز نزدیک شدند، بوشهری که از نیروهای زبل و شجاع شناسایی بود و همیشه پابرهنه میگشت گفت «بچهها! تیراندازی نکنید تا من بهتون بگم.» عراقیها نزدیک و نزدیکتر آمدند. به فاصله چند متری خاکریز رسیده بودند که بوشهری بالاخره اولین تیر را شلیک کرد. عراقیها غافلگیر شده بودند. بچهها هم با استفاده از این فرصت، حسابی تیراندازی کردند.

احمد احمدی ضامن نارنجکش را کشید تا پرتاب کند آن طرف خاکریز که یک آن گلولهای از کنارش رد شد. احمد با شنیدن صدای تیز گلوله هول کرد و نارنجک از دستش افتاد. بچهها که افتادن نارنجک را دیدند، همه خیز برداشتند روی زمین. نارنجک عمل نکرد. روزهای ابتدایی جنگ بود و بچهها هنوز آموزش کامل ندیده بودند.
***
یک تیربار گرینف داشتیم که من پایش مینشستم. یک روز علی هاشمی آمد توی خط و گفت «جودی، این تیربار رو بده به اکبری.» ناراحت شدم و گفتم «علی! من تیربار رو به کسی نمیدم. تازه قلقش اومده دستم. بهاش عادت کردم.» گفت «من بهات میگم بده!» باز هم مخالفت کردم. شده بودم مثل بچههایی که سر لج میافتند و به هیچ صراطی مستقیم نمیشوند. وقتی دید کوتاهبیا نیستم گفت «اینو بده، من یک ژسه خوب بهات میدم.» گفتم «ژسه چیه؟! من نمیخوام! دوتا تیر میزنی، گیر میکنه و وسط عملیات معطل میکنه.» گفت «نه! یه ژسه خوب بهات میدم؛ ژسۀ تاشو!» و همان لحظه ژسه تاشویی را که دستش بود به من داد. باز دلم راضی نبود. گفتم «علی! من امتحانش میکنم، اگه گیر کرد، تیربار رو نمیدم.» ژسه را گرفتم و بالای خاکریز رفتم. دوتا خشاب گلوله را خالی کردم، گیر نکرد. از همان بالا به علی گفتم «خیلی خوبه، گیر نکرد. تیربارو میدم.»
***
علی هاشمی صدایم کرد و گفت «جودی، برو واحد اطلاعات عملیات مشغول شو. با بچهها برید روی منطقه طراح کار کنین.» گفتم «اونجا باید چی کار کنیم؟» علی چوبی را که دستش بود روی زمین کشید و گفت «اینجا خاکریز خودیه، بعد هم رودخونهاس. میخوام از اونطرفِ رودخونه تا خاکریز عراق کانال بزنین.» با همان چوب توجیهم کرد.
هر شب، ده بیست نفر از بچههای ازنا و اراک را میبردم تا با کلنگ کانال بزنند. یک کانال که آماده شد، آن را انشعاب دادیم و چهار پنج کانال دیگر هم زدیم. بعد کانالها را با خار پوشاندیم.
یک روز ظهر علی برای بازدید آمد و گفت «جودی، منو ببر، میخوام کانالها رو ببینم.» با تعجب گفتم «علی! ما شب بهسختی میریم اونطرف، تو الان سر ظهر از من میخوای ببرمت جلو!» خیلی عادی گفت «بله.» البته غیر از این هم از علی انتظار نداشتم. سر نترسی داشت. اگر لازم بود، تا عمق خطوط دشمن هم میرفت.
***
باید محور طلاییه را از ارتشیها تحویل میگرفتیم، اما نقشه شناسایی آنها با نقشه ما متفاوت بود. قرار شد من با یک نفر از بچههای شناسایی ارتش برای بررسی دوباره برویم تا شرایط را از نزدیک ببینیم. گروهبان ارتشی پرسید «اسلحه داری؟» تعجب کردم. گفتم «نه! مگه کسی که شناسایی میره، اسلحه میبره؟!» شانهای بالا انداخت و جلوتر از من راه افتاد. همان سر خاکریز، بعد از بسمالله بلندبالا و غلیظی رو به من گفت «آقای جودی، پشت سر من شتری بیا.» منظورش را متوجه نشدم. پرسیدم «شتری؟! شتری چیه؟» گفت «بیا دنبالم، ببین شتری چیه.» با همان روش شتری، یک ساعت طول کشید تا صد متر از مسیر را رفتیم. کلافه شده بودم و کاسه صبرم حسابی سرریز شده بود. گفتم «برادر! اگه ما بخوایم تا خاکریز عراقیها شتری بریم که یک ماه طول میکشه. تو بیا دنبال من تا یادت بدم شتری چیه؟» بندهخدا فکر کرد کار خاصی بلدم. پرسید «چطوری؟» گفتم «بیا، من الان روش اسبی یادت میدم.» و شروع به دویدن کردم. گروهبان که هاجوواج مانده بود و چارهای جز دویدن نداشت، پشت سر هم میگفت «برادر!... برادر!» و میدوید. من هم گاهی سرم را به عقب میگرداندم و میگفتم «بیا.» با همان روش اسبی خیلی زود به سیمخاردارهای دشمن رسیدیم. گروهبان نفسنفسزنان پرسید «این چیه؟» گفتم «سیمخاردار عراقیهاست دیگه. همونی که ما تو نقشه علامت زدیم.» گفت «یعنی ما تا دم سیمخاردارهای عراقیها اومدیم؟!» گفتم «آره دیگه! بعد از اینجا هم میدون مینه. صبر کن همینجا، من برم ببینم چه نوع مینی کاشتن.» گفت «نه، برادر! لازم نیست، نرو. نقشه دستم اومد.» گفتم «خب حالا مسیر برگشت رو میخوای شتری برگردیم یا اسبی؟» حرفی نزد. وقتی برگشتم، جریان را برای علی هاشمی تعریف کردم. خندید و گفت «بیچاره چقدر ترسید! اون که نمیدونست تو این منطقه، عراقیها مستقر نیستن.»
***
با ارتشیها خط مشترک داشتیم. آنها برعکس ما امکانات خوبی داشتند. به یکی از بچههای ارتش گفتم «دوربین
تون رو سه روز قرض میدین، ببینیم پشت عراقیها چه خبره؟» بندهخدا انگار با روحیات ما آشنا بود. گفت «قول میدی پس بدی؟» گفتم «آره بابا! سه روز دیگه پسش میدم.»
سه روز، آن قدر کش آمد که شد سه ماه. برای بار چندم آمد سراغم و گفت «برادر! دوربین ما رو نمیدی؟» از بیخوبن همه چیز را منکر شدم و گفتم «کدوم دوربین؟!» کمی

بگومگو کرد و وقتی دید با من به نتیجه نمیرسد، رفت سراغ علی هاشمی. علی صدایم کرد و گفت «برادر جودی! چرا دوربین این آقا رو پس نمیدی؟» با ناراحتی گفتم «مگه ما نیروی اطلاعات نیستیم؟ من الان میخوام ببینم پشت دشمن چه خبره، با کدوم دوربین ببینم؟ ما یه دوربین میخوایم نداریم، برجک میخوایم نداریم، تو هم از ما کار میخوای. وقتی امکانتش رو نداریم، باید بدزدیم دیگه!» چشمغرهای بهام رفت و گفت «دوربین آقا رو بده، من بهات دوتا دوربین تلسکوپی میدم.» گفتم «باشه، دستت درد نکنه. یه برجک هم نیاز داریم.» معترض گفت «برجک برای چی میخواین؟!» گفتم «میخوایم پشت عراقیها رو ببینیم! یه بولدوزر بده، برجک خاکی بسازیم.» قبول کرد و دستور داد یک لودر و بولدوزر آمد تا برجک بزنند. وقتی آمدند، از من پرسیدند «برجک چطوری باشه؟» گفتم «خیلی بلند باشه.»
بولدوزر دایم خاک میبرد و روی هم میریخت. صبح وقتی از سنگر بیرون آمدم، چشمانم گرد شده بود. برجک هشت متر بالا رفته بود و شده بود سیبل ثابت. دشمن خیلی راحت گرایش را گرفته بود و گلولههای خمپاره گروپگروپ به زمین میخوردند. این یک طرف، مشکل بعدی این بود که برجک را دیوار به دیوار سنگر فرماندهی ساخته بودند. علی با توپ پر صدایم کرد و گفت «این چیه این
جا زدی، کنار سنگر فرماندهی؟! زود خرابش کن.» بیچون و چرا گفتم «باشه. خرابش میکنم.» بعد هم به راننده لودر گفتم «آقا! برو خرابش کن.»
صبح روز بعد که از سنگر بیرون آمدم، چشمهایم از تعجب چهارتا شد. برجک بلندتر و عریضتر شده بود! علی عصبانیتر از روز قبل گفت «مگه به تو نگفتم خرابش کن؟!» مِنّومنکنان گفتم «به خدا من بهاش گفتم خراب کن. شاید فکر کرده گفتم تقویتش کن!» دوباره رفتم سراغ لودری و گفتم «میدونم دو شب زحمت و بیخوابی کشیدی، اما این
جا که برجک رفته بالا سنگر فرماندهیه. برو خرابش کن.» بعد هم رفتم و دوربین تلسکوپی را به علی پس دادم و گفتم «بیا، من دیگه کار نمیکنم. اگه من تو گزارشم اشتباه کنم، عملیات لو میره، جون بچهها به خطر میافته. من مجبورم کارم رو درست انجام بدم.» علی که لحن تندوتیز من را دید، بازویم را گرفت و گفت «حالا بیا تو سنگر بشین.» دنبالش رفتم. یک استکان چای برایم ریخت و گفت «اگه میخوای برجک بزنی، دویست متر اونطرفتر بزن. به جای دو سه شب کار، میگم چندتا لودر و بولدوزر بیان و سه ساعته برات درستش کنن.» رگ خوابم را میدانست. بلد بود چطور آرامم کند. چایام را که خوردم، دوربین را برداشتم و دنبال کارم رفتم.
***
هرچه جلوتر میرفتیم به میدانها مین بیشتری برمیخوردیم. معلوم بود عراقیها موقع عقبنشینی، پشت سرشان مین پاشیدهاند تا پیشروی ما را کند کنند.
یک روز موقع گشتزنی، من بودم و علی و سیدرسول. سیدرسول یک مین از روی زمین برداشت و با تعجب پرسید «این چیه؟» به نظر شبیه مین بود، اما نه اسمش را میدانستیم، نه شبیه آن را در منطقه دیده بودیم. گفتم «مینه دیگه! دست بهاش نزن. آروم بذارش زمین.» با علی و سیدرسول مین را باز کردیم و چاشنیاش را درآوردیم. علی روی زمین نشست و با تعجب به مین و چاشنی آن نگاه میکرد. معلوم بود دارد به این که این چه نوع مینی است فکر میکند. در همین حین یک سروان ارتشی از راه رسید. جلو آمد و پرسید «این چیه؟» علی گفت «مین.» سروان گفت «نه آقا! این کجاش مینه؟ مین که این شکلی نیست!» سیدرسول چاشنی مین را سر جایش گذاشت و رو به سروان گفت «مین نیست؟» گفت «نه!» قیافه سید جدی شد و گفت «اگه مردی، پاتو بذار روش.» ترس دوید توی چشمهای سروان و عقبعقب رفت. علی بلند زد زیر خنده. سیدرسول که انگار خندههای علی بهاش چسبیده بود، ولکن ماجرا نبود و دست از سر سروان بیچاره برنمیداشت و تندتند میگفت «مگه راست نمیگی؟ بیا پاتو بذار روش دیگه!»
***
یک شب علی هاشمی صدایم کرد و گفت «جودی، بیا بریم پیش عراقیها ببینیم چه خبره.» مغزم داشت سوت میکشید. علی میخواست برود تو دل خطر! خیلی جدی گفتم «منطقه خطرناکه، نمیشه بریم!» بیخیال گفت «چرا نمیشه؟! بیا بریم ببینیم.» چارهای برایم نماند. گوش علی به مخالفت من بدهکار نبود. من نشستم رو موتور و علی ترک من نشست.
از طرف سیلبند دوم طلاییه که نزدیک هورالهویزه قرار داشت، پشت سر عراقیها رفتیم. گفتم «علی! نگاه کن. عراقیها اینجان.» سیلبند حالت شیبداری داشت. علی یک لحظه سرش را کنار سیلبند گذاشت زمین و ناخودآگاه چشمانش بسته شد. انگار چند ثانیه خوابش برد، اما تو خواب میگفت «به گوشم، به گوشم، بله.» من تماشایش میکردم. دلم نمیآمد صدایش کنم. حواسم به علی بود که دیدم یک بیامپی دارد به سمت ما میآید. با هولوولا گفتم «علی! بلند شو، بلند شو! یه بیامپی داره میاد سمت ما!» منتظر جوابش نشدم، دوباره صدا زدم «علی! علی!» و همزمان پریدم پشت موتور. برعکس من، علی خیلی خونسرد بلند شد و گفت «عجله نکن، بلند شدم.» دوروبرش را نگاهی کرد و ترک من نشست. من هم گازش را گرفتم. از عراقیها رد شدیم، اما ما را دیده بودند و موتور را زیر آتش گرفتند. ترس برم داشته بود. از شدت اضطراب قلبم هزار برابر میکوبید. اگر علی پشت سر من تیر میخورد چی؟! فکرش هم دیوانهام میکرد. دایم به خودم میگفتم کاظم! اشتباه کردی علی را با خودت آوردی. فقط لطف خدا ما را از آن معرکه نجات داد و من بهخاطر بردن علی، شرمنده نشدم.
***

بعد از عملیات والفجر مقدماتی و انحلال تیپ۳۷ نور میخواستم مادرم را به مشهد ببرم. علی برایم پیغام فرستاد که «نرو مشهد، بیا باهات کار دارم.» من و چند نفر دیگر از بچهها را به تهران فرستاد تا دوره اطلاعات ببینیم. بعد از برگشت از دوره، در قسمت برونمرزی شناسایی قرارگاه نصرت مشغول کار شدیم. محدوده ماموریتمان هور و جزایر مجنون بود. توی شناساییها گاهی با خودمان فیلمبردار میبردیم تا علی بتواند شرایط منطقه را به کمک تصویر برای دیگر فرماندهان توضیح بدهد. بعد از یکی از شناساییها علی من را کنار کشید و گفت «وقت داری با هم حرف بزنیم؟» گفتم «بله.» راه افتادیم و جایی روی خاکها نشستیم. با همان لحن آرام و مهربانش از من پرسید «جودی، چقدر از خودت مطمئنی؟» گفتم «یعنی چی؟» سرش را پایین انداخت و گفت «فرض کن اسیر شدی، چقدر شجاعت داری که حرفی نزنی و چیزی رو لو ندی؟» خیلی جدی گفتم «نمیدونم، باید اسیر بشم تا بدونم.» گفت «پس هرچی کمتر بدونی بهتره.» متعجبتر از قبل گفتم «منظورت چیه؟» گفت «از قسمت آب بیا بیرون و برو تو خشکی. مسئولیت آب خیلی زیاده. باید بری تو خاک عراق و اطلاعات جمع کنی، اطلاعات اونجا خیلی بیشتر از خشکیه. کمتر بدونی بهتره.» منظورش را فهمیدم. حرفش را گوش گرفتم و توی خشکی مشغول شدم.
چند وقت بعد، حین یکی از شناساییها مجروح شدم و به اسارت درآمدم. در روزهای اسارت به حرفهای علی فکر میکردم و این که آیا میتوانم دوام بیاورم و حرفی نزنم؟ قرارگاه نصرت قرارگاهی سری بود که هیچ کس از ماهیت آن خبری نداشت. به لطف خدا طاقت آوردم و لام تا کام چیزی نگفتم. صلیب سرخ که آمد، گفتند میتوانید برای خانوادهتان نامه بنویسید. من در اولین نامهام برای علی هاشمی نوشتم علیجان، چیزی نیست، نگران نباش.
بعد از دو سال اسارت چون مجروح بودم و صلیب سرخ هم ثبتنامم کرده بود به همراه تعداد دیگری از اسرا مبادله شدیم. هنوز جنگ تمام نشده بود. در اهواز همین که از پلههای راهآهن بالا آمدم، اولین کسی را که دیدم علی هاشمی بود. بالای پلهها منتظرم ایستاده بود با همان نگاه محکم، اما مهربان. دیدن علی به اندازه تمام دنیا خوشحالم کرد.
بعد از دو هفته، عباس هواشمی من و هدایت ترکزاده را برای شام دعوت کرد. وقتی رفتیم، علی هاشمی هم آنجا بود. سر صحبت که باز شد، علی رو کرد به من و گفت «وقتی شما اسیر شدی، ما عملیات رو دو ماه عقب انداختیم.» گفتم «چرا؟» گفت «چون مطمئن نبودیم شما حرفی نزنی. تا این که نیروهای اطلاعاتی اومدن دنبالت و توی بیمارستان زبیر پیدات کردن. وقتی مطمئن شدیم چیزی نگفتی، دوباره کارها رو شروع کردیم.» با تعجب گفتم «یعنی شما دنبال من تا اونجا اومدین؟» گفت «بله. طبقه دوم بیمارستان زبیر، تخت پنج.»
نویسنده: مصطفی عیدی، سیدصباح موسوی
مصاحبه: فاطمه مرادی